مطلبی که پیش روی شماست خاطره ی اصابت موشک به محله ی کرناسیان و در ماه مبارک رمضان سال 1363 به منزل خانواده ی احمدک است که توسط خواهر طاهره احمدک بیان گردیده است:
ماه مبارک رمضان بود. من و مادرم روزه بودیم. مادرم هم در حیاط لباس می شست. من غذا را آماده کرده و وارد اطاق شدم. پای تلویزیون نشستم. یادم هست سخنرانی حاج آقا قرائتی بود. ناگهان اطاق تاریک شد. و درب اطاق باز و به شدت بسته شد. آمدم پشت درب اطاق، یکدفعه خاک و دود غلیظ سیاه رنگی روی سرم ریخت. کمی جابجا شدم که سنگی چهار پنج کیلویی از سقف به جای پایم افتاد. همه جا تاریک بود و جایی را نمی دیدم. با خود می گفتم خدایا چه اتفاقی افتاده است؟ اصلا فکر نمی کردم موشک زده باشد. به هر حال یک سوراخی پیدا کرده و با زحمت بسیار خودم را از سوراخ به بیرون کشیدم. وقتی بیرون آمدم. آن چیزی که می دیدم باورم نمی شد. همه جا صاف زمین شده و به ویرانه ای تبدیل گردیده بود. ناگهان چشمم به بچه ی شش ماهه ی همسایه افتاد که آجرها روی او افتاده و در حال تکان خوردن بود. سریع آجرها را کنار زده و او از زیر آوار بیرون آوردم. و به بغل گرفتم. گیج و منگ بودم کسی را نمی دیدم. فقط متوجه شدم کسانی چادری روی سرم گذاشته و از آن محیط خارج کردند.
مادرم بدنش تکه پاره شده و خواهرم بتول احمدک نیز به شهادت رسید. مادرم زن بسیار صبور و مهربانی بود. برادرم علیرضا مدتی بود در جبهه اسیر شده و از او خبر چندانی نداشتیم. بارها مادرم می گفت: دوست دارم اگر شده یک بار علیرضا را ببینم. می ترسم بمیرم و او را نبینم. متاسفانه آرزوی او برآورده نشد و به این شکل که گفتم به شهادت رسید. برادرم بعد از نه سال اسارت به دزفول آمد وقتی به خانه رسید لباس مشکی به تن داشت و اشک در چشمانش حلقه زده بود. ما هم او را در آغوش گرفته سیر گریه کردیم. و او را می بوسیدیم. خلاصه مراسم شهدا، سه روز بعد در مسجد کرناسیان برگزار شد. و شهیدان را در شهیدآباد به خاک سپردیم. در نهایت تا پایان جنگ ما شهر را ترک نکردیم و همین جا ماندیم.
نگارنده: ناصر آیرمی
برگرفته از کتاب جغرافیای حماسی دزفول اثر غلامحسین سخاوت و ناصر آیرمی