بعد از شهادت حسن آیرمی و چهارتن از نیروهایش شرایط روحی بچه ها تا مدتی مناسب نبود. اما آن حالت روحی دوام نیاورد و نیروها دوباره زود خودشان را پیدا کردند. بعد از آن تعدادی از نیروهای گروهان مالک را در محدوده گروهان فتح مستقر کردند. حمید ریحانپور در مورد استقرار نیروها و خاطراتش از آن روزها می گوید:
سنگر ما در منتهی الیه خاکریز و چسبیده به اروند بود . سنگری کوچک بود و سقفی کوتاه داشت. من و غلامعلی حویزی و ابراهیم مقامیانپور همسنگر بودییم. غلامعلی حویزی مدتها در تدارکات گردان بود و الان بعنوان آرپی جی زن به گروهان مالک آمده بود. قرار شد جلوتر از خاکریز خودی یک سنگر کمین ایجاد کنیم بنابراین شبها تا نزدیکی های صبح سه نفری کیسه های پر از خاک را کشان کشان به جلو می بردیم تا سنگر را درست کنیم . از چند جهت مجبور بودیم شبها اینکار را انجام دهیم اولا بالا دست ما عراقی ها بودند. برای همین در شب دید عراقیها کمتر بود. گرمای هوا هم در روز چنین اجازه ای نمی داد.
یک روز صبح زود که از ساخت سنگر کمین برگشته بودیم از فرط خستگی توان نداشتیم ابراهیم هندوانه ای خنک را از داخل یخدان آورد و قارچ کرد و گفت حمید بیا هندوانه بخور ، نگاهش کن ببین مثل شکر شیرینه ! و من که فقط و فقط به خواب فکر می کردم گفتم اگر طلا هم باشد نمی خواهم و خوابیدم …
غلامعلی حویزی هم هر وقت فرصت می کرد قبضه آرپی جی را برمی داشت و می رفت روی خاکریز و ایستاده به طرف عراقی ها شلیک می کرد. به دسته ما یک قبضه خمپاره 60 داده بودند که گاهی با آن شلیک می کردیم . علاوه بر آن ، نارنجک تفنگی و آرپی جی هم در اختیارمان بود. یک روز به غلامعلی حویزی گفتم اینجوری نمی شود که هر وقت دلت خواست بروی روی خاکریز و شلیک کنی. باید مسابقه سرعت بدهی تا سرعت عمل ترا ببینیم ! غلامعلی پرسید چطوری ؟ گفتم با سرعت یک گلوله خمپاره می اندازی بلافاصله روی خاکریز رفته یک گلوله آرپی جی و دست آخر نارنجک تفنگی شلیک می کنی. غلامعلی هم قبول کرد و گلوله خمپاره را توی قبضه انداخت و بعد هم بسرعت رفت روی خاکریز آرپی جی شلیک کرد و وقتی آمد نارنجک تفنگی شلیک کند گفتم صبر کن ! باید تفنگ ژسه را روی سینه بگذاری و شلیک کنی ! در حالی که اصلا موقع شلیک نارنجک تفنگی باید قنداق تفنگ روی زمین قرار بگیرد. اما غلامعلی که بفکر سرعت بود یادش رفت و ژ۳ را به شانه اش چسباند و وقتی شلیک کرد لگد تفنگ چنان شدید بود که غلامعلی روی زمین ولو شد و باعث خنده ما شد و غلامعلی در حالی که کتفش درد داشت زیر لب حرفهایی نثارمان کرد. …
منبع: وبلاگ دست نوشته ها