نعمت الله و مقام رضا

be278a9e02beنفر اول سمت راست شهید نعمت الله خادمعلی زاده

یباد شهدای دزفول در عملیات کربلای4 و شهید خادمعلی صلوات
نعمت الله و مقام رضا

 روزهای آخر آذر ماه 1365 بود و سه چهار روز تا آغاز عملیات کربلای 4 باقی مانده بود. بچه ها کماکان پیگیر آموزشهای قبل از عملیات و توجیه نسبت به منطقه عملیات بودند.

 شبها به رغم خستگی مفرط ناشی از تمرینهای روزانه  و از طرفی سردی هوا تقریباً همه بچه ها از تهجد شبانه و خلوت با خالق مهربان غافل نبودند؛ هر کس به شکلی ارتباطش را با معبودش حفظ و تقویت می کرد. وجه مشترک همه کارها در آن روزها اخلاص بود و یکرنگی؛ از عبادت ها تا ورزش و تمرینهای سخت، شوخی کردن و غذا خوردن و شرکت در برنامه های جمعی. آدم وقتی آن همه اخلاص و صفا را  می دید دیگر از بعضی کلماتی  که از زبان بچه ها تراوش می کرد  تعجب نمی کرد. یاد آن حدیث شریف نبوی «ص» می افتادم که «هر کس چهل روز برای خدا اخلاص داشته باشد چشمه های حکمت از قلبش به زبانش جاری می شود»

 نعمت الله از این گروه بچه ها بود که اخلاصش زبانزد بود و همگان به این قضیه واقف بودند و یک کلام: حرفش سکه بود، معاون گروهان ما بود. گروهان فتح از گردان خط شکن بلال دزفول. آن شب همه بچه های گروهان را جمع کرد.

 برادران رزمنده! به ستون سه همه پشت سر هم؛ بخاطر خدا! از جلو نظام. شب بود و غیر از اجرای دستور، نباید حرکتی انجام می دادیم و حرفی می زدیم. به احترام خون شهدا… خبر دار!

 به دستور فرمانده حرکت کردیم. از نخلستان زدیم بیرون و قدری از چادرهای گردان فاصله گرفتیم. کمی آنسوتر کنار یک جاده فرعی و با دستور: «گروهان! بنشین! » همگی نشستیم.

 همه جا تاریک بود و صدایی غیر از صدای آبزیانی که گهگاه مناجاتی را در رودخانه بهمنشیر زمزمه می کردند نمی آمد. چه کسی می داند راز این زمزمه های شبانه مخلوق با خالق را.

 نعمت الله آن شب جور خاصی بود یک حالت دیگری پیدا کرده بود. مثل همیشه نبود. احساس می کردم قصد فاش کردن رازی یا گفتن درد دلی را دارد. با توجه به نزدیکی عملیات هر کدام از بچه ها در حد توان و بلکه بیشتر از توان به آمادگی های روحی و جسمی خود می افزودند همه منتظر صحبتهای فرمانده.

 نعمت الله شروع به صحبت کرد: «بسم الله الرحمن الرحیم. با یاد همسنگران شهیدمان؛ برادران و همرزمان عزیزم! سلام» یقین سر تا پای وجودش را گرفته بود و اطمینان در چشمهای نافذ او موج می زد. آن اخلاص کار خودش را کرده بود. بعد از گفتن چند کلمه مقدمه ادامه داد: «عزیزان همرزم! تا حالا فکر می کردم اگر زخمی شدم خیلی درد می کشم و یا اسارت خیلی سخت و طاقت فرسا است. بعد از این فکرها به این نتیجه می رسیدم که من فقط باید شهید بشوم»

 از گوشه و کنار صدای گریه بچه ها می آمد. هر کس با خودش خلوت کرده بود و به چند شب آینده فکر می کرد و اینکه خدا چه سرنوشتی را برای او رقم خواهد زد یا اینکه فردای عملیات، تکیه دلم را در عزای کدام یار باید سیاهپوش کنم.

 فرمانده ادامه داد: «اما امشب به این باور رسیده ام که: هر چه از دوست رسید نیکوست  و اصلاً برایم تفاوتی ندارد که سالم برگردم یا اسیر  و یا مجروح شوم  و فقط انجام تکلیف برایم مهم است و بس»

فرمانده سکوت کرده بود حالا دیگر صدای هق هق گریه ها سکوت شب را شکسته بود.

 الان که به آن حرفها و آن روزهای آتش و خون فکر می کنم می فهمم بعضی از این بچه ها یک شبه راهی را طی کردند که بعضی عرفا صد ساله هم  توفیق به سرانجام رساندنش را نداشتند. او به مقام رضا و تسلیم رسیده بود.

نعمت الله خادمعلی شب عملیات کربلای4 حق دوستی را به جا آورد و  عاشقانه به ندای «ارجعی الی ربک» معبودش لبیک گفت.

*روای: رزمنده جانباز حمید رضوانی

منبع: پایگاه خبری انصارحزب الله دزفول

About رایحه

Check Also

ماجرای داعشی‌هایی که محسن حججی به هلاکت رساند

روایت فرمانده و همرزم شهید حججی: ماجرای داعشی‌هایی که محسن حججی به هلاکت رساند به …