فرمانده گردانی که لیست 210 شهید را از امام زمان تحویل گرفت + ماجرا و عکس آن لیست
بسم رب الحسین
شهدادر قهقهه ی مستانشان و در شادی وصولشان عند ربهم یرزقونند. امام خمینی(ره)
پایگاه صالحات – راوی : اخوی شهید هادی چهره خند
ماجرا به این صورت بود که عرض میکنم:
فرمانده یکی از گردانهای لشکر خواب بوده، از خواب بیدار میشه ، بعد قلم و کاغذ میخواد و به شدت شروع میکنه به گریه کردن وبدنش می لرزه، عرق می کنه.
بچه ها ازش میپرسن چی شده، میگه کاغذ بیارید، آقا حضرت امام زمان 210 تا اسم به من داد، این 210 تا اسم همشون شهید میشوند. کاغذ می آورند و این کاغذ نوشته می شود:
32 تا اسم با شماره پلاک یادش میاد، دسته بندی هم می کنه می گه گردان شهادت 1، گردان شهادت 2، گردان شهادت 3. گردان اسم گذاریه ولی پلاکها پلاکهاییه که گردن بچه ها بوده. همه مال یه گردانن؟ نه؛ بعضی ها مال واحدهای دیگر هستند.
می گویند آقا بقیه اش را بنویس، بقیه اش یادش نمیاد؛ این 32 نفر اسامی یادش میاد با شماره پلاکشون. این لیست درست می شه،حالا 32 نفرند که می دونند اینها شهید می شوند.
دو نفر از بچه ها می افتند این افراد را پیدا می کنند. بچه های قزوین هستند بچه های کرج هستند ولی بیشترشون مال لشکر محمد رسول الله (ص) تهران هستند. اینها را جمع می کنند دور هم، یه دفتری برمی دارن و آدرس بچه ها رو توش می نویسند، با همدیگه رفیق میشن، میگن فلانی خواب دیده که شماها شهید میشین،
اینها با هم ارتباط برقرار می کنند و شروع می کنند یکی یکی به فیض شهادت نائل شدن؛ یکی از این بچه ها که یکی از اخوی های بنده است الحمدلله رب العالمین، من دو تا از برادرانم شهید شدند، اولی مهدی ( بزرگه ) و هادی چهره خند؛ هر دو وقتی شهید شدند 23 سال شان بود. این هادی چهره خند مسئول این میشه (چون ارتباط داشتند باهم )که اینها وقتی شهید می شدند از جنازه هاشون هم تصویر می گرفت و می آمد و آلبوم را باز می کرد و پشت تمام عکساشون می نوشت فلانی در تاریخ فلان شهید شد و این لیست یواش یواش تکمیل شد.
از این 32 نفر، 31 نفرشون تا به امروز در جنگ شهید شدند، یک نفرشون فقط باقی مانده، اون یک نفر هم جنگ که تمام شد از بچه های محصل دبیرستانی بود، سه تا برادر بودند که همش جبهه بودند سال چهارمی بودن برای دیپلم. که بعد جنگ اومدن دیپلم شان را گرفتن، این اول رفت تربیت معلم، معلم شد تو همین 12-13 سال بعد از جنگ، بعد دانشکده پزشکی قبول شد. 3 تا برادر بودن که هر 3 با ترک تحصیل رفته بودن جبهه، هر3 الان مطب دارند و پزشک هستند. و این برادر بزرگوارمان (شهید زنده) الان یک پایش از قسمت ران قطع است.
راوی دوم – نفر سی و دوم لیست ( شهید زنده ):
ما یک فرمانده ای داشتیم، سیدی بود، خیلی بزرگوار بود، که ما بهش سید رضی می گفتیم؛ ایشان ظاهراً 2 روز قبل از عملیات، آقا را خواب دیدند که یک لیستی دست ایشان بوده و اون جوری که حالا به نظر من میاد ” یک لیستی دست ایشان بود، امام لیست رو برمیدارن و بعضی از اسامی را علامت میزنند. یا لیست را میخواد به امام زمان بدهد، از دستش میافته رو زمین و یه مقدار گل میشه، آقا این لیست را برمی دارند و می زنند به برکه یا رود آبی که جاری بوده و در میارن میگن بچه هایی که اسامی شان این تواست مثل روز اول از مادرشان پاک متولد شدن و خداوند تمام گناهانشان را بخشید .”
بعد ظاهراً جلوی اسامی بعضی ها علامت میزنه که اینها شهید خواهند شد و بعضی ها را هم شاید مجروح زده بود. بعد که ایشان از خواب بیدار شدند ما هر چی به سید رضی گفتیم، اصرار کردیم که چه کسانی را علامت زد و چه کسانی را مشخص کرد ایشان نگفت.
گفت که این یک رازی است که من نمی تونم به کسی بگم. لیستی هم که بوده وجود واقعی داشته که بعداً به دست شهید هادی می افتد و شهید هادی ظاهراً اینگونه بوده که هر کس که شهید می شده جلوی اسمش علامت میزده ( این جور که من در جریان هستم ) تا روزی که خود شهید هادی به شهادت می رسد. البته من این را نقل قول از داداش ایشون حاج رحیم میگم که شهید هادی آخرین نفری بود که تو این لیست به شهادت میرسد.
شهید هادی تمام اسامی شهدا را که امام زمان مشخص کرده بود را یادداشت کرده و عکساهایشان را هم گرفته بود که من بعضاً که به تهران می آمدم می رفتیم خونه شهدا، یعنی هادی منو می برد خونه شهد ایی که تو این لیست بودند و شهید می شدند. و ظاهراً آخرین نفری هم که شهید شده خود شهید هادی بوده که حالا ظاهراً میگویند اسم منم تو لیست بوده، من نمیدونم.
یک تحولی ایجاد کرده بود، نامه را که آن صبح شهید سید رضی آمد به ما گفت ما خیلی بیقراری کردیم، خیلی زیاد، یعنی همه اون دسته بیقرار شده بودن، اصلاً یک حالت روحانی، یک حالت عرفانی دست داده بود که هیچکس نمی توانست آرام باشه. یعنی اون روز همه ما بلا استثناء گریه کردیم و نمی دونستیم امام زمان روی چه کسی دست گذاشته. آیا ما شهید خواهیم شد، آیا ما شهید نخواهیم شد و عجیب بود اون حال که من نمی تونم تصور کنم که چه حالی بود یعنی واقعاً نمیتونم.
الان تو این مرحله نمی توانم حال اون روز را تصور بکنم که چی بود ولی آنقدر می توانم بگویم که خودمون هم به نظر سبکبال شده بودیم؛ وقتی می گفت امام این نامه رو زده توی آب و گناهان بخشیده شده ما هم خوب آنموقع سن مان زیاد نبود، اون موقع 22 سال سن داشتیم و معمولاً بچه های ما هم تو همین رده سنی بودند، 18 بودیم تا سن 23-24 ساله، زیاد سنی نداشتیم، ولی عجیب احساس سبکی احساس شادی می کردیم از اینکه امام ما را پذیرفته، از اینکه امام ما را سرباز خودش حساب کرده، یک حال عجیبی بود یعنی واقعاً یک حال عجیبی بود که من نمی تونم توصیف بکنم اون چه حالیه.
بعد هر بار که تهران می آمدم و هادی اگر جبهه نبود و تهران بود، به اتفاق هم می رفتیم خونه بچه هایی که در این لیست بود، از اون لیست هم عکس گرفته بود و توی آلبوم عکس خودش هم داشت؛ بعد هر کدوم که شهید میشدن جلوشون یک علامتی می زد بعد تاریخ شهادتش را هم می نوشت،محل شهادتش را هم می نوشت بعد با هم می رفتیم خانه آن شهید؛ بنابراین من بیشترین ارتباطم با شهید هادی بوده.
تو این عکسها
شهید مهدی ساریخانی، شهید عباس جانشین فرمانده گروهان بود،
شهید جعفر، شهید حمید کل حسین که تنها فرزند خانواده بود که خداوند در سن پیری به پدر و مادرش عنایت کرد. که آن جمله اش هم معروفه که به مادرش گفت: آیا می خواهی من تو این دنیا دستت رو بگیرم یا تو آن دنیا؟
که مادرش فرمود: آن دنیا.
و بار آخری بود که رفتن و شهید شدند.
به احتمال زیاد سعادت نداشتیم، البته من خودم یادم هست که قبل از اینکه وارد عملیات بشیم من همیشه با خدا شرط می گذاشتم، می گفتم خدا یا زنده برگردیم یا شهید، نه اسارت دوست داریم نه دوست داریم مجروح بشیم، همش هم به خدا می گفتم، تو هر عملیاتی، تو هر قضیه ای می شد من همیشه این قرارداد را با خدا می کردم و همیشه فکر می کردم که هر چی میگم خدا گوش می دهد و حتماً اجابت می کند. یعنی من به این درجه فکر می کردم اینگونه هستم، اون روز آخر که تو نماز ظهر و عصر بود که قرار بود بعد از ظهرش راه بیافتیم، فکر می کنم روز 12 آبان بود که من 13 آبان مجروح شدم، اون روز ظهر، نماز آخری که خوندیم این جمله مولا را گفتیم که” الهی رضاً برضائک، تسلیماً لأمرک ” این رو گفتیم، بنظرم آمد که یه سروشی آمد که چرا صادق نیستی تو حرفات؟ تو اگه تسلیم امر خدا هستی چرا برای خدا تعیین تکلیف می کنی؟ چرا میگی شهید؟ چرا میگی سالم برگردم؟ شاید خدا دوست داره تو مجروح بشی. شاید دستت رو قطع کنه، شاید پایت رو بگیره. چرا تعیین تکلیف می کنی؟
آنجا بود که ما به خدا گفتیم خدایا ما راضی هستیم، هر چی تو گفتی ما همانیم، هر چی تو گفتی، می خواهی دست ما را بگیری میخواهی پاهامان رو بگیری می خواهی قطع نخاع مان کنی می خواهی اسیرمان کنی، هر چی تو گفتی ما همانیم؛ و شاید حالا سعادت را از ما گرفتند و نتونستیم بریم البته ناامید نیستیم، در شهادت بسته نیست.
ولی نمی دونم چه سری یه. چون من خودم رو لایق نمی دونم بگم که خداوند ما را نگه داشته بعنوان ذخیره ای برای آینده، نه من بعید می دونم چون من اون لیاقت رو ندارم.
یکی از شهدای لیست یادم هست، اسمش جابر بود فامیلیشو نمیدونم فکر میکنم 17 سالش بود هنوز محاسنش نروییده بود هنوز صورتش مو نداشت؛ البته، سر مزارش هم رفتم، یادم هست که ایشون اصلاً به مرخصی نمی رفت، یکی دو بار که باهاش صحبت کردم گفتم شما چرا مرخصی نمیری؟ پدرت، مادرت، خانوادت منتظر هستند.
ایشان گفت: از تهران که آمدم بیرون با تهران خداحافظی کردم و تا روزی که شهید نشم برنمی گردم.
من بهش گفتم شهادت که دست خداست ما ادای وظیفه می کنیم، خدا خواست شهید شدیم نخواست باید برگردیم.
می گفت:نه من با خدا عهد کردم.
تو عملیات که بودیم تو مرحله اول ( که تو همین مرحله اول هم 2-3 بار حمله کردیم، عقب نشینی کردیم ) تو یکی از همین محورها بود که من و شهید جابر تو کمین نشسته بودیم، تو محاصره هم بودیم و غذا هم نداشتیم، گردو داشت، گردو جمع کرده بودیم و گردو می خوردیم دیدم خیلی ناراحته؛ گفت دیدی من شهید نشدم . دیدی من چطور می خوام برگردم.
من تو مرحله اول مجروح شدم و برگشتم شنیدم که ایشون تو مرحله سوم پای قله کانی مانگا شهید شده.
یکی دیگه از شهدای لیست شهید کل حسین بود که تنها فرزند خانواده بود اونم پدر و مادرش در سن پیری خداوند به ایشان بچه داده بود؛
آن طور که نقل قول شده و من هم از مادر شهیدش شنیدم، مادرش میگه:
روز عاشورایی بود و تعزیه ای اجرا می کردند تو نازی آباد؛ می گفت من رفتم تو تعزیه گفتم خدا یعنی چی میشه این همه بچه است یک بچه هم به من بدی منم به عشق تو اونو بفرستم که شهید بشه. این رو اون روز با خدا عهد کردم و خداوند بعد از این قضایا به من بچه داد و من سنم اون موقع 45-50 سال بود و شوهرم هم 70 سال سنش بود و ما اصلاً بچه دار نمی شدیم ولی خداوند به ما بچه داد.
تا اینکه این شهید والا مقام قبل از شهادتش مادرش بهش گفت پسر کجا میری؟ ما تنهاییم، ما فقط تو رو داریم، عصای دست ما باش، یک جمله ای شهید به مادر گفت که:
مادر می خواهی تو دنیا عصات باشم یا تو آخرت عصات باشم؟
هر چی تو بگی من میگم چشم، اگه می خواهی من همین جا می مونم اگه میخواهی من برمی گردم میرم.
مادر گفت: نه من تو آخرت می خواهم که عصای من باشی و رفت و دیگه برنگشت.
والسلام
تبدیل فایل تصویری به متن توسط آقای داداشی
منبع: سایت پایگاه صالحات
در گردان بریر کمتر کسی است که وصف حال شهید حمید کل حسین را نشنیده باشد . جوان پر شور و با محبتی که بی دریغ به همه دوستان خدمت می کرد . ذره ای تکبر و خود خواهی و اخلاق بد در وجودش نبود . با اولین برخورد احساس می کردی که شما سالهاست همدیگر ا می شناسید و به هم انس دارید . خدمت بی منت و صفای باطن او ، همه را مجذوب خود کرده بود .
.بسیجی بود و با اخلاص . سفره داری و یا بقول بچه های جبهه و جنگ شهردار شدن و چیزی که برخی از بچه های دیگر از ان شانه خالی می کردند را با جان و دل می پذیرفت و انجام می داد . صبح صبحانه را از تدارکات می گرفت و پخش می کرد . ظهر ناهار را می اورد و سفره را جمع می کرد شب ها هم همین طور خستگی نداشت . من حتی یکبار هم او را بدون لبخند ندیدم .
یک روز که با هم بودیم از او پرسیدم چرا اسم تو را کل حسین گذاشته اند . گفت اسم من کلب حسین است یعنی سگ آستان ابی عبدالله الحسین علی السلام . این نام را پدر و مادرم برای ارادتی که به امام حسن دارند برای من انتخاب کرده اند .
می گفت بابای من در سن جوانی خیلی از این شاخه به اون شاخه پرید بود و زن های متعددی گرفته بود ولی مادرم که همدانی است و زن و خیلی زرنگی است توانست بابام رو مهار کنه .
خداوند به انها فرزندی نمی داد . خیلی ارزوی بچه داشتند و حسرت می خوردند . می گفتم مادرم یک روز عاشورائی که خیمه ها را زده بودند در میان شعله های اتش خیمه ها چشمش به کودکانی می افتد که از خیمه ها در حال فرار هستند . منظره ای که او می دید و دیگران ان صحنه را نمی دیدند . وقتی شعله های اتش فرو می نشیند به نیت فرزند دار شدن کمی از خاکستر ان خیمه های را برداشته و با خود به خانه می اورد و به نیت براورده شدن حاجت و فرزند دار شدن می خورد از ان تاریخ به بعد مرا در وجودش احساس می کند و ئمژده باردار شدنش را در سن حدود پنجاه سالگی به پدرم که ان موقع حدود 70 سال داشت می دهد . وقتی بدنیا امدم و متوجه شدند پسرم خیلی خوشحال شدند . به پاس محبتی که اباعبدالله در سن پیری به انها کرده بود نامم را سگ امام حسن و یا هما کلب حسین و به قول شما کل حسن گذاشتند . می گفت در این دنیا من همه عشق و علاقه و آرزو و پشت و پناه پدر و مادرم هستم . چشم امید انها بمن است .در یکی از وبلاگ ها گفتگوی او را با مادرش خواندم که برای حسن ختام این نوشتار به ان اشاره می کنم . گویا مادر ان شهید به او گفته بود پسرم کجا میری ؟ ما تنهاییم ، ما فقط تو رو داریم ، بمان و عصای دست ما باش . کل حسین هم گفته بود مادر میخواهی در دنیا عصایت باشم یا در آخرت هر چی تو بگی من میگم چشم ، اگه میخواهی من همین جا می مونم کنارت ولی در اخرت دیگر نمی توانم دستگیرت باشم و اگر اجازه بدی بروم به جبهه . انشالله هم در دنیا و هم در اخرت دستگیرت خواهم بود . مادرش هم به او گفته بود نه پسرم دنیای که گذشت تو برو جبهه و در اخرت دستگیر ما باشد .