خانه / خاطرات دفاع مقدس / دو خاطره از دوره ی آموزشی ذخیره سپاه دزفول

دو خاطره از دوره ی آموزشی ذخیره سپاه دزفول

url

دو خاطره از دوره ی آموزشی ذخیره سپاه دزفول

باعرض سلام و ادب.

خاطره اول- سال ۵۹ بود ازطرف ذخیره سپاه جهت آموزش نظامی به زاغه اعزام شدیم. یکی از شبها کشیک و نوبت نگهبانی بنده بود بصورت معمول قدم می زدم نزدیک چادر نمازخانه شدم. جلسه با موضوع رزم شبانه برگزارشده بود متوجه شدم که ساعت یک یا دو بامداد می خواهند برنامه شان را اجرا نمایند لذا از چادر فاصله گرفته و شروع به قدم زدن نمودم. پس از مدتی رفت و آمدها مشکوک شد برای اینکه نتوانند مرا خلع سلاح کنند اورکتم را با یک چوب بصورت نشسته روی زمین آویزان کرده خودم بطور تقریب بیست قدم از چادرها فاصله گرفتم.

عملیات رزم شبانه آغاز گردید و محوطه کمپ حسابی شلوغ شد برای خلع سلاح سراغ بنده آمدند ولی فقط به اورکتم برخورد کردند در صورتی که آنها را از چند قدم آن طرفتر زیرنظرداشتم. هرچه صدایم کردند هیچ نگفتم لابلای علفزارها خوابیده بودم بهرحال خوب که همه را به صف کردند آهسته آمدم و به جمع پیوستم.

 آنروز گذشت دوشب بعد که دوباره کشیکم بود مشاهده کردم که دوباره رفت وآمد مشکوک می شود. کشیکم که تمام شد آمدم برادران هم چادری خودم را بیدار کردم وگفتم امشب هم، رزم شبانه داریم. من برای آمادگی، بیدار ماندم یکدفعه صدای تیراندازی آمد. من بودم و دو پای سالم به طرف خارج از کمپ دویدم. شهید محمدعلی هفت تنانیان مرا دید وصداکرد سید کجا بیا رزم شبانه نیست یکدسته گرگ گرسنه نزدیک چادرها دیده شدند وما داریم به آنها شلیک می کنیم.

خاطره دوم- نزدیک به انتهای دوره نظامی، بنده بعنوان فرمانده ی دسته با چندتن از فرماندهان در چادر نمازخانه جهت توجیه آخرین عملیات شبانه جمع شدیم. برادر کیانی و شهید محمدعلی نیز بعنوان مسوولین و مربیان نیز حضورداشتند. برنامه و نقشه این چنین بود که هردسته یا گروه پس از راهپیمایی های زیاد و طبق گرا و نقشه باید یک شهر را فتح می کردند. گروه ما باید تابلوی شهرآبادان را پیدا و سپس با خود نزد اساتید می آورد. یک ساعت پیاده رفتیم سپس ما ماندیم و اطلاعات وداده های ذهنی. هرچه رفتیم به تابلوی آبادان نرسیدیم دیگر داشت صبح می شد که ناگاه تابلوی مذکور را پیدا کردیم.

بهرحال پس از چند ساعت تاخیر به اردوگاه رسیدیم برخی از مسوولین با ناراحتی و عصبانیت به من گفتند: تا حالا کجا بودید چرا دیرکردید؟….. دیدم اگر واقعیت را بگویم ممکن است شعله را بیشتر کرده باشم لذا با لحنی ملایم شروع به صحبت کردن نمودم و گفتم: شما به ما گفتید که آبادان را فتح کنیم درست است؟ گفتند بله. گفتم ما آبادان را از دست دشمن باید نجات می دادیم درست است؟ گفتند: بلی، عرض کردم دو دلیل عمده باعث تاخیر شد ابتدا سرسختی و ایستادگی بیش از حد دشمن و ثانیا رفتیم و دیدیم که تابلوهای دیگر نیز موجود بود مجبور شدیم برای تسخیر آنها با متجاوزین نیز درگیر شویم. حالا تازه ما طلبکاریم. چرا شما وقتی دیدید ما دیرکردیم برای کمک به ما نیروهای کمکی نیاوردید؟ الحمدالله با خنده و خوشحالی آنروز به پایان رسید. ومن الله التوفیق

نگارنده: سید محمدرضا موسوی دزفولی

درباره ی رایحه

همچنین ببینید

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت(قسمت اول)

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت شهید عبدالرحیم مشکال نوری  فرزند حسین  …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.