نام و نام خانوادگی: حمید صالح نژاد
تاریخ تولد: ۱۳۴۰/۰۶/۰۱ —– تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۱
محل تولد: دزفول —– محل شهادت: فاو
حمید صالح نژاد از دوست داشتنی ترین فرماندهان در لشکر ۷ ولی عصر ( عج ) بود. آرام، متین و با محبت. بچه های گردان حمزه باید در مورد او بیشتر بنویسند اما ذهن ما هم خالی از خاطره نیست. روزی دو بسیجی را به گردان حمزه مأمور می کنند. وقتی وارد محوطه گردان می شوند با مرحوم حمید روبرو می شوند. آنها نه قیافه حمید را دیده اند و نه او را می شناسند. حمید از آنها علت حضورشان را در محوطه گردان می پرسد. یکی از آنها می گوید ما را به این گردان مأمور کرده اند اما ما دوست نداریم اینجا بیاییم. حمید علت را می پرسد. می گویند شنیده ایم فرمانده اش خشک و اخموست. حمید به آنها می گوید: یعنی اگر خنده رو و سخت گیر نباشد می آیید و آنها پاسخ می دهند بله می آییم. حمید می گوید من به فرمانده گردان می گویم که خواسته شما را اجابت کند. آن دو بسیجی روزهای بعد وقتی حمید را در کسوت فرماندهی گردان می بینند شرمنده رفتارشان می شوند و نزد او می روند و عذرخواهی می کنند.
تابستان سال ۶۲، در منطقه پاسگاه زید شبی مرتضی دهقانیان با تعدادی از بچه های اطلاعات تیپ به شناسایی رفتند. آن شبها کسی نمی خوابید تا همه برگردند. نیمه شب صدای تیراندازی عراقیها نگرانمان کرد و بعد از ساعتی بچه ها برگشتند. اما بدون مرتضی. گفتند به کمین عراقیها خوردیم و مرتضی را زدند. می گفتند تیر به صورتش خورده بود. محمد گل اکبر آن شب مثل اسفند روی آتش شده بود. گروهی آماده شدند و رفتند اما خبری نشد. عراقیها هوشیار شده بودند. مرتب منور می زدند. فردایش خضریان و حمید صالح نژاد به خط آمدند. سید جمشید هم بود. ساعت ۲ بعد از ظهر که سراب تمام دشت را پوشانده بود از خاکریز رها شدبم و به سمت عراقیها براه افتادیم. من بی سیم داشتم و دست عبده فروغیان نیز تیربار یا آرپی جی. یکی از بچه های اطلاعات و عملیات به گمانم برادر حسن فضیلت هم حمید را همراهی می کرد. مسیری را که شب قبل رفته بودند ما در روز رفتیم. حمید و حسن حدود ۱۰ تا ۱۵ متر جلوتر از ما حرکت می کردند. معنایش این است که آنها زودتر از ما وارد منطقه خطر شدند. می خواستیم دقیقا به محل درگیری شب قبل برویم برای همین حمید و حسن با قطب نما مسیر را مشخص کردند. خضریان از روی خاکریز مرتب با ما در تماس بود و لحظه به لحظه از من گزارش می خواست. حمید با دوربین منطقه را ورانداز کرد اما چیزی ندید. عراقیها مرتضی را با خود برده بودند. برای دید بهتر و بیشتر خود را به نزدیک سیمهای خاردار عراق رساندیم که تیربار عراقیها شروع به تیراندازی کرد. با شلیک عراقیها تماسهای خضریان قطع نمی شد. عراقیها آنقدر زدند تا مجبورمان کردند دشت را دوان دوان برگردیم. حمید آخر از همه می دوید و مراقب دیگران بود و تذکر می داد که از هم فاصله بگیریم. آن روز دست خالی برگشتیم. آرامش حمید به ما هم آرامش می داد. با خضریان گفتگویی کرد. محمد گل اکبر وقتی دید دست خالی و بی خبر برگشته ایم به سنگر برگشت و گوشه ای نشست و گریست و گریست. من هیچگاه محمد را آنگونه پریشان ندیده بودم.
شب عملیات والفجر هشت یکی دو ساعت قبل از حرکت بچه ها به سمت اروند به گردان حمزه رفتم. حمید را با لباس غواصی در حالی که فین ها را در دست گرفته بود دیدم. همدیگر را بغل کردیم و خداحافظی کردیم. حمید مثل همیشه آرام و متین بود. من دعا کردم و به او گفتم انشالله آنسوی اروند زیارتتان کنم. من وقت خداحافظی با حمید بیاد خداحافظی با برادرش محمدرضا روی اسکله در عملیات بدر افتادم که قصه آن را هنوز جایی ننوشته ام. آنسوی اروند وقتی که خبر شهادت حمید را دادند من هم مانند خیلی از بچه ها مات و مبهوت شدم.
دوست بسیار خوبم جناب آقای درچین روزی به من گفت وصیتنامه ای است که بیش از بیست بار خوانده ام و از خواندنش سیر نمی شوم. گفتم حتما منظورتان وصیتنامه شهید حمید صالح نژاد است. گفتم این وصیت نامه واقعا انسان را می لرزاند. من وصیتنامه حمید را به قصد زینت وبلاگم در این پست منتشر می کنم.
شهادت مىدهم به یکتایى پروردگار تبارک و تعالى و اینکه محمد رسول او و على(ع) جانشین به حق رسول اکرم(ص) مىباشد. طبق معمول باز مىخواهم به جبهه بروم و گفتم براى چندمین بار وصیتنامه بنویسم شاید این بار فرجى باشد.
داشتم فکر مىکردم که انسان فقط یکبار است که خوب به جبهه مىرود و آن وقتى است که به شهادت مىرسد. هر چند سالها که در جبهه باشد و اجر شهید را هم بگیرد ولى آن یکبار است که انسان با همه اخلاص پا را به جبهه مىگذارد و فکر مىکنم که همه آن جبهه رفتنها براى پاکسازى کاملى است که براى یک لحظه آخر بوجود مىآید و من مطلب را با ماندن در جبهه و حسرت بر رفتن شهیدان براى خودم به اثبات رساندهام، من چه باید وصیت کنم تا حق تمام مردم را اداء کرده باشم. الا وصیت بر حفظ اسلام و شناخت فرهنگ آن و دل را با غلطیدن در برنامههاى مکتب به اطمینان رساندن، بعضى شما انسانهاى قالبى به کجا مىروید. شمایى که بندهاى دلتان را با بندهاى دنیا محکم گره کردهاید و با آرزوهاى پىدرپى عمرى دراز را براى خود محاسبه کردهاید و خود را در قالبهاى محکم کردهاید که هیچ دردى از این رنجهاى انسانهاى محروم را درک نمىکنید و با مربوط دادن حفظ این جبههها به دیگران خود را از آن ساقط کردهاید و گوش خود را گرفتهاید تا نداى پىدرپى امام را و گریههاى دردآلود مادران شهید را و کودکان یتیم را نشنوید و چشمهایتان را بستهاید تا مصیبتهاى مردم را به چشم نبینید تا خود در کنار همسرانتان آرام بیاسایید. دگر باز ایستید که به قول على(ع) هیچ چیز این بندهاى دنیا را از جان شما پاره نمىکند الا در زیر دندان مصیبتها. بعضىها ,کمى سستى تن و روح را بشکنید و هجوم روحى داشته باشید که خداوند همه ما را در راه عشق آزمایش مىکند. خداوندا خود شاهدى که حق هیچکس از دوستان و خانوادهام را اداء نکردهام. اى کاش مىتوانستم حق ولى فقیه و رهبرم را اداء کنم و اى کاش مىتوانستم مفهوم گریههاى نیمه شب امام را درک کنم. اى کاش دردى از دردهاى این مردم معصوم را درمان مىکردم. و اى کاش مىتوانستم حق محبتهاى دوستان را اداء مىکردم.
خدایا هر کدام از این برادران که در جبهه به شهادت مىرسیدند مىدانى که خدایا زخمى بر قلبم به جا مىگذاشتند تا جایى که خدایا تقاضاى مرگ مىکردم و تنها وصایا و هدف آنها بود که مرا آرامش مىبخشید. خداوندا ملت ما را آنچنان ایمانى عطا کن تا در جریانات پیچیده اجتماعى فرو نریزند و آنچنان ایمانى به مجاهدان همراه با فرهنگ عطا کن تا انعطافهاى سخت جبههها آنها را نلرزاند و رهبر ما را با جوانهاى ما پیوندى آهنین عطا فرما. دو سوم از تمام دارائیم را به همسرم و بقیه را به پدر و مادرم تحویل دهید و والدینم، همسرم را مثل دختر خودشان نگهدارى کنند و حتما همسرم در تربیت فرزندم کوشا باشد و این جریانات در روح تو تأثیر نکند و از فاطمهگونه بودن تو در این زندگى سخت ما تشکر و قدردانى بسیار مىکنم.
و من الله التوفیق. حمید صالحنژاد
منبع: وبلاگ دست نوشته ها