سید، مواظب سید مصطفی باش!
سال 1392 بود و آماده می شدم برای رفتن به سرزمین وحی، هیجان زده بودم و از این که خداوند به من توفیق عنایت کرده تا برای این سفر عظیم معنوی راهی شوم بر خود می بالیدم. از همه ی فامیل و دوستان خداحافظی کرده و از آنها حلالیت طلبیدم. اما آخرین برنامه ام این بود که بر سر مزار دوستان شهیدم حاضر شده و از آنها نیز خداحافظی بگیرم.
آمدم شهید آباد و از شهدا حلالیت طلبیدم و دست آخر بر سر مزار سید هبت الله و سید مصطفی نشسته و مدتی را با آنها مثل همان دوران زیبای رفاقت درد و دل کرده و برایشان صحبت کردم. سپس بلند شدم تا با آنها وداع آخر را بکنم و رو کردم به مزار سید هبت الله و گفتم: سید، مواظب سید مصطفی باش و هوای او را هم داشته باش.
گذشت، حالا به همراه سایر حجاج در صحرای عرفات بودیم جایی که معنویت بسیار عجیبی موج می زد. شب هنگام نمی خواستم بخوابم دلم می خواست با خدایم بیشتر خلوت کنم واز نزدیکی به او لذت ببرم. اما نمی دانم چه شد که چشمانم سنگین شده و لحظاتی به خواب عمیقی فرو رفتم. در عالم رویا دیدم هفت نفر از دوستان شهیدم به ملاقاتم آمدند. سید هبت الله فرج الهی و سید مصطفی حبیب پور را کاملا تشخیص می دادم ولی بقیه دورتر بودند و نتوانستم چهره ی آنها را ببینم.
گفتم: سید هبت الله اینجا چه می کنید؟ گفت: مگر از من نخواستی که مواظب سید مصطفی باشم ما هم آمده ایم تا او را به خانه ببریم.
یاد و راهشان مستدام باد.
راوی: حاج محمدعلی نیل زن
نگارنده: ناصر آیرمی