سلام بر همگی، ضمن عر ض تبریک و شادباش به مناسبت فرا رسیدن میلاد با سعادت حضرت علی ابن موسی الرضا(ع) مطلب شیرینی از وبلاگ دزخند انتخاب کردیم که به حضورتان تقدیم می نماییم:
مرحوم دایی بنده (آقای س.م) تعریف می کردند:
حدود شصت و پنج سال پیش که دوچرخه سواری در شهر رایج بود، من هم دوچرخه ای خریده و با اینکه گواهینامه اش را هم داشتم اما تسلط کافی برای راندن در کوچه پس کوچه های شهر نداشتم.
با این حال، پِی دِکدِک (با ترس و لرز) سوارش میشدم و هرطور بود، کج دار و مریز و گاه با زیگزاگ های ناشیانه از آن کار می کشیدم.
یک روز که در حوالی محله ی قلعه در حالِ راندن بودم، به ناحیه ای از بازار رسیدم که شیب بازارچه و شلوغی فروشنده ها و مشتریان، اضطرابم را زیاد و کنترلم را روی فرمان دوچرخه کم کرده بود و هر لحظه فرمانبریِ دوچرخه بحرانی تر می شد.
در همین حال به شیبی رسیدم که یک ردیف جوجه فروش، کنار هم نشسته و جوجه های زنده ی چندروزه را در جعبه و کارتونهایی به فروش گذاشته بودند.
با دیدنِ صفِ جوجه فروش ها نگرانیم تشدید و کنترل فرمانم هم تضعیف شد و ناخواسته بیشتر به طرفِ آنها کشیده شدم. شیبِ مسیر هم هر لحظه بیشتر می شد و دوچرخه را تندتر به سمتشان هدایت می کرد.
در این حین ناخودآگاه و از سرِ ترس و ناچاری شروع کردم به گفتنِِ این حرف که:
(وِ وِ وِ وِ )
(وِ وِ وِ وِ )
ve ve ve ve
(به معنای: وای وای وای وای)
جوجه فروشها تا سروصدا را شنیده و مرا دیدند با سرعت برخاستند و جعبه های جوجه شان را برداشتند و:
یِکیِ یَه لا گُرُختِن
(هر کدام به یک طرف گریختند).
yekei yala gorokhten
اما آخرین نفر که دیر جنبیده بود، تا بخواهد جعبه اش را بردارد به او رسیدم.
بینوا شروع کرد به دویدن…
من که دم به دم هولتر می شدم، از نظر روانی، طوری شده بودم که هر طرف او می دوید، فرمان را به همان سمت می گرفتم و تنها کاری که از دستم برمی آمد این بود که فقط می گفتم:
(وِ وِ وِ وِ )
(وِ وِ وِ وِ )
…
جوجه فروشِ بیچاره چندمتری که جلوی من دوید برای فرار از تعقیبِ دوچرخه، از روی یک جوی آب به آنسو پرید و رفت توی پیاده رو،
اما دستِ بر قضا همانجا روی جوی آب یک پل بود و من هم برای فرار از سقوط در جوی آب، خیلی شانسی فرمان را حرکتی دادم و به طرزِ اتفاقی و خنده دار دوچرخه از پلِ رد شد و در چشم برهم زدنی دوباره پشتِ سر جوجه فروش قرار گرفتم.
… کماکان سعی داشتم مذبوحانه اوضاع را کنترل کنم و یکریز می گفتم:
( وِ وِ وِ وِ )
( وِ وِ وِ وِ )
…
جوجه فروش که همچنان جعبه در دست، توی شیب می دوید خودش را به مغازه ای رساند که متعلق به خودش یا آشنایانش بود و با سرعت قِت کرد مِی دُکون (پیچید و رفت توی مغازه ).
اما دوچرخه ی نافرمان، باز هم با کمالِ سرکشی و بدونِ توجه به تلاشهای من به داخلِ همان مغازه پیچید.
مغازه ای که انتهایش انباریِ کوچولویی بود و جلوی در انبار هم پرده ی کهنه ای آویخته بود.
جوجه فروش، وحشتزده درون انباری رفت و پشت پرده قایم شد.
من هم (وِ وِ کنان) مستقیم به سمتِ او راندم.
( وِ وِ وِ وِ )
( وِ وِ وِ وِ )
….
خلاصه آقا…
او رفت پشت پرده قایم شد و دوچرخه هم با سرعت زد توی پرده و رفت توی انباری و … چرخ جلو رفت لای پاهای بدبختش …
من و دوچرخه و جوجه فروش افتادیم روی همدیگه و:
(کُل بَچیلونِش پــِشک بیسِن مِ سَرِ ریِش)
(و تمام جوجه هایش پخش شدن توی سر و صورتش)
kol bachiloonesh peshk bisen me sare rish
ناگهان جوجه فروش با غیظ برگشت و:
دوپوکی، سِفت کُفت مِ مُقُم
(با کفِ هر دو دست ، محکم کوفت توی مُخَم)
dopooki seft koft mei moghom
و گفت:
( خُ دِگَ «قـُ….ـاق» ! کُجا گُروزم اَ دَسِت ؟ )
(خب آخه «قُ…….» دیگه کجا بگریزم از دست تو ؟)
kho dega « gho…..» koja goroozom a daset ?
با تشکر از راوی محترم: آقای س.الف
لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه
به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.
منبع: وبلاگ دزخند