لبهای تشنه ی غلامرضا

لبهای تشنه غلامرضا

 G01شهید غلامرضا حطم

 مدتهاست که یاد کسی به دلم چنگ می زند. قصه اش را نه یک بار که بارها برای خودم خوانده ام و با لحظه لحظه اش زندگی کرده ام. در این شبهای شور و شعور نیز نتوانستم آن را نخوانم. قصه سخت و تلخی است قصه پرواز غلامرضا حطم. تلخ و سختش برای من است که هنوز بعد از سالها کسی مرا می خواند تا بنشینم و تمام اتفاقات و تصاویر آن روز را یکی یکی برای خودم مرور کنم.

در والفجر ده نبرد تن به تن روی تپه ریشن که تمام شد پشت تخت سنگ کوچکی نشسته و به جلویم زل زده بودم. تا دقایقی بدنم داغ بود. علی پلارک از امدادگران گردان آمد و زخم دستم را بست بعد سر و کله غلامرضا هدایت پناه پیدا شد. وقتی آمد بغلش کردم و بر رویش بوسه زدم. چیزهایی گفتیم و خندیدیم بعد چند سنگر عقب تر رفت. من به درگیری و اتفاقات چند دقیقه پیش فکر می کردم. به این فکر می کردم که حیات و ممات ما دست خداست و هر آنچه که بخواهد همان می شود. این بخش از فرمایش علی (ع) را بخاطر آوردم که فرمودند از سوى خداوند مرا سپرى است سخت و استوار، که چون روزگارم به سر آید، از هم بردرد و مرا تسلیم مرگ کند. در آن هنگام ، هیچ تیری به خطا نرود و هیچ زخمى التیام نیابد و این را همیشه سید جمشید در گوش جانمان می خواند. قبل از عملیات والفجر هشت هم آن شبی که همه بچه های کادر گردان را جمع کرده بود همین را گفت و من آن روز بر روی ریشن تفسیرش را به چشمانم دیدم.

در این افکار بودم که تیری به سنگ جلوی صورتم اصابت کرد و سنگریزه هایش به صورتم پاشید و صورتم را زخم کرد و بعد هم چند گلوله دیگر از کنارم رد شد برای همین سرم را به عقب برگرداندم و فریاد زدم کسی جلو نیاید. عراقیها هنوز هستند و می زنند. این را چند بار تکرار کردم. دقایقی بعد در حالی که نگاهم به جلو بود ناگهان یک نفر پشت سرم ” آخ ” گفت و افتاد. غلامرضا حطم بود. پرسیدم: چه شد؟ گفت تیر خوردم. گفتم غلامرضا تو فریادم را نشنیدی که گفتم کسی جلو نیاید؟ غلامرضا هدایت پناه آمد و پرسید چه شده. گفتم ببین کجایش تیر خورده. غلامرضا هم لباس غلامرضا حطم را کنار زد و گفت شکمش تیر خورده. گفتم برو برانکارد بیاور.

تا او دنبال برانکارد رفت من از تخته سنگ فاصله گرفتم و رفتم کنار غلامرضا نشستم. سرش را از روی سنگها کمی بلند کردم. با او حرف زدم. گفتم نباید می آمدی. من چند بار داد زدم. فریاد زدم . گفت نفهمیدم بعد گفت فلانی تشنه ام. گفتم تیر خوردی و آب برایت مضر است. با او حرف زدم. از پدافندی فاو گفتم. ما مدتها همسایه سنگر به سنگر غلامرضا و تعدادی از بچه های خوب مسجد نجفیه دزفول بودیم. بعضی شبها می آمد و با همدیگر برای زدن سنگر تیربار عراقیها آرپی چی می زدیم. یکی او می زد و یکی من می زدم. بعضی شبها تا صبح با هم بیدار می ماندیم و نگهبانی می دادیم. از اتفاقات آن روزها گفتیم. من با غلامرضا حطم حرف زدم. ذکر بعضی خاطره ها برای لحظاتی باعث خنده او شد که همزمان باعث درد هم شد. غلامرضا دوباره گفت فلانی تشنه ام و این بار قسمم داد که آبش بدهم. گفتم خون بدنت رفته و نباید آب بخوری. اصرارش را که دیدم جیب کمکهای اولیه ام را باز کردم و گاز استریلی در آوردم و با آب قمقمه ام آن را خیس کردم و بر لبان خشک و تشنه غلامرضا کشیدم و او هم نم آب را مزمزه کرد بعد هم صورتش را تمیز و خنک کردم. بچه های امدادگر آمدند و او را بردند. غلامرضا حطم رفت و در میانه راه سیراب شد.

***

به نقل از حاج مصطفی آهوزاده:

حکایت تپه ریشن قصه تلخی دارد هر چه بنویسیم باز هم ناگفته هایی دارد.

گروهان مالک بعنوان پشتیبانی دو گروهان فتح و قائم بود . ما در گروهان مالک یک خط عقب تر از ریشن بودیم انتظار چیز خوبی نیست! کنار تخت سنگی من و محمد مهتدی نشسته بودیم و به اصطلاح آنجا پناه گرفته بودیم محمد بی تاب جلو رفتن بود. از اینکه توی عملیات والفجر ده موفق شده بود دوباره به گردان و در بین بچه ها برگردد خوشحال بود. محمد یک مقطعی مجبور شده بود بعنوان راننده فرمانده لشکر از بچه های پیاده دور باشد و این کار او را راضی نمی کرد. آن روز حال و هوای عجیبی داشت انگار می دانست پرواز نزدیک است، به او نگاه می کردم و در دل می گفتم: خدایا محمد شهید نشود او تنها پسر خانواده بود و با وضعیت جسمانی پدر و مادرش که خبر داشتم می گفتم تحملشان برای شهادت محمد طاق خواهد شد! محمد می خندید و از دوستان شهید مان مثل حسین انجیری، محمد حسین اکرمی می گفت. او حرف می زد و من بیشتر دلم آشوب می شد حوالی عصر بود که در همان جایی که نشسته بودیم ناگهان گلوله ای منفجر شد و من مجروح شدم به عقب فرستاده شدم هرطوری بود با زحمت فردای آن روز دوباره خود را به منطقه رساندم در اردوگاه گردان منتظر بودم شاید ماشین گردان بیاید و من به جلو بروم، در همین حال سید وحید پور موسوی امد و گفتم: چه خبر؟ بدون مقدمه برگشت و گفت محمد مهتدی شهید شد. . . و من دیگر نفهمیدم سید چه گفت. . .

NAJ-5.0شهید محمد مهتدی

***

مشاهدات یکی از عناصر دیده بانی لشکر در روز پاتک عراق به ریشن

خاطره خوبی بود ، ما را به آن دوران بردی و به یاد آن روز وحشتناک تپه ریشن که بچه های گردان بلال (گروهان قائم) در دو ساعت آتش تهیه از ساعت 4 تا 6 صبح روز 5/1/67 چه باران گلوله ای را تحمل کردند ، نه سنگری ، نه خاکریزی و نه هیچ پناهگاهی فقط پناه بچه ها توسل به معصومین (ع) و توکل به خدا بود و پناهی بجز خدا نداشتند و جمجمه هایشان را به خدا عاریه داده بودند. باور کنید من فکر می کنم آن دو ساعت آتش که روی بچه ها ریخته شد به اندازه آتش یک عملیات بود! چون معمول آتش تهیه سنگین 10 دقیقه است ولی آین آتش شدتش مثل آتش تهیه بود و زمانش 2 ساعت طول کشید و چه گلهایی که از ما پرپر نشد.

(توضیح : تپه ریشن پیشانی منطقه بود و حساسیتش به این بود که هرکس تپه را داشت کل منطقه زیر دید و تیرش بود ، لذا عراقی ها چندین بار برای گرفتن آن تک می کردند و چند بار هم بین ما و عراقی ها رد و بدل شد ولی آخرین بار فرزندان امام خمینی (ره) که در گردان بلال لشکر7 بودند آن را از عراقی ها گرفتند و تا زمانی که نیروهای ما در آن منطقه بودند عراق جرئت حمله به تپه ریشن را نداشت)

یادی کنیم از شهدایی که روی تپه ریشن به شهادت رسیدند (شهید امیر پریان، محمد کاید خورده، غلامرضا هدایت پناه، عبدالرحیم عیدی پور، غلامرضا حطم، سید رضا پورموسوی، علی کمیلی و …)

توضیح دوم اینکه جنس تپه و بخصوص نوک تپه سنگ بود و خود سنگها بر اثر انفجار گلوله ها مانند ترکش عمل می کردند.

منبع: وبلاگ دست نوشته ها

About رایحه

Check Also

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت(قسمت اول)

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت شهید عبدالرحیم مشکال نوری  فرزند حسین  …

4 comments

  1. سلام
    قصه های جنگ هر کدام آیینه ای از قصه کربلاست. این قصه ها آنقدر سوزناک و در عین حال حماسی است که کهنه نمی شوند.

    • علیک السلام مهر تابان خودمان
      خوش آمدید
      مدت ها بود خدمت نرسیده بودیم دلمان تنگ شده بود.
      نوشتارهای شما سوزی دارد که کمتر در نوشته ها دیده ایم. امیدوارم همیشه موفق و موید باشید.

  2. خاطرات گردان بلال از ابتدا تا انتهای جنگ اگر نگارش میشد از چند رساله و کتاب فراتر می رفت افسوس که در قاب سینه ها هر روز بیشتر از قبل به فراموشی می رود و نسل های جدید را در بی خبری از اسطوره های مقاومت و زهد و ایمان سرزمینشان می گذارد.

    • سلام
      خوش آمدید
      کاملا با نظر شما موافقیم. الحمدالله تعدادی از رزمندگان شروع به کار کرده و نوشتارهای ذی قیمتی را منتشر نموده اند ولی باز هنوز راه طولانی در پیش است که باید همتی مضاعف نمود.
      رایحه مجددا استدعا دارد که رزمندگان اسلام و ایثارگران و خانواده های مکرم آنها خاطرات خود را ارسال نموده و ما با کمال میل و افتخار نوشتارهای شما را منتشر می نماییم. ان شاءالله