من خواهر شهیدان فروغ و ندا صاحب محمدی هستم. در تاریخ 59/7/17 که در محله ی سیاهپوشان(کلگزون) موشک زد. بنده ده سال سن داشتم. من زمان حادثه را اصلا به یاد ندارم. فقط به یاد دارم، زمانی که چشمانم را گشودم دیدم که در شوادون خانه ی همسایه یعنی آقای گندمی در حال خواب هستم. به محض بیدار شدن فقط مادرم(شهید شازده پیرمند) را صدا می زدم. ناخن انگشت من کنده شده و خون جاری بود. کمرم به شدت درد می کرد و پاهایم بی حس بود. اصلا متوجه خودم نبودم و فقط صدای مادر، مادرم بلند بود. یادم هست آن شب تا به صبح توپ می زد و ما جرأت نمیکردیم به بالا بیاییم و دایی بزرگم مرا دلداری می داد و می گفت: مادرت به زودی می آید. فردا صبح بابام همراه با پسر خاله اش آمد و مرا به بیمارستان بردند. به محض اینکه پرستارها وضعیت دستم را مشاهده کردند آن را بخیه کردند. قادر به ایستادن نبودم و همیشه در حال دراز کش بودم. متأسفانه کسی متوجه من نبود و بخاطر وضعیت کمرم، حداقل از من عکسبرداری هم نکردند و همه ی فامیل درگیر مسائل مادرم بودند.
شهید فروغ صاحب محمدی شهید ندا صاحب محمدی
مرا فراموش کرده بودند و من هم که دردمندانه فقط مادرم را صدا می کردم و بهانه ی او را می گرفتم. در نهایت ما را به خانه ی دختر عمویم بردند. جریان شهادت مادرم را به ما نمیگفتند. چند روز گذشت و من هنوز از شهادت مادر مهربانم خبر نداشتم. حدود یک ماه من توانایی راه رفتن نداشتم. یک شب مادرم را درخواب دیدم که به من گفت: مامان، چرا از زمین بلند نمی شوی؟ گفتم: مامان توانایی راه رفتن ندارم. مادرم گفت: این چوب را به دستت می دهم تو هم بلند شو و راه برو. در خواب بلند شده و راه رفتم. از خواب بیدار شدم و قضیه را برای خانواده ی عمویم گفتم. آنها هم اصرار کردند که باید راه بروی و مرا تشویق کردند که راه بروم. من هم مانند بچه ای که تازه راه افتاده باشد شروع کردم آهسته راه رفتن. تا به تدریج پاهایم جان گرفت و راه رفتم. اما تا به حال عارضه ی کمر درد باقی است و پزشکان می گویند که باید عمل شوی. متاسفانه هیچ مدرکی دال بر مجروحیتم و ارائه به بنیاد شهید و ادامه ی درمان ندارم.
مادرم زن بسیار مهربان و مومنی بود. هنوز بعد از سال ها، هر که از دوستان و همسایگان قدیم، مرا می بیند از مادرم تعریف و تمجید می کند. در زمان انقلاب ایشان بر خواهرم ندا، باردار بود. ولی با این حال دست من و خواهرم فروغ را می گرفت و به راهپیمایی می برد. در اولین نمازجمعه ای که در دزفول بر پا شد مادرم با ذوق و شوق شرکت نمود. ولی تقدیر این بود که در بیست و شش سالگی اینگونه به شهادت برسد.
نگارنده: ناصر آیرمی
برگرفته از کتاب جغرافیای حماسی دزفول اثر غلامحسین سخاوت و ناصر آیرمی
با سلام و التماس دعا
در پایگاه خبری دزفول امروز بازنشر شد.
یا حق
علیک السلام
متشکرم