به نام خداوند عزوجل. سلام و صلوات به ارواح پاک شهیدان و امام شهیدان. خاطره سوم: وقتهایی که برای مرخصی به شهر مراجعه می کردم بعلت آموزش امدادگری و پزشکیاریی که در بیمارستان افشار دیده بودم دراورژانس مشغول خدمت می شدم بخوبی یادم است یکی از عملیاتها با شتاب و سرعت مجروح می آوردند یکی از رزمندگان عزیز که مورد اصابت تیر از ناحیه گونه ی راست صورت قرار گرفته بود در وضعیت بدی بسر می برد بنده با چند نفر او را سریع به اطاق عمل انتقال دادیم در حالیکه یکی از پزشکان جراح بالا ی سرش آمد او را معاینه و به ما اعلام کرد که او تمام کرده و جسدش را به سردخانه انتقال دهید. بنده جسارت نموده و گفتم: آقای دکتر اگر زحمتی نیست او را بیشتر معاینه کنید. حرف بنده برای او بسیار سنگین آمد و با لحنی تند دوباره حرفش را تکرار کرد.
دلم می گفت این برادر رزمنده زنده است و به صورت او خیره شدم همینطور که نگاه می کردم و برایش دعا می کردم یکدفعه لب هایش را باز و بسته نمود داد زدم و گفتم: آقای دکتر بخدا او زنده است. همینکه این را گفتم دکتر برآشفت و درحال تندی بود که خواهر پرستار نیز حرف مرا تکرارکرد. الحمدلله بلافاصله اورا به اطاق عمل بردند و علیرغم آب شدن چشمها بر اثر تیر خوردن و گذشتن آن از یک طرف صورت و گذشتن آن از طرف دیگر، تا یک روز بعد از عمل جراحی که اطلاع دارم، زنده بود بعد از آن چون به جبهه اعزام شدم اطلاعی نداشتم.
ارسالی توسط: سید محمدرضا موسوی دزفولی