رساله ی من می گوید امسال روزه ام را می گیرم!

 shahidalizadehdabagh

رساله من می گوید امسال روزه ام را می گیرم!

پیش نوشت: این خاطره را برادر عزیز حاج علیرضا بی باک به نقل از برادر رزمنده حجه الاسلام جمال برایم آورد تا در برنامه آسمانی های رادیو دزفول کار کنم ؛ مثل همیشه خاطراتش ناب است و من هم مثل همیشه سپاسگزار او …

این هفته چهارشنبه 25/4/93 ساعت 30/12 منتظر شنیدن این خاطره از برنامه آسمانی های رادیو دزفول باشید…

اما اصل ماحرا…

فروردین سال 67 قرارگاه تاکتیکی لشکر 7 ولی عصر (عج) در منطقه عمومی حلپچه قرار داشت.روزهای پایانی اولین ماه سال جدید با آغار ماه مبارک رمضان مصادف شده بود…

تازه مشغول به خواندن دروس حوزوی شده بودم و من که افتخار همراهی بچه های اطلاعات و عملیات را داشتم ؛ پس از نماز مغرب و عشاء رو به آنها کردم و گفتم:«امشب، شب اول ماه مبارک رمضان است. ای کاش در این چنین شبی در شهر می بودیم و می توانستیم فضیلت ماه مبارک رمضان را درک کرده و روزه می گرفتیم و فرصت روزه داری از ما سلب نمی شد…

«علی» با لبخندی که همیشه بر لب داشت رو به من کرد و گفت:رساله من می گوید امسال روزه ام را می گیرم و به ثوابش هم نائل می شوم!…

من با تعجب فکر کردم علی چه می گوید؛ منظور او از گفتن این جمله چه بود؟! درمنطقه عملیاتی، آنهم جائی که هر لحظه ممکن است فرمان حرکت و عملیات به سمت دشمن بدهند؛ چگونه ممکن است به فضیلت روزه گرفتن برسد…!

چند ساعتی نگذشته بود که از سوی فرماندهی فرمان حرکت به سمت تپه ریشن صادر شد…

در آن منطقه تپه استراتژیکی به نام «ریشن» وجود داشت که بدلیل شرایط خاص جغرافیائی، تسلط بر آن موقعیت هر طرف را تقویت می کرد؛ زیرا هرکدام از ایران یا عراق تپه را تصرف می کرد؛ می توانست منطقه وسیعی از شهر حلبچه و خُرمال عراق، سد دربندی خان، شهر سیدصادق، قُله کان یوسکا و ارتفاعات سورن را تحت نظر و کنترل داشته باشد…

گردان بلال برای فتح این تپه شهدائی را تقدیم کرده بود و چند بار کش و قوس فتح قله تکرار می شد…

به همراه بچه های اطلاعات عملیات و در معیت یکی از گروهانهای رزمی گردان بلال برای فتح مجدد تپه حرکت کردیم؛ باران نم ریزی شروع شده بود…

«علی» با وسیله نقلیه خود را زودتر از من به نقطه الحاق نیروها رسانده بود اما من به اتفاق دوستان با پای پیاده از کف شیار به سمت هدف حرکت کردم…

در حال حرکت از لابلای علفزارها ماری پای مرا نیش زد؛ تا قدری به خودم آمدم و مُداوای سرپایی روی پایم شد از دیگر دوستان عقب ماندم و به یکی از همراهانم گفتم بنابه ضرورت و نیاز به بچه های اطلاعات، شما به حرکت خود ادامه بده؛ من هم لنگ لنگان می آیم اگر وسیله ای به ما رسید خود را به شما می رسانم. ..

با هر زحمتی بود با سختی و درد ناشی از نیش مار به راه خود ادامه دادم؛کم کم زهر روی حرکاتم اثر گذاشت؛ بعد از لحظاتی در مسیر منطقه عملیاتی حاج «محمد عیدی مراد» فرمانده گردان بلال با ماشین به من رسید؛ سوار بر ماشین شدم و مقداری از راه را با او طی کردم؛ سپس با وسیله نقلیه دیگری به سنگر امداد منتقل شدم و ساعتی آنجا معطل شدم و پس از مداوا دوباره راهی هدف اصلی عملیات شدم…

از دیگر برادران خیلی عقب مانده بودم؛ ظاهراً گروهان فتح به خط دشمن رسیده و با آنها درگیر شده بود، بسیار ناراحت بودم که چرا این اتفاق باید رُخ دهد و من از جمع دوستان جا بمانم…

ساعتی به اذان صبح مانده بود که با تلاش فراوان و تحمل درد خود را به فرماندهی گروهان عمل کننده «حاجی محمد سعادت» رساندم…

از او جویای احوال «علی» شدم و او خبر از مجروحیت علی داد و گفت: تعدادی ار بچه ها را فرستاده ام تا او را به عقب منتقل کنند اما هنوز او را پیدا نکرده اند…

من که علاقه فراوانی به علی داشتم راهی محل مورد نظر شدم، ارتفاعات ریشن آزاد شده بود اما به لحاظ تاریکی هوا پاکسازی کامل انجام نشده نبود…

در میان علفزارهای تپه، وجب به وجب؛ بوته به بوته، قدم به قدم با دست کشیدن بر روی زمین، گم شده ام را می طلبیدم، برای دوست و برادر خوب خودم در آن تاریکی شب جستجو کردم تا اینکه در گوشه ای و بر روی سنگلاخها علی را درازکش یافتم…

«علی» از پشت سر مورد اصابت ترکش نارنجک دستی قرار گرفته بود؛، او نای در بدن نداشت که بتواند حرف بزند، با لبخندی سلام کرد و گفت: عبدالرحمن! چیزیم نیست ناراحت نباش…

علی بی رمق روی زمین افتاده بود، تنها چیزی که هنوز گواه زنده بودنش بود ذکری بود که زمزمه می کرد…

به این طرف و آن طرف می دویدم تا شاید بتوانم او را از این وضعیت نجات دهم ؛ بدلیل آتش بی امان دشمن امکان اتنقال او با آن شرایط به عقب فراهم نبود…

او هر چند لحظه یکبار بیهوش می شد و دوباره جان تازه ای می یافت و با زمزمه ذکری دلم را آرامش می داد…

پرتوهای طلوع خورشید اولین روز ماه مبارک رمضان صورتم را نوازش می داد که «علی» آرام شد و دیگر صدائی از او شنیده نشد…

«علی زاده دباغ» موفق شده بود آن شب نیت کسب فضیلت روزه رمضان کند و او اینک به فضیلتی والاتر از پاداش روزه داری رسیده بود…

صورت علی در زیر نور آفتاب رمضانی آن سال می درخشید…!

منبع: وبلاگ بنگروز

درباره رایحه

پیشنهاد ما به شما

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت(قسمت اول)

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت شهید عبدالرحیم مشکال نوری  فرزند حسین  …