پل های منهدم شده

11.

شاید10 تا 15 روز از عملیات والفجر 8 گذشته بود که من از بنه قسمت خدمات فنی و مهندسی در منطقه ی عملیاتی فاو به بنه ی عقب در روستای چوئبده آمده بودم تا نیازمندی بنه ی جلو را تهیه و به فاو ببرم، امکاناتی مورد نیاز در بنه ی جلو در چوئبده هم تمام شده بود، تصمیم گرفتم که حرکت کنم به سمت پادگان و از آنجا امکانات مورد نیاز را تهیه و به منطقه بیاورم(البته چون احتمال می دادم که در بنه ی عقب هم نداشته باشیم با مسئول تدارکات هماهنگ کردم که اگر نبود بروم پادگان) مدتها بود که از منطقه خارج نشده بودم و از وضعیت تردد در عقبه خبر نداشتم، چیزی هم مبنی بر وضعیت بد تردد به عقب نشنیده بودم.

همین که برادران شنیدند من قصد دارم به پادگان بروم، مسئول بنه ی چوئبده گفت: مناسب خواهد بود که برادرانی که مدت زیادی است در منطقه هستند و متأهل یا خسته شده اند یا برادرانی را که در کارگاههای پادگان به آنها بیشتر نیاز است و ما کمتر به آنها کار داریم را با خودت ببرید، من از پیشنهاد او استقبال کردم و گفتم: تا هوا تاریک نشده بگوئید برادران آماده شوند، ساعت نزدیک به 17:00 بود که خودم پشت فرمان نشستم، برادر ظهور قربانی هم جلو بغل دستم نشست، فکر کنم حدود 10 تا 12 نفر هم در عقب تویوتا وانت نشستند، و حرکت کردیم.

قبل از اینکه به اصل ماجرا بپردازم لازم می دانم کمی در مورد موقعیت آبادان توضیح بدهم. آبادان جزیره ­ای است که با دو رودخانه بزرگ بنام های بهمنشیر در جنوب و اروند در شمال بصورت دو کمان به هم متصل و آبادان را محاصره کرده اند، تا قبل از جنگ فکر کنم 3 یا 4 پل(بغیر از پل مارد)روی رودخانه بهمنشیر وجود داشت که با تغییر و تحولات جنگ و میزان ترددها این پلها به 6 تا 8 پل افزایش پیدا کرد (پلهای نظامی را هم شامل می شود) آخرین پلی که روی رودخانه بهمنشیر نصب شده بود در منتها علیه شرقی این رودخانه و نزدیک به محل الحاق به رودخانه اروند بود و اتفاقاً این پل با بنه ی چوئبده ما فاصله زیادی نداشت، پس منطقی بود که از این پل برای خارج شدن از آبادان استفاده کنیم. وقتی به محل پل رسیدیم با کمال تعجب صف طولانی از خودروهای سنگین را دیدم که ایستاده­ اند و به من اشاره کردند که نروید وقتی دلیلش را پرسیدم گفتند: که قبل ظهر هواپیماهای عراق پل را بمباران کرده اند (اتفاقاً این پل یکی از پلهایی بود که ظرفیت تناژی زیادی داشت و محل عبور خودروهایی با بارهای بسیار سنگین بود)، برگشتیم گفتم: خوب برویم از پل ایستگاه 7 آبادان برویم، به آنجا رفتیم متأسفانه و با کمال تعجب دیدیم که این پل را هم زده است، همبنطور رفتیم پل سوم، پل چهارم و… به هر پلی که می رفیتم دیدیم که عراق آنها را بمب باران و تخریب کرده است، گفتیم خدایا مگر چه اتفاقی افتاده است؟ وقتی پرس وجو کردیم گفتند: یک پل است در منتها علیه غربی آبادان و آن هم تنها پل نظامی است که باز است! رفتیم و این پل را پیدا کردیم راستش را بخواهید من تا کنون از این پل عبور نکرده بودم یا اصلاً آن را ندیده بودم، مسیر این پل از میان نخلستانها و با جاده ای شنی و شوسه عبور می کرد، همین که ما داشتیم بسمت پل می­رفتیم و بی خیال از همه جا، من متوجه شدم که به شکل عجیبی هیچگونه ترددی از این مسیر صورت نمی گیرد از استاد غلامرضا که بغل دستم نشسته بود سؤال کردم به نظر شما مسیر کمی عجیب نیست؟ ایشان تأملی کرد کفت شاید یگانها این مسیر را بلد نیستند،ما که خودمان بچه جنوب هستیم بلد نبودیم چه برسد به برادران سایر یگانها که غریب هستند! ادامه دادیم هرچه به پل نزدیک می شدیم سکوت بیشتری بر منطقه حاکم می شد در همین حال بوی آتش و دود به مشام من رسید چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم، نخلستان تمام شد به یک محوطه باز مثل یک میدان بزرگ رسیدیم که دور تا دور این محوطه باز، نخلستانها از کله در حال سوختن بود، دو دستگاه تویوتا جدید FG100نظرم را به خودش جلب کرد چون تا آن روز به یگان ما این خودروها را نداده بودند، این خودروها در گوشه ای متوقف بودند و چهار چراغ راهنمای آن در حال چشمک زدن بودن وقتی نزدیک شدم صحنه ی عجیبی را دیدم، دو نفر که در کابین جلو بودند هر دوی آنها سر نداشتند و هنوز خون از گردن آنها بیرون می زد، حالم خراب شد آمدم که پیاده شوم که هواپیمای عراقی شیرجه زد و کنار پل را بمب باران کرد وقتی حرکت کردیم، چرخ خودرو که روی پل رسید از زمین و آسمان ما را زیر آتش گرفتند.

10.

به بچه ها گفتم: محکم بنشینید و پایم را تا آخر بر پدال گاز فشار دادم، نمی دانم چگونه طول پل را در این آتش که مثل جهنم و بدون وقفه می بارید پشت سر گذاشتم! صحنه های دو طرف پل بسیار وحشتناک ­و رعب آور بود، دو قبضه توپ 23 م م ضد هوایی بود که تقریباً هیچ از آنها و خدمه هایشان باقی نمانده بودند، فقط می خواستم بچه های مظلوم خدمات و خودم را از این صحنه جهنمی خارج کنم و فکر کنم تعدادی ترکش به خودروی ما اصابت کرد، اگر بگویم بیش از ده­ها گلوله (انواع گلوله) به طرف ما شلیک شد و شاید 4 بار هواپیماهای جنگنده عراق ما را هدف قراردادند، مبالغه نگفته­ ام، فقط می توانم بگویم خدا نخواست برای ما اتفاقی بیافتد، چرا که روز بعد شنیدم هر خودرویی از آنجا عبور کرده هدف قرار گرفته و افراد آن یا شهید و یا مجروح شده بودند.

حدود یک کیلومتر ­ آن محل جهنمی را پشت سر گذاشتیم، به استاد غلامرضا گفتم فکر کنم بعضی از بچه هاترکش خورده­ اند، خودرو راکنار زده و نگهداشتیم، بحمدالله هیچ کس ترکش نخورده بود ولی بچه ها که در محیط باز عقب وانت نشسته بودند و بیشتر صحنه را دیده بودند به همین دلیل بعضی از آنها خیلی ترسیده بودند، حرکت کردیم هوا داشت کاملاً تاریک می شد من به استاد غلامرضا پیشنهاد کردم که پلیس راه اهواز (سه راهی اهواز به چهار شیر) برای نماز مغرب و عشا نگهداریم برای اینکه تا رسیدن به پادگان خیلی دیر می شود، ایشان گفتند: پیشنهاد خوبی است، وقتی رسیدیم به پلیس راه حدود ساعت 21:00 بود، گفتم بچه ها پیاده شوید نماز را بخوانیم و برویم، همه پیاده شدند و نماز خوانده و سپس به طرف پادگان حرکت کردیم. زمانی که به پادگان رسیدیم فکر کنم ساعت از 24:00 گذاشته بود و خسته خوابدیم. خاطره ی این روز را تا زنده­ ام فراموش نخواهم کرد.

نگارنده: مهدی لبابیان

About رایحه

Check Also

خاطرات قرارگاه قدس

*✍️خاطرات قرارگاه قدس* ?????? *✍️۱-پس از شروع۸ دفاع مقدس سپاه پاسداران نیز برای حمله به …