در نشستی که دو سال پیش در دزفول با هدف بازخوانی پاتک سنگین عراق در عملیات والفجر هشت برگزار شد صحنه هایی از حرکت غواصان گردان بلال پخش شد که پس از دیده بوسی با سید جمشید به سمت اروند می رفتند. این تصاویر برای آنهایی که عضوی از آن غواصان بودند خاطره انگیزتر بود. اما آن تصاویر برای من فقط خاطره نبود. نوعی آتش زیر خاکستر بود. نبش قبر روزهایی تلخ بود. من تا مدتها مست و مدهوش آن صحنه ها بودم . صحنه هایی که باید در آنجا می بودی تا بتوانی آن را با تمام وجودت حس کنی و من تا مدتها با خودم در جنگ بودم.
چند روز پیش، صبح زود یکی از دوستان خوبم برایم همان تصاویر را فرستاد. غواصان بلال صف بسته بودند و می رفتند. این تصاویر برایم آنقدر سخت بود که بی اختیار مرا برد به آن روزها. از تمرین غواصی در دز گرفته تا کار در بهمنشر و اروند و شب و روز هم فرقی نمی کرد.
اما سخت ترین روزها را ما در بهمنشیر و اروند تجربه کردیم. کنار بهمنشیر خیمه زده بودیم. لباسهای غواصی به تعداد نبود. اندازه آنها هم مناسب نبود. شبها دو گروه می شدیم. از ابتدای شب تا نیمه شب گروه اول می رفتند و از نیمه شب تا سحرگاه گروه دوم. نیمه شب که از تمرین برمی گشتیم روی همان گل و لای ساحل لباسهایمان را تحویل گروه دیگر می دادیم و بعضی شبها ما تیم دوم می شدیم و تعویض لباس غواصی روی زمین خیس و گل آلود در نیمه شبهای بسیار سرد دی ماه چقدر سخت بود. گفتگوها با لرزش صدا همراه بود و بیش از آنکه با هم حرف برنیم صدای برهم خوردن دندانها را می شنیدیم.
آن روز که در روستای خضر افتادم و مچ دستم رفت توی گچ، آغاز روزهای تلخ من بود. در اروند کنار کاری از دستم برنمی آمد. اروند کنار از طریق نهرهایی به اروند وصل می شد. در آن مدت کوتاه که آنجا بودیم گاهی وقتها می رفتم کنار نهرها می نشستم و با خودم خلوت می کردم می خواستم با خودم حرف بزنم اما جیزی برای گفتن نداشتم.
التماسهای گاه و بیگاهم به سید جمشید برای همراهی با غواص ها بی فایده بود. هر وقت از بچه ها هم می خواستم واسطه شوند خود آنها مانع دیگری می شدند . محمدرضا شیخی می گفت: برای باز کردن گچ دستت عجله نکن. نبی پورهدایت به شوخی رد می کرد. با حسن معتمدنیا اصلا نمی شد حرف زد چون او از سید جمشید سخت تر شده بود. برای همین وقتی دیدم راهی ندارم مجبور بودم صبر کنم. روز حرکت غواصها من واقعا سرگردان بودم. آن چند دقیقه فیلم حرکت غواصها خاطرات زیادی را بیادم آورد.
صبح عملیات که آنسوی اروند رفتم سید صالح موسوی وقتی مرا دید بغضش ترکید و گفت: فلانی بیا ببین آنکه آنجا افتاده نبی است که دیگر برنمی خیزد.
در پاسخ به سوغات تلفنی این دوست نوشتم کاش این تصاویر را برایم نمی فرستادی. چون تنها بازنده آن روز من بودم.
منبع: وبلاگ دست نوشته ها