بعد از عملیات والفجر هشت، یک شب پس از گذشت ساعاتی از نیمه شب، بچه های رزمنده مسجد امام حسن عسکری (ع) که از جبهه برگشته بودند وارد مسجد شدند. بچه های که در مسجد حضور داشتند غالبا خواب بودند. با سر و صدای دوستان تازه از راه رسیده و ورودشان به زیر زمین مسجد، از خواب بیدار شدیم و یکی یکی آنها را در آغوش کشیدیم. آن شب محمود دوستانی ( دایی بنده ) نیز همراه برادران بود، اما بر خلاف سایر همرزمان با چهره ای خسته و درهم، پس از احوال پرسی مختصر ، پتویی روی خود کشید و خوابید. از رفتارش تعجب کردم. اما متوجه شدم به خاطر شهادت عزیزانی چون حمید کیانی، عظیم مسعودی نژاد و محمدرضا شیخی و … ناراحت است و حال مناسبی ندارد. آن شب جویای حال برادرم امیر شدم که گفتند او نیز همراهشان بوده و سر راه به منزل رفته است. حدود یک ساعتی به تعریف کردن اوضاع عملیات و اخبار آن نشستیم و بعد خوابیدیم.
فکر کنم فردا یا پس فردای آمدن شان بود که مراسم تشییع شهدای گرانقدر بازگشته از عملیات والفجر هشت در دزفول بود و رزمندگان تازه از جبهه برگشته نیز در این مراسم حضور داشتند. آن روز صحنه ای مشاهده کردم که برای همیشه در خاطرم ماند. وقتی پیکر های پاک شهیدان تشییع می شد محمود دوستانی بر روی پله های ورودی مسجد شهید آباد ایستاده بود و چنان هق هق گریه اش بلند بود که گویی عزیزترین کسانش را تشییع می کند! راستش در تمام عمرم چنین گریه ای از محمود ندیده بودم. غافل از اینکه این گریه فراق است و بی صبرانه با این گریه ها، شهادت و وصال یاران را می طلبد.
راوی: برادر عزیزم مسعود ناجی
سلام . با یادی از اتوبوس شهادت و شعری تقدیم به مادران شهدا وبلاگم به روز است . تشریف بیاورید .
علیک السلام
به روی چشم