خاطرات بسیار شگرف یک بسیجی نوجوان اصفهانی

متن موجود گوشه ای از سرگذشت 45 روز از زندگی یک بسیجی ساده و بی ادعا که به قول خودش انگار 45 سال طول کشیده که حالا بعد از گذشت سالها که ترجیح داده بود تو دلش بمونه برای همه یا لااقل اونایی که دلشون برای عزت و سربلندی این مملکت می تپه بیان کنه.

جا مانده ای که تنها بازمانده از گردان یا زهرا بوده و شاهد شجاعت ها و دلاوری های همرزمانش که وجودشون رو برای عزت و استقلال این مملکت تقدیم کردند.

نام : ابوالفضل

نام خانوادگی : صادقی

نام پدر : علی محمد

ش ش : 2484

ت ت : 49/6/3

محل تولد: روستای حسن آباد جرقویه از توابع اصفهان

برای چندمین بار بود که به محل ثبت نام می رفتم و باز همان حرف های قبلی را می شنیدم. سنت کمه قدت کوتاهه برو پسر جان …تازه رضایت پدر و مادرت هم مونده…

اما عشق به جبهه و لبیک به امام باعث شده بود به این راحتی ها پا پس نکشم. روزها در کلاس درس بودم و شبها در پایگاه بسیج.شبها وقتی بچه ها از جبهه و جنگ و رشادت های رزمندگان تعریف می کردند بیشتر دلم برای جبهه پر می زد.

تصمیم گرفتم هر طور شده با هر ترفندی به این آرزوم برسم.

پدرم آرام ، صبور و کم حرف بود ولی از چهره اش می شد خوند تو دلش چه غوغاییه.عشق به فرزند از یک سو و انجام تکلیف از سوی دیگر. مادرم هم از سلاله جلیله سادات که هنوز داغ دار شهادت برادرش بود.

مادرم را راضی کردم اما هنوز به خاطر قد کوتاه و سن کمم قبول نمی کردند؛البته آموزش های مقدماتی را در پایگاه بسیج گذرانده بودم ولی از نظر بدنی ضعیف بودم به همین خاطر به شدت نگران بودم.

بالاخره یک روز چند کفی پیدا کردم و به ته پوتین هام میخ کردم. 4 سانتیمتر بلندتر شدم . توی پوتین هام رو هم پر از پنبه کردم و با امید به خدا دوباره رفتم دفتر بسیج و این بار با وساطت پدر و مادرم ثبت نام کردم.

برگه اعزام رو گرفتم و راهی پادگان شهید محمد منتظری در اصفهان شدم. 45 روز آموزش دیدم و حسابی آماده و آبدیده شدم.

در بهار سال 1367 همراه یک کاروان از بچه های بسیج به اهواز اعزام شدیم.حس عجیبی داشتم.پس از سازمان دهی به همراه چند نفر از بچه هایی که از پادگان با آنها آشنا شده بودم به گردان یا زهرا سلام الله علیها معرفی شدیم.

یک هفته در گردان بودیم و مشق عشق و شهادت می کردیم. برنامه روزانه ام از نماز صبح تا غروب خورشید شده بود آمادگی جسمی و تقویت قوای روحی. با کمپرسی ها به سمت فاو حرکت کردیم.بچه ها با شعار های کوبنده برای عراقی ها خط و نشان می کشیدند.هر از گاهی هواپیماهای عراقی مثل خفاش هایی که از نور می ترسند بالای سرمان می آمدند ولی کی به اونها توجه میکرد.کنار اروند پیاده شدیم و با قایق های موتوری گردان ما را به آن طرف رودخانه منتقل کردند.بین ساعت 6 و 7 بعد از ظهر اون طرف رسیدیم.نماز خوندیم و لقمه ای نون و پنیر خوردیم و به سمت فاو حرکت کردیم.تقریبا ساعت 11 شب پشت خاکریزها سنگر گرفتیم.یکی دو ساعت که گذشت پاتک عراقی ها شروع شد.خاکریزی که پشت اون سنگر گرفته بودیم با آتش سنگین عراقی ها داشت زیر و رو می شد.فرمانده گردان دستور عقب نشینی داد و مرتبا فریاد می زد گردان یا زهرا در محاصره عراقی هاست.زود عقب نشینی و فرار کنید و هر طور شده جونتون رو نجات بدین ولی خیلی دیر شده بود.بچه های گردان یکی پر پر می شدند و فقط صدای یا حسین و یا زهرا به گوش می رسید.خیلی از بچه ها شهید شدند اونایی هم که موندند تقریبا همشون اسیر شدند.نزدیکی های صبح من به اتفاق شش نفر دیگه از بچه های گردان که تو تاریکی شب همدیگر رو پیدا کرده بودیم تصمیم گرفتیم به سمت اروند فرار کنیم بعد از پل بگذریم و خودمون رو به نیروهای خودی برسونیم ،غافل از اینکه هفتاد ، هشتاد عراقی ما را زیر نظر داشتند و منتظر حرکت ما بودند تا حرکت کردیم شروع به تیر اندازی کردند. مثل بارون گلوله می آمد.وارد نیزارها شدیم عراقی ها هم تقریبا با فاصله 100 متری ما بودند.تعقیب و گریز شروع شد.زیر آتش سنگین عراقی ها در حال فرار بودیم که خمپاره ای بین ما به زمین خورد.دو تا از بچه ها درجا به شهادت رسیدند یکی دیگه از بچه ها هم ترکش به گردنش خورد و افتاد.خدایا چی کار کنیم؟ نمی تونستیم اون ها را با خدمون ببریم.خیلی سریع بدن هایشان با نیزارها پوشاندیم و چه غریبانه باهاشون وداع کردیم.

منم از ناحیه پشت دست چپ و زانوی پای راست و پهلوی راستم زخمی شدم.چهار نفری به سمت اروند راه افتادیم و با هر سختی که بود خودمون را به اروند رساندیم ولی پل را زده بودند و هیچ راهی برای عبور نبود یا اسیر می شدیم و یا خودمون رو به اروند می سپردیم.

43

 

 

 

 

 شناسنامه گردان

راه دوم را انتخاب کردیم.یکی از بچه ها به طور اتفاقی پل شناوری رو پیدا کرد.ما هم خیلی زود هر چه داشتیم ریختیم تو آب از اسلحه گرفته تا تمام تجهیزات حتی پلاک هامون فقط یک زیر پوش پوشیده بودیم و یک شلوار بسیجی و یک جفت جوراب…عراقی ها داشتند می رسیدند پل شناور را به آب انداختیم.دو نفرمون روی آن بودیم و من و یک نفر دیگه توی آب.تقریبا سی چهل متر از ساحل دور نشده بودیم که ما را به رگبار بستند.یکی از بچه های روی پل شناور تیر خورد و شهید شد. فقط صدای یا حسین و یا زهرایش به گوشمان می رسید.رفت توی اعماق اروند.همین طور تیر می اومد تا اینکه نفر دومی هم که روی پل شناور بود مورد اصابت قرار گرفت.گلوله درست خورد توی سرش و روی پل به صورت دراز کشیده بود. بغل دستیم توی آب تیر خورد به کتفش و دیگه نتونست پل را نگه داره من بلافاصله پل شناور را رها کردم تا اون رو بگیرم که تو این حال همرزمم که شهید شده بود و روی پل شناور قرار داشتبا وارونه شدن پل افتاد توی آب…منم نتونستم همرزم مجروحم رو بگیرم چون خیلی فاصله گرفته بودم،فقط صدای یا حسین و یا زهرای او را می شنیدم تا اینکه صدای اون هم قطع شد.

برگشتم لبه پل شناور را گرفتم که ناگهان تیری به پشت سرم اصابت کرد و دیگه نتونستم شنا کنم به زحمت خودم را انداختم روی پل و یک دستم را روی جای تیری که به سرم خورده بود گذاشته بودم و دست دیگه ام رو هم روی پام گذاشته بود و بی حرکت رو پل شناور افتاده بودم. عراقی ها که فکر می کردند من هم شهید شده ام دیگر تیر اندازی نمی کردند.من هم خیلی آروم اونها را نگاه می کردم.حرکت جریان آب باعث شد پل مسیر حرکتش رو عوض کنه و هم جهت با حرکت آب اروند به سمت خلیج کرد.آب منو سه چهار کیلومتر پایین تر برد و به نخلستان های عراق نزدیک شدم.نمیتونستم هیچ حرکتی کنم چون می فمیدن من زنده ام.مدتی گذشت به هر زحمتی بود از آب اومدم بیرون و پل شناور را هم با خودم به سمت ساحل و لابه لای نیزارها بردم و مخفی کردم.تقریبا 30 متری از ساحل فاصله گرفته بودم.پل شناور را انداختم توی باتلاق ها و خودم هم روی پل دراز کشیدم و با نی ها خودمو پوشوندم تا عراقی ها نتونند منو ببینند.

نزدیکی های ظهر بود؛از سر و دست و پام خیلی خون رفته بود ولی خدا را شکر هنوز زنده بودم،خیلی هم گرسنه ام بود.کاری هم نمیتونستم بکنم.من بودم به همراه یک زیر پوش و یک شلوار بسیجی و یک جفت جوراب و دنیایی پر از غم و اندوه ولی قلبی امیدوار به فضل و عنایت خداوند و اهل بیت …

تنها بدون غذا و اسلحه و لباس ،در محاصره ی عراقیها. تقریبا 50 متر باهاشون فاصله داشتم ولی خدا را شکر بین مون نیزارها و باتلاق ها و نخل ها بود.روز اول رو با سختی فراوان و خونریزی ناشی از اصابت تیر و ترکشها و گرسنگی و ترس از عراقیها و گرازهای داخل نیزارها که کمو بیش صداشونو می شنیدم گذروندم.ساعت ها همینطور می گذشت و من فقط گریه می کردم و از اهل بیت استمداد و کمک می خواستم.ساعت حدود یک و نیم شب بود که چهار پنج تا عراقی اومدند و پشت نیزارها پیاده شدند و شروع کردند به بازرسی منطقه و با چراغ قوه درون نیزارها را میدیدند و من هم از ترس می لرزیدم و زیر لب ذکر می گفتم.بعد از مدتی سوار جیپ ها شدند و رفتند. نزدیکی های صبح دوباره اومدند و این کار و تکرار کردند.من اونا رو میدیدم ،صدایسان را می شنیدم و حتی نزدیک من که می رسیدند نفس کشیدنشان را هم احساس می کردم و من می لرزیدم و آیه شریفه

” و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لا یبصرون” (یس/9) را تلاوت می کردم.روز دوم فرا رسید.از یک طرف بی خوابی و ترس شب گذشته و از طرفی گرسنگی و از همه بدتر خونریزی شب پیش و می توانم بگویم بدترین شب عمرم را سپری کرده بودم.البته خونریزی هایم خیلی کمتر شده بود و از ترس جراحاتم به کلی از یادم رفته بود.مجبور شدم مخفیگاه را ترک کنم و به دنبال غذا بروم که ناگهان نخل هایی نظرم را جلب کرد ولی هنوز به بار ننشسته بودند،فقط شکوفه داده بودند.خدا را شکر تنها غذای موجود بود.شکوفه های خرما این شده بود کار هر روز من. برای رفع تشنگی هم خودم را از آب گل آلود سیراب می کردم و سریع به مخفی گاهم برمی گشتم ، البته نوشیدن آب هم منحصر به زمانی بود که رودخانه در حالت مد قرار داشت.کار روزانه من شده بود خارج شدن از نیزارها و خوردن شکوفه های خرما،نوشیدن آب و برگشتن به نیزارها و مخفی شدن.

5

غروب که میشد دوباره غم وجودم رو فرا می گرفت.غم از دست دادن هم رزمانم که جلوی چشمانم پرپر شدند.از طرف دیگر نگران خانواده ام بودم که پس از گذشت 12 روز هیچ خبری از من نداشتند.طول پل شناور از طول بدن من کمتر بود و شبها وقتی می خواستم بخوابم از ترس نیش پشه ها و سایر موزی ها جوراب هایم را از پاهایم در می آوردم و توی دستهام می کردم و پاهام که از پل شناور زده بود بیرون تو گل و لجن و باتلاق فرو می کردم تا از نیش پشه ها در امان باشم و خودم هم از ترس عراقی ها تا صبح بیدار بودم.چون عراقیها از نیمه شب به بعد یه بار برای شناسایی منطقه می آمدند و هر بار حدود سی ،چهل دقیقه دقیقا منطقه رو بازرسی می کردند.بعضی وقتها نور چراغ قوه شون از روی بدنم رد می شد که می گفتم اینجا دیگه پیدام کردند ولی خوشبختانه پیدام نمی کردند.من هم با قرائت سوره ی مبارکه ی یس آروم می شدم.

صبح روز سیزدهم که برای رفع تشنگی به لب اروند رفته بودم با گردابی که ناشی از جزر و مد رو به رو شدم.داشتم دستام رو می شستم که خمپاره ای از سمت ایران کنارم خورد.چشمام رو بستم و شهادتین رو خوندم.گل و لای و لجن ها به صورتم پاشید ولی خمپاره منفجر نشد.با عجله خودم رو به مخفیگاه م رساندم و از اون روز به بعد دیگه جرات رفتن لب اروند را نداشتم و مجبور بودم جاهای دیگه دنبال غذا و آب بگردم.یک روز همین که داشتم دنبال غذا می گشتم درخت توتی را پیدا کردم که تازه به برگ نشسته بود از اون روز به بعد درخت توت شده بود غذای من.یادم اومد که تو روستامون باغی داشتیم که چند تا درخت توت داشت و من هر روز از توت های خوشمزه اش می خوردم و هیچ توجهی به برگ های اون نداشتم و نمی تونستم باور کنم که برگ های درخت توت یه روزی می شه غذای من برا اینکه یه روزی جونمو نجات بده.

بعضی وقتها بارون شروع می کرد به باریدن یه وقت تا صبح بارون می بارید رو سرم.البته بارون رحمت خداست ولی تو اون شرایط من تا صبح از سرما می لرزیدم.تا روز بیست و سوم از برگای درخت توت می خوردم هر چند بعضی مواقع دلم درد می گرفت ولی برای رفع گرسنگی بد نبود تا اینکه دیگه پایین درخت برگ نداشت و اگر می خواستم از برگ های بالای درخت بخورم باید می ایستادم یا از درخت بالا می رفتم که حتما عراقیها منو می دیدند و کارمو می ساختند.روز بیست و چهارم دیگه نتونستم برگی بخورم و ناامید و گرسنه به سمت مخفیگاهم برگشتم و اون شب گرسنه خوابیدم.صبح روز بیست و پنجم از مخفیگاهم اومدم بیرون.تو این فکر بودم که تکه چوبی پیدا کنم تا با اون شاخه ها را بکشم پایین تا از برگ اونا بخورم.تکه چوبی پیدا کردم و خودم رو به درخت توت رسوندم.اما با صحنه عجیبی روبهرو شدمکه مطمئنا لطف و امداد الهی بود که شامل حال من شده بود .شاخه هایی که تا دیروز هیچ برگی نداشت پوشیده بود از برگ های تازه و عجیب تر اینکه طعم و مزه این برگ ها با برگ های روزهای قبل خیلی تفاوت داشت.هم خوش طعم تر شده بود و هم خوش مزه تر با خوردن کمی از آنها احساس سیری می کردم بر خلاف برگ های قبلی که هر چی می خوردم سیر نمی شدم و تازه حالت تهوع هم به من دست می داد ولی مجبور بودم.اینجا بود که فهمیدم خداوند چقدر مرا دوست دارد و در این شرایط حافظ و نگهدار من است.

گر نگهدار من آن است که من می دانم                شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد

از روز اول به فکر بازگشت بودم ولی به علت زخم های ناشی از تیر و ترکش ها و ضعف جسمی شدید هر روز مجبور بودم به تعویق بیندازم.اگر می خواستم شبانه فرار کنم هم از طرف ایران و هم از طرف عراق منور می زدند و دیده می شدم و هر طرف به گمان اینکه نیروی دشمن است مرا هدف قرار می دادند و روزها هم که هوا روشن بود اصلا امکان این کار نبود .

6

43 روز گذشته بود از زیرپوشم فقط یک یقه مانده بود و شلوارم هم به یک شلوارک تبدیل شده بود؛ به خاطر برخورد با نیزارها و نخل ها و تقریبا روزهای آخر بدون پوشش مناسب بودم.عصر روز چهل و سوم انگار به من الهام شد که فردا سپیده ی صبح حرکت کنم با اینکه روزهای قبل هم در فکر برگشت بودم ولی اینبار با دفعه های قبل خیلی فرق داشت.آن الهام غیبی برای انجام این کار کاملا مصمم کرده بود.جوراب هایم را پر از برگ های درخت توت کردم هم به عنوان غذا استفاده کنم و هم دلیل و مدرکی باشد برای اثبات حرف هایم. بعد از این کار به سمت پل شناور رفتم.تصمیمم را گرفته بودم خواستم پل شناور را به ساحل اروند بیاورم تا برای حرکت سپیده فردا آماده باشد. ولی عراقی ها هر شب دو بار برای شناسایی منطقه می آمدند و من خواستم قبل از آمدن آن ها یا بین دفعه اول یا دوم پل شناور را به لب اروند ببرم ولی به علت اینکه پل شناور پس از گذشت 44 روز که من هر شب روی آن خوابیده بودم کاملا در گل و لای فرو رفته بود و من هم توان جسمی خود را کاملا از دست داده بودم و بسیار ضعیف شده بودم و باز به علت درد ناشی از تیر و ترکش های بدنم و تیغ های درخت خرما که هر روز به خاطر نداشتن پوتین به پاهام می رفت نتوانستم پل را از جا بکنم.بنابراین از تکه چوبی به عنوان اهرم استفاده کردم و تقریبا سه چهار ساعت طول کشید تا توانستم پل شناور را از زمین جدا کنم و قبل از بازگشت دوم عراقی ها ،پل شناور را به لب اروند بردم.قبل از اینکه پل شناور را درون اروند بیاندازم جذر و مد را در نظر گرفتم و در موقع سپیده دم که آب جزر می شد تصمیم به بازگشت داشتم.سپیده چهل و چهارمین روز خودم رو به لب اروند رساندم.شهادتین را خواندم و با توکل به خداوند پل شناور را به درون آب انداختم و سوار بر آن شدم.با دستهایم شروع به پارو زدن کردم هوا که روشن شد بیش از نیمی از اروند را پیموده بودم که ناگهان صدای رگبار و تیرهایی را که به سویم می آمد بند دلم را پاره کرد.ناگهان تیری به ران پای راستم اصابت کرد.یک دستم را روی جای تیر گذاشتم و با دست دیگر پارو می زدم.هر طور بود خودم رو به ساحل ایران رساندم.خودم را از آب بالا کشیدم و بی هوش شدم. وقتی به هوش آمدم مدتی طولانی گذشته بود زیرا وقتی به هوش آمدم اطرافم خون زیادی پخش شده بود و خون ها تقریبا خشک و ترک ترک شده بود فهمیدم که مدتی طولانی بی هوش بوده ام.

نمی توانستم راه بروم چون که زمین سمت ایران سفت بود و تیغ هایی که در پاهایم بود امکان راه رفتن را از من سلب کرده بود به همین علت به صورت چهار دست و پا وارد نیزارها شدم تقریبا 50 متری چهار دست و پا طی کردمکه تکه چوبی پیدا کردم.از آن به عنوان عصا استفاده کردم.چون نمی توانستم روی پاهایم بایستم به سختی روی پاشنه پایم ایستادم.یک قدم که برمی داشتم به زمین می خوردم ، و این کار ادامه داشت تا از نیزارها گذشتم و به جاده ای باریک رسیدم که از وسط نیزارها می گذشت پس به سنگری برخورد کردم . خودم را به داخل سنگر انداختم و مخفی شدم.سنگر تاریک بود.در روشنایی ابتدای سنگر پلاستیکی پر از نان کپک زده خشک پیدا کردم از آنجایی که 44 روز بود که غذای من برگ توت بود و از نان و غذا خبری نبود باورم نمی شد که چشمم به نان خورده است.تمام آن نان های کپک زده را خوردم.پس از مدتی از سنگر خارج شدم و با سختی و با تکیه بر عصا به راه افتادم.

ناگهان صدای گلنگدن اسلحه ای مرا میخکوب کرد .ایست،دستا بالا ! چوب دستی از دستم افتاد و خودم هم نقش بر زمین شدم. همه چیز را تمام شده احساس می کردم یک نفر از لا به لای نیزارها با اسلحه بیرون آمد و در چند متری من ایستاد در حالی که آماده ی شلیک کردن بود.فکر می کرد من عراقیم.یک رزمنده ی ایرانی بود.دستور داد دستهایم را بالا بگیرم من هم نشسته این کار را کردم.باورم نمی شد که حرف می زند و ایرانی است.پرسید ایرانی هستی یا عراقی؟گفتم ایرانی …با توجه به اینکه در این مدت 44 روز هیچ حرفی نزده بودم و صدای آشنایی هم به گوشم نخورده بود نمی دانستم اصلا می توانستم حرف بزنم یا نه ،اصلا قیافه خودم را هم فراموش کرده بودم.به بسیجی ایرانی گفتم من بعد از 45 سال از آن طرف به اینجا آمده ام چون در این مدت از بس به من سخت گذشته بود هر روز برایم به اندازه یک سال نمود پیدا کرده بود.فارسی به او گفتم من آماده کشته شدن هستم ولی پس از اینکه دید من اسلحه ندارم و از پایم هم خون می آید شلیک نکرد و به من نزدیک شد. از من پرسید از کدام لشکر و از کدام گردان هستی ؟ گفتم از لشکر امام حسین علیه السلام و گردان یا زهرا سلام الله علیها …

شهید صیادیان آرانی,تدارکات,سپاه,لجستیک,آماد و پشتیبانی,دفاع مقدس,خاطرات,زندگی نامه,شهید

نامه درد و دل جانباز برای رهبر انقلاب

21

رزمنده تعجب کرد.چون نام گردان یا زهرا را شنید گفت : گردان یا زهرا که تماما شهید یا اسیر شدند تو چه طور زنده مانده ای ؟پس از اینکه مطمئن شد که ایرانی هستم مرا به دوش خود گرفت و به سمت مقر فرماندهی حرکت کرد.در مقر فرماندهی سوالاتی به صورت بازجویی پرسیدند چون هنوز هم فکر می کردند من عراقیم و خودم را ایرانی جا زده ام.پس از پرسش و پاسخ های فراوان و ثابت شدن ایرانی بودنم و اینکه از گردان یا زهرا هستم زخم هایم را پانسمان کردند و مرا به شهرک دارخوین منتقل کردند. از آنجا مرا به حفاظت اطلاعات لشکر بردند و بازجویی کردند.پرسیدن در لشکر چه کسانی را می شناسی؟گفتم من چهل و پنج سال پیش با عمو و پسر عمه ام و چند تن از رفقایم با هم جبهه آمده بودیم. آن زمان عمویم در قسمت ترابری سنگین و آب رسانی با تانکر مشغول خدمت بود.مرا همان شب به اردوگاه غرب بردند.من بودم به همراه یک راننده تویوتا .راننده دم در سنگر عمویم پیاده شد و به داخل سنگر رفت و پرسید حسین صادقی کیست؟ عمویم از سنگر بیرون آمد.راننده به او گفت شما 45 روز پیش یکی از اقوامتان مفقود الاثر شده است؟ عمویم گفت : بله پسر برادرم.ما تمام سردخانه های اهواز و کردستان و کلا تمام معراج الشهداء ها را گشته ایم ولی او را پیدا نکرده ایم.راننده گفت اگر او را ببینی می شناسی؟ عمویم فکر کرده بود که جسدم پیدا شده است.من که این گفت و گو ها و سوال و جواب ها را می شنیدم از ماشین پیاده شدم و تقریبا در فاصله یک متری او ایستادم.من او را شناختم ولی او به علت وضعیت جسمانی من که در طی این 45 روز برایم اتفاق افتاده بود مرا نشناخت.پس از اینکه با زبان محلی با عمویم صحبت کردم و خودم را به معرفی کردم مرا شناخت.اصلا باورش نمی شد که زنده ام فقط و فقط گریه می کرد.مرا در آغوش گرفت. تازه اینجا بود که فهمیدم این مدت 45 سال نبوده ،بلکه 45 روز بوده.

فردای آن روز مرا وزن کردند وزنم از 67 کیلو به 27 کیلو رسیده بود.همان روز از شهرک به منزل عمه ام در تهران زنگ زدند و خبر پیدا شدنم را دادند.خبر به پدرم هم رسیده بود.پدرم از اصفهان راهی اهواز شده بود ولی متاسفانه مرا به پادگان توحید سنندج برده بودند.پدرم که به اهواز و شهرک آمده بود نتوانست مرا ببیند.چون به او گفته بودند که مرا به کردستان برده اند.پدرم هم مستقیما از اهواز به سمت کردستان حرکت می کند و پس از گذشت یک روز و نصفی دوباره مرا به شهرک آوردند .پدرم به پادگان توحید سنندج می رود و باز به او می گویند که پسرت را دوباره به اهواز منتقل کردند.اینجا پس از این رفت و آمدها پدرم فکر کرده بود که من شهید شده ام و نمی خواهند مستقیما به او بگویند.بالاخره من و پردم در اصفهان همدیگه رو دیدیم اما مادرم از همان شب اول مفقود شدن مرا در خواب دیده بود و حتی گفته بود پسرم تیر و ترکش خورده و در جایی از عراق گیر افتاده و نمیتونه بیاد ولی آخرش میاد.روحیه ی مادرم خیلی قوی تر از پدرم بود و مطمئن بود که برمی گردم.

بعد از سه چهار روز مرا به اتفاق عمو و پسر عمه ام به اصفهان آوردند و به روستایمان هم خبر داده بودند که در فلان ساعت می آیم که مردم شهید پرور روستایمان تمام روستا را آذین بندی کرده و استقبال پر شور و عجیبی کردند.به آغوش خانواده ام برگشته بودم و فکر می کردم تمام مصائب و مشکلاتم دیگر تمام شده است،ولی کمی که گذشت تعادل روحی و روانیم را از دست دادم.خواب های آشفته می دیدم.شب ها بی اختیار خانه را ترک می کردم و به خیابان می رفتم تا جایی که به ناچار تحت نظر پزشک قرار گرفتم و این موضوع تا جایی ادامه پیدا کرد که مجبور شدند یک نفر را شبانه روز همراه من کنند تا خدای ناکرده کار خطرناکی نکنم.

این بود خلاصه ای از 45 روز زندگی یک بسیجی عاشق که در سرزمین عراق جامانده بود.جامانده ای که بدون هیچ توفعی خالصانه و مخلصانه جهت انجام وظیفه الهی و لبیک به امام عاشقان خمینی کبیر (ره)از همه چیز خود گذشت و با اقتدا به اربابش آقا قمر بنی هاشم بهترین نوع ایثار یک بسیجی را به عرصه ظهور گذاشت.

و السلام علیکم و رحمته الله برکاته

شادی روح طیبه امام و شهدا صلوات

منبع: سایت شهید آوینی

About رایحه

Check Also

این داستان نمی تواند اتفاقی باشد؛ سه بار کنایه و تقابل جویی با فرمایشات رهبر انقلاب در دو سخنرانی روحانی/ حداقل التزام عملی به ولایت فقیه چقدر است؟!

گروه سیاسی – رجانیوز: بررسی سخنرانی روزهای اخیر رئیس جمهور، پس از بحران خوزستان و …

3 comments

  1. سلام
    بسیار از خواندن این خاطره شگفت زده شدم
    آیا امکان گفت و گو با این بسیجی جانباز وجود دارد ؟
    لطفا راهنمایی کنید
    یا حق

    • علیک السلام به رایحه خوش آمدید
      این مطلب را از سایت شهید آوینی گرفته ایم می توانید درخواست خود را در این سایت مطرح نمایید

  2. باسمه تعالی .باعرض سلام وادب – ابتدا پیشاپیش عیدمبعث را به شما وکاربران عزیز تبریک عرض مینمایم .دوما – جناب آیرمی عزیز بروز شوید .سوم- به براداران عزیز انصارحزب الله دزفول بفرمایید بروز شوید .چهارم – این خبر (عراقچی: دسترسی آژانس به مراکز غیرهسته‌ای فقط در چارچوب پروتکل الحاقی خواهد بود خبرگزاری تسنیم: معاون وزیر امور خارجه ایران گفت که پس از توافق هسته‌ای دسترسی آژانس بین‌المللی انرژی اتمی به مراکز غیرهسته‌ای فقط در چارچوب پروتکل الحاقی خواهد بود. ) نشاندهنده مشکوک بودن فعالیتهای هسته ای تیم مذاکره کننده ما با استکبارجهانیست وکاملا مبرهن وواضح می باشد که ملت شریف بویژه علمای بزرگوار ونمایندگان محترم مسؤلیت بسیارخطیری بعهده دارند .تاخدای نکرده درآینده شاهد نوشاندن جام زهر دیگر ی نباشیم .کشورما درمقطع بسیارحساسیست ودولت محترم به پشتوانه ی هفده یاهجده میلیون رأی عهدنامه ای همچون ترکمانچای را امضاء نفرماید .بنده جز نفرین ولعن به دشمنان داخلی وخارجی کاردیگری ازدستم برنمی آید . خدایا ترا بحرمت قطره قطره خون جده ام زهرا هرکه را ه میخواهد اسلام ناب محمدی (ص) ودستاوردهای باارزش آنرا ازاین ملت بگیرد را ابتدا …. .آمین یاربالعالمین .صلوات

    9