خاطره ای از عملیات طریق القدس(آزادسازی شهر بستان)
من و سیدحمید با هم خیلی دوست بودیم البته همسایه هم بودیم من پسربزرگ خونه بودم و سید حمید پسر کوچیک خانوادشون. آماده شده بودیم که بریم برای عملیات بستان. من و سید رفتیم اول در خونشون و سید کوله پشتیشو بیاوره. تا سید رفت داخل. مادرش اومد دم در به من گفت ترا بخدا مواظب حمید من باش. گفتم چشم. از خودم نگهداری نکنم از سید حتما مواظبت می کنم. ما هردو 14 یا 15 ساله بودیم و به قول معروف هنوز سبیلمون سبز نشده بود. خلاصه. عازم بستان شدیم از شهر سوسنگرد که گذشتیم ما رو داخل یه اردوگاه جمع کردن و موقعیت دشمن رو برامون شرح دادن و حدود ساعت 12شب باکامیون های ایفا بطرف خط حرکت کردیم. از روز قبل سرماخوردگی شدید داشتم. تو کامیون سید حمید دستش خورد بهم و گفت پسر چقدر بدنت داغه بیا اگه نمی تونی بری جلو به فرمانده بگم. تو رو ببریم درمانگاه. گفتم نه سید ترو خدا حرفی نزنی که منو پیاده کنند. حدودساعت 2شب بود که رسیدیم به یه جائی و ماشین ایستاد. راننده ماشین رو خاموش کرد. یواش اومد گفت: بچه ها این رو که میخواهم بگم نترسید. ولی ما درست اومدیم وسط عراقیها. آره راننده خط خودی روجا گذاشته بود و از روی جاده آسفالت اومده بود تو دل عراقیها. تنها شانسی که آوردیم این بود که. شب بود و ماشین ما درست رنگ خود روهای عراقی بود. همه پیاده شدیم و ماشین رو با زحمت به سمت نیروهای خودی هول دادیم تا عراقی ها نفهمند. راننده گفت:ببینید بچه ها. بمحض اینکه روشن کردم سرتون رو بگیرید پائین وفقط دو سه نفراون آخر ماشین آماده باشن که اگه عراقی ها بطرف ماشین شلیک کردن جوابشون رو بدن. راننده، ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم. عراقی ها انگار خواب بودن و از وجود ما اطلاعی نداشتن. نزدیکی های اذان صبح بود که راننده ایستاد. پیاده شدیم نماز خوندیم و به ستون یک و بدستور فرمانده گردان حرکت کردیم. حدودساعت 11قبل از ظهر به یک بیشه زار رسیدم و گفتند چون معلوم نسیت عراقی ها دقیقا چقدر از ما فاصله دارند همین جا میمونیم تا به ما دستور بدن چیکار کنیم. ظهر برای ناهار چیز زیادی نداشتیم یه مقدار نون یه کمی خرما و چند قوطی کنسرو لوبیا. ناهار خوردیم و هر کی برای خودش با سرنیزه اسلحه زمین رو میکند تا جان پناهی درست کنه. طرف های عصر مردم بومی منطقه رو می دیدیم که به سمت ما می اومدن. هوا داشت کم کم تاریک می شد که گلوله باران عراقی ها شروع شد. بیسیم بصدا دراومد و به فرمانده گفته بودن دشمن میخواهد پل سابله رو بگیره. نیروهات رو ببر و جلوی پل مستقر کن. گردان به ستون یک بطرف پل سابله حرکت کرد. پل از محل ما فاصله ی زیادی نداشت. بین ما و پل یه شیاری بود که احتمالا کانال آب بود و نیروهای گردان بخاطر حجم آتش بعثی ها مجبور بودن داخل اون کانال حرکت کنند. غافل از اینکه دور ما رو از بالا عراقی ها محاصره کردن.
درگیری شدید تن به تن شروع شد درسته که ما سن و سال زیادی نداشتیم ولی از دشمن هم نمی ترسیدیم. خیلی از بچه توی اون کانال شهیدشدن. شهید محمدحسن بنگلی کنار ما به زمین افتاد بیشتر بچه ها زخمی بودن چند نفر هم که جلو تر از ما بودن اسیر شدن. مثل برادر آزاده حاج عظیم کمری نژاد. خلاصه دود و آتش نمی گذاشت تا ببینمیم کجا هستیم و چطور شده. ما و عراقی ها با هم قاطی شده بودیم. کنار کانال یه لوله سیمانی پیدا کردم که انگار آب کانال رو به جائی دیگر می برد. حدودا یک مترو نیم از سطح زمین پائین تر بود و سنگر خوبی بود تا آدم جونش رو حفظ کنه ولی فقط یه نفر میتونست بره داخل اون. یاد سفارش مادر سید حمید افتادم. سید حمید رو آوردم. گفتم. به پا برو داخل این سوراخ. گفت تو چی. گفتم. تو فکر من نباش. تو از اینجا تکون نخورتا برگردم. هرکجا رو نگاه می کردم پر بود از نیروهای عراقی. از بچه های ما فقظ سه نفر مانده بودیم و بقیه یا شهید شده بودن یا اسیر. اون نفر سوم رو اتفاقی پیدا کردم چند تا تیر توی شکم و پاهاش خورده بود. کمکش کردم اوردمش تا دم اون سوراخی که سیدحمید داخلش بود. صدای حرف زدن عراقی ها رو می شنیدم. از دم سوراخ یواش صدا زدم سید،سید، دیدم صدائی نمی آید. نگران شدم. نکنه تا من رفتم اوضاع رو ببینم سیدحمید ترکشی چیزی خورده باشه. داخل سوراخ تاریک تاریک بود دستامو دراز کردم داخل سوراخ تا رسید به سر سید. پیراهنش رو گرفتم و اون رو کشیدم بیرون. خدا میدونه تو این چند ثانیه چه به من گذشت. پیش خودم می گفتم دیدی سفارش سید حمید رو بهم کردن و نتونستم انجامش بدم. دیدی سید شهید شد. همینطور که افکارم داشت رژه میرفت سید رو کشیدم بیرون. سید حمید خیلی خیلی بچه شوخ طبع و شجاعی بود. صدای سید حمید دراومد که. چیکار داری یقه مو ول کن. گفتم: سید، پس چرا صدات زدم جواب نمی دادی. با یه حالت خونسرد ی جواب داد. نه، جواب دادم. گفتم: من که صدائی نشنیدم. دوباره گفت: نه صدام که زدی با سرم گفتم. چیه! گفتم: سید تو را به خدا بس کن حالا تو این مخمصه تو شوخی کردنت اومده. گفت: خوب چه کنم. نمیتونم شوخی نکنم. با چفیها مون شکم و پای اون برادر مجروح رو بستیم و به سید گفتم: بهترین راه که بتونیم خودمون رو به نیروهامون برسونیم همون بیشه است که قبلا داخلش بودیم اونجا امن تره. دور ما رو کاملا عراقی ها گرفته بودن. با مکافات بسیار اومدیم تا کنار بیشه و تا روشن شدن هوا صبر کردیم نزیکی های صبح نیروهای کمکی رسیدن. فرمانده گردانشون تا رسید به ما دستور داد مجروحین را کمک کنید و منتقل کنید عقب. نمی دونستیم سر بقیه ی بچه ها چی اومده. من و سید حمید پیاده راه افتادیم و بعد از یه پل آهنی روی کرخه نور با یه وانت عبوری خودمون رو رساندیم به اردوگاه. تعدادی از بچه هایی که جراحت سطحی برداشته بودن و چند نفر دیگه که تونسته بودن از محاصره بیرون بیان تو اردوگاه نشسته بودن دور هم. ما رو که دیدن یکی از اونها گفت: بابا این دو نفر هم برگشتن برای سلامتیشون صلوات. بعد از اینکه کمی به خودمون رسیدیم. نشستیم جریان رو از سیر تا پیاز برای بچه ها تعریف کردیم. یاد شهیدان عملیات بستان مخصوصا پاتک دشمن به پل سابله بخیر.
(راوی برادرجانباز امیرابراهیمیان)
منبع: وبلاگ بهداری لشکر