خاطره ای که از عملیات والفجر مقدماتی دارم مربوط به حدود 48 ساعت قبل از عملیات است، در آن منطقه تدارکات و بالتبع قسمت های تابعه در دو نقطه بنه های تدارکات را ایجاد کرده بودند، بنه های اول بعد از تنگه ذلیجان و بنه های دوم و جلویی نزدیک به منطقه عملیاتی و در جنگل امقر، تقریباً می توان گفت از چند کیلومتر بعد از تنگه ذلیجان جنس زمین منطقه رملی می شد و حرکت و مانور در آن بسیار سخت بود، و روزهایی که باد می وزید، رفته، رفته تند و تندتر شده و تپه های رملی و ماسه های نرم را به آرامی جابجا می کرد.
بنه های تدارکات در بین بوته زار جنگل امقر و در زمین های رملی، پراکنده شده و واحد مهندسی رزمی با اولویت برای بنه های تدارکات سنگر و خاکریز می زد. اولویت اول با قسمت تسلیحات و بخش مهمات بود تا برای آنها ذاغه های رو باز و خاکریز بنا کند. کار ذاغه ها که تمام شده بود. مسئول مهمات برادر نعمت کلول به برادران واحد مهندسی (لودرچی)گفته بود یک سنگر در داخل زمین رملی برای ما ایجاد کند و آنها هم این کار را برایشان انجام داده بودند.
اتفاقاً چون نزدیک به عملیات بود، نیروی تازه نفس بسیجی هم از همه ی ایران به جبهه ها سرازیر شده بودند. از قضاء من دیدم عده ای از نیروهای مهمات که مشغول کار هستند، خیلی جوان، خوش سیما با لباس های نو و چهره هایی سفیدتر از بچه های خوزستانی و دزفولی دارند، سؤال کردم: نیروی جدید به بخش مهمات داده اند؟ که برادر کلول یا کسی دیگر از برادران مهمات گفتند: بله، اینها گروهی هستند که از تهران اعزام شده اند. این برادران سخت مشغول پر کردن گونی های سنگری از ماسه بادی برای دیواره سنگر تجمعی خود بودند. چرا که از روز گذشته عراق منطقه را زیر آتش توپخانه و هوایی گرفته بود. خلاصه دیوارها را که با گونی در دل زمین رملی چیده بودند. تراورزها را روی آنها نهاده و با ورق گالوانیزه موجدار پوشانده بودند و تقریباً غروب بود که لودر ماسه ها را روی پلیت ها ریخت و سنگر آماده بهره برداری شد. برادران هم بلافاصله اسباب و اثاثیه خود را در سنگر چیده و شب هنگام در سنگر مستقر شدند. تقریباً تمام نیروهای قسمت های دیگر تدارکات و در بنه های خود در چادر مستقر بودند و من بیاد ندارم نیروهای قسمتی دیگر آن شب از سنگر استفاده کرده باشند یا به عبارتی مهندسی هنوز فرصت تهیه سنگر برای آنها را بدست نیاورده بود.
به هر حال با توجه به حساسیت کار مهمات، برادر کلول دستور داده بود که نیروهای این قسمت نگهبانی از ذاغه های مهمات را در برنامه خود قرار دهند، به نظرم میرسد نگهبانی آنها از ساعت 22:00 هر دو ساعت دو نفر شروع می شد و تا صبح ادامه داشت.
شب ما خوابیده بودیم که ناگهان سروصدایی ما را از خواب بیدار کرد، وقتی که از چادر بیرون آمدیدیم حدود ساعت 1:00 یا 1:30دقیقه بامداد بود. ماجرا را جویا شدیم نگهبان ذاغه مهمات می گفت که یک ساعت از اتمام پستم گذشته و نگهبان بعدی نیامده و هرچه می گردم اصلاً سنگر را پیدا نمی کنم. سریعاً و سراسیمه به سراغ سنگر رفتیم ولی با کمال تاباوری آثاری از سنگر وجود نداشت، همه بیدار شده بودند وقتی که نزدیک بنه مهمات شدیم با صحنه ای عجیب و تأسف باری روبرو شدیم، سنگر کاملاًدرهم فرو رفته بود و با زمین اطراف خود هم سطح شده بود، مسئول مهمات برادر نعمت کلول و تمام بچه هایی که بعد از ظهر دیروز با آن شور کار می کردند، زیر خلوارها ماسه بادی نرم، دفن شده بودند، تعداد آنها را نمی دانم دقیقاً چند نفر بودند ولی می دانم 3 نفر از بچه های دزفول و فکر کنم 4 نفر از بچه های تهران و یکی دو نفر از بچه های سایر شهرها و خود نعمت کلول مسئول مهمات شهید شده بودند، از ساعت 1:00 بامداد تا حدود ساعت 8:00 صبح ما موفق شدم جنازه ها را از زیر ماسه ها بیرون بیاوریم، ماتم همه ی اردوگاه را قبل از عملیات گرفته بود من به برادران تدارکات گفتم: سالی که نکوست از بهارش پیداست! و سرنوشت نهایی آن عملیات آن شد که نباید می شد و طرح عملیات ظاهراً لو رفته بود و نا موفق بپایان رسید.
ماجرای اطلاع رسانی به خانواده ی کلول از حادثه ای که اتفاق افتاده بود بدلیل ارتباط من با خانواده ی ایشان نیز متأسفانه به من سپرده شده بود، قبل از ظهر به طرف دزفول حرکت کردم، چون نمی توانستم مستقیم به خانواده ایشان جریان را بگویم. لذا برای دائیم (عظیم رفیع)که همسایه ی روبروی منزل آنها بود و ارتباط خیلی نزدیک با آنها داشت، ماجرا را تعریف کردم و گفتم: هر طور صلاح می دانی به آنها اطلاع بدهید و من به منطقه باز گشتم و غروب به بچه ها ملحق شدم. فردای آن روز از فرماندهی گفتند: که با دزفول و منزل بابا بزرگت تماس بگیرید، نمی دانستم جریان چیست؟ تماس گرفتم دایی عظیم گفت: ما به معراج شهداء جنب بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک مراجعه کردیم،گفتند: شهیدی بنام نعمت کلول نداریم، اما شهیدی داریم بنام محمدرضا کلول که دیشب آورده اند! شما گفتید نعمت شهید شده یا محمدرضا؟ من گفتم مگر محمدرضا هم جبهه است؟ بله سرباز است در ارتش! من گفتم من از ایشان خبری ندارم ولی جنازه ی نعمت را خودم از زیر ماسه ها بیرون آورده ام! شما دوباره مراجعه کنید و جنازه را ببینید! وقتی دوباره مراجعه می کنند، به آنها می گویند: بله هم اینک شهیدی بنام نعمت کلول هم آورده اند! با کمال تعجب وقتی به سردخانه مراجعه می کنند تا جنازه ها را شناسایی کنند می بینند، هم محمد رضا و هم نعمت در یک شب، یکی در ارتش و منطقه شرهانی و دیگری در سپاه و منطقه جنگل امقر (والفجر مقدماتی) شهید شده اند. واقعاً در دنیا چه اتفاقات نادری روی می دهد و تا تقدیر و مقدرات ما چه باشد؟
نگارنده: مهدی لبابیان