برای شهید سید مرتضی اشتا

117798_778

با نام او که همه هستی از اوست و الرحمن الرحیم است.

عملیات والفجر هشت تقریبا به پایان رسیده بود تعدادی از بچه های گردان بلال که مإموریتشان به پایان رسیده بود پس از چند روزی استراحت پشت جبهه و برای اخذ پایانی دوباره به منطقه عملیاتی برگشته بودند. عراق شدیدا درحال موشک باران و بمب باران منطقه بود. راههای ارتباطی یکی پس ازدیگری ازبین می رفت. بنده از سنگر بیرون آمده بسمت بهمنشیر که چند قدمیمان بود حرکت کردم که جنب سنگر پرسنلی چند تن از برادران گردان را زیارت کردم از جمله شهیدسیدمرتضی اشتاء. پس از روبوسی و بغل گرفتن همدیگر جویای علت حضورشان شدم که فرمود جهت گرفتن پایانی به اینجا آمده ایم. پرسیدم توی این آشوب بازار چرا اینجا؟ فرمود: برای ما چه فرقی می کند. بهرحال مدتی باهم صحبت کردیم و درآخر گفتم انشاء الله پادگان یا شهر همدیگر را می بینیم که با یک لبخند پر معنا گقتند: آقا سید انشاءالله سالم باشی و سلامت. دستی به سر و صورتم کشید و با اینکار لرزه ای بر اندام من و کمی اضطراب به بنده چیره شد. همدیگر را بغل کرده و خداحافظی کردیم. پس از اینکه عراق حملات خود را شدیدتر کرد به ما دستور داده شد تا به پادگان برگردیم. تنها راه ارتباطی پلی بود که برادران جهاد روی بهمنشیر نزدیک مقر ما وصل کرده بودند. ناگهان چند فروند جت عراقی بسمت ما یورش برده شروع به بمباران و راکت باران نمودند که نhگهان صدای مهیبی ناشی از انفجارشنیدیم. مدتی بعدکه جبهه آرام گرفت با قرائت شهادتین از پل بسمت پادگان حرکت کردیم. همینطور که درحال گذشتن بودیم، دیدیم تعدادی جسد تکه تکه شده و قسمتی از یکدستگاه اتوبوس درحال سوختن است و برادران درحال خاموش کردن شعله و جمع نمودن اجساد شهداء هستند. آنروز گذشت و یکدفعه اعلام کردند که یکدستگاه اتوبوس حامل تعدادی از برادران رزمنده گردان بلال دراثر اصابت راکت منهدم و تمام سرنشینان آن به شهادت رسیده اند. وقتی دوریالی ام افتاد و یاد لبخند زیبای سیدمرتضی شدم که اسم او را در بین شهداء یافتم. روحشان شاد و راهشان پررهرو باد و ان شاء الله خداوند همه شهدای مظلوم ما را با شهدای کربلا محشورفرماید. والسلام التماس دعا

نگارنده: سید محمدرضا موسوی دزفولی

درباره رایحه

پیشنهاد ما به شما

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت(قسمت اول)

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت شهید عبدالرحیم مشکال نوری  فرزند حسین  …