کاش اتوبوس بلال برمی گشت
بعد از پاتک و تحویل خط به گردان کربلا به پادگان کرخه و بعد به دزفول برگشتیم. روزهایی بود که پیکر شهدا را می آوردند. یک صبح زود بارانی با زنگ تلفن بیدار شدم. حسن معتمدی بود. گفت خبر مسعود شاه حیدر را شنیده ای؟ من که تا آن روز تصور می کردم مسعود مجروح و بستری است پرسیدم مرخص شده؟ گفت نه. امروز او را تشییع می کنند. من چند سالی بود با مسعود ارتباط داشتم به گمانم قبل از عملیات خیبر به ما ملحق شده بود و من خاطرات زیادی از او دارم. در اروند کنار او و مسعود خشت چین خیلی کمک کردند تا من برخی امور شخصی ام را که به دلیل شکستگی دستم قادر به انجام آنها نبودم انجام بدهم. آن ساعات آخر صورت مسعود شاه حیدر گل انداخته بود. وقت خداحافظی وقتی همدیگر را بغل کردیم من بغضم شکست اما او آرام بود. با خبر حسن معتمدی شوکه شدم. باورم نمی شد که مسعود بدون کوچکترین جراحتی شهید شود.
در تشییع جنازه های حمید کیانی و عبدالصمد بلبلی جولا هم بودم. حمید معلم عربی بود. در اردوگاه پلاژ پشت سد تنظیمی دزفول من و غلامرضا ابرکار و منصورعبایی و امیر ناجی که یکجورایی با هم همکلاس بودیم برای امتحان عربی چند ساعتی را از حمید کمک گرفتیم تا اشکالات ما را برطرف کند. آن روز تابوت حمید کیانی بر دوش دانش آموزانی تشییع شد که گریه امانشان را بریده بود و به هیچ وجه حاضر نبودند ازتابوت معلمشان فاصله بگیرند. من هم آن روز بعنوان یک شاگرد زیر تابوتش را گرفتم. با اینکه من در روز پاتک دیدم بر روی دو نفر پتو کشیده اند و حسن معتمدی نگذاشت در آن موقعیت توقف کنم من جنازه آنها را ندیدم اما محمود دوستانی در خاطراتش گفته بود که حمید کیانی از کمر به پایین به دو نیم شده و سر عبدالصمد نیز از تنش جدا شده بود. سخت تر از همه این بود که من و سید حبیب کاشانی مجبور شدیم خبر را به عموی عبدالصمد بدهیم. این خبر دادن چقدر سخت بود. برای عملیات بیت المقدس هم سید احمد سید نظرزاده نامه ای برای خانواده اش فرستاده بود. من و غلامحسین حبیب زارع نامه را به همسرش دادیم و چند روز بعد وقتی عملیات شروع شد جنازه سید احمد را آوردند.
شب بعد از تشییع بچه ها، حسن معتمدی دم منزل آمد و گفت: فردا برای آوردن وسایل از منطقه به پادگان کرخه می رویم. گفتم: من فردا تا ظهر خودم را می رسانم. قبل از ظهر یکی از برادران شهید محمدرضا شیخی که با ما رابطه خانوادگی داشتند دم منزل آمد. کمی پریشان بود. مثل همه کسانی که برادرشان شهید شده است سخن می گفت و تمام ناراحتی اش را از این اتفاق توضیح داد. گفت شهادت محمدرضا یک طرف اما چرا جنازه برادرمان لخت بود و هیچ لباسی تنش نبود. من برایش توضیح دادم که محمدرضا غواص بوده و شهدای غواض را بناچار باید لباسشان را از آنها جدا می کردند. از حال و روزم پرسید و گفتم: یکی دو ساعت دیگر به منطقه برمی گردم. گفت: شما که رفتید و به اندازه خودتان زحمت کشیدید. نوبت بقیه است و بگذارید بقیه هم بروند گفتم کاری است که خودمان شروع کرده ایم و خودمان هم باید تمام کنیم. گفتن این اتفاقات فقط خاطره نیست. ما که برای خودمان هزار غم و غصه داشتیم اما پای غم و غصه دیگران نشستن و توقع پاسخ داشته باشند خیلی سخت بود. من فقط دعا می کردم که این نوع گفتگوها زود تمام شود چون من واقعا نمی دانستم چگونه به برادر شیخی تسلی بدهم. او در فضایی بشدت عاطفی بود و من مثل او نبودم و نمی توانستم باشم.
قبل از ظهر به پادگان کرخه رفتم. بچه هایی که آمده بودند فارغ از غصه ها دور هم حلقه زده بودند و از هر دری سخنی می گفتند. سلام که کردم همگی با داد و فریاد جوابم را دادند. محمود دوستانی به استقبال آمد و پس از احوالپرسی گفت می آیی؟ گفتم اگر خدا بخواهد آمده ام که بیایم. اما آن جمع بچه ها حکایتی داشت. برخی با محوریت حسین غیاثی به عبدالحسین صحتی بند کرده بودند و سربسرش می گذاشتند. حسین به صحتی می گفت:بابا دست بردار. شهادت زور زورکی نیست. یکی دیگر از گوشه ای دیگر می گفت: بچه ها گوش کنید درعملیات (بدر یا خیبر) که دندانهای صحتی ترکش خورده بود او تا مدتها قادر به تکلم نبود و وقتی هم که به او سلام می کردیم عین آدمهای لال با اداتی نامفهوم جواب سلاممان را می داد. بعد هم طریقه حرف زدن آن زمان صحتی را تقلید کرد آنوقت شلیک خنده به سمت صحتی روانه شد. من چون این وضعیت صحتی یعنی دندان ترکش خورده اش را آن روزها دیده بودم برایم خنده دارتر بود. خود صحتی هم می خندید. من دقایقی فرصت کردم با امیر ناجی هم در مورد درس و مشق گفتگو کنم. اگر اشتباه نکنم نماز ظهر و عصر را پشت سر صحتی خواندیم.
بعد از نهار، حدود ساعت 2 بود که اتوبوس آمد. شاهگل راننده اتوبوس را می شناختم. آن موقع خانه های ما خیلی از هم دور نبود ولی من معمولا وقتی از توی محله ساکیان رد می شدم کمتر کسی برای من نا آشنا بود بخصوص شاهگل که زیاد ایشان را می دیدم و آن موقع هم جا افتاده بود و هنوز هم در بین پیرمردان شهر رسم است که فرزندان را به نام پدرانشان می شناختند و این هم از افتخارات بچه های شهرمان است که همیشه به نام پدرانمان شناخته شویم.
بچه ها داشتند خودشان را آماده می کردند که من کوله ام را برداشتم و به حسن معتمدی گفتم: من به دزفول برمی گردم. محمود دوستانی هم که در کنار حسن ایستاده بود علت را پرسید. عذر آوردم. گفتم: فردا مراسم ختم عبدالصمد بلبلی جولاست و من باید به دوستان کمک کنم. حسن معتمدی گفت: دو روزه می رویم و برمی گردیم گفتم: باور کنید آمده بودم که بیایم حتی کوله ام را بعنوان شاهد حرفم کمی بالا آوردم و به محمود و حسن نشان دادم و گفتم: اما نمی دانم چرا حس و حال آمدن ندارم. این گفتگویی بود که بین من و محمود و حسن انجام شد. امیر ناجی وقتی دید آمدنی نیستم آمد و گفت: بیا برویم و زود بر می گردیم. برخی دیگر از دوستان هم درخواست کردند که با آنها همسفر شوم اما نرفتم. آمدم و دقایقی را در کنار مسعود فتحی و حمید قربانی از بچه های مسجد کرناسیان نشستم. هر دو هم در کربلای 4 شهید شدند. حمید گفت: امروز ظاهرا بچه های بلال قرار است به منطقه برگردند. تو نمی روی گفتم: نه. در حین گفتگویمان اتوبوس بچه ها از کنارمان رد شد و من برایشان دست تکان دادم و آنها هم دستی تکان دادند و رفتند و بقیه ماجرا که من در پست مربوط به شهید عبدالحسین دینوی مشاهداتم را آوردم.
آن روز که خبر زدن اتوبوس را شنیدم بارها گفتم و همیشه می گویم الهی رضی بقضائک. وصف حالم در آن روز هنوز هم ممکن نیست. اما همیشه به خودم گفته ام و می گویم که خداوند دیگر چگونه و با چه زبانی باید با بنده اش حرف بزند و خواست خودش را نشان دهد. یا باید دعا می کردم که ای کاش من با بچه ها می رفتم و یا دعا می کردم که کاش اتوبوس بلال برمی گشت.
همان شب بچه های مسجد کرناسیان که فکر می کردند بی خبرم مرا به گوشه ای می بردند تا مثلا برای شنیدن آن خبر آماده ام کنند. خدا رحمت کند محمد مهدوی خواه (باشه ) و عبدالرضا نیکو روش را. وقتی دیدند من باخبرم سعی کردند تسلایم دهند. اما من هنوز هم شوکه بودم.
شب هم هادی نادی سراجی دنبالم آمد و گفت: نزد عبدالحسین خضریان می رویم. گفت خضریان گفته بچه هایی که هستند امشب جمع شوند. خضریان (ی ) که در مواقع عادی من واقعا می ترسیدم با او صحبت کنم آن شب به انسانی شوریده و نا آرام تبدیل شده بود. من شهادت می دهم که در عملیات مختلف، خضریان تمام تلاشش را برای سلامت نیروهایش بکار می برد. آن شب تعدادی از دوستان هم که با خبر شده بودند در واقع برای تسلی دادن به خضریان آمده بودند. قبل از اینکه بچه های دیگر برسند حاج عبدالحسین چیزی گفت که نشان می داد در درونش قیامتی است. بگذریم. خدا رحمت کند سید جمشید را. بعد از این واقعه تلخ در یکی دو نشست با بچه های بلال حدیثی را می خواند به این مضمون که مرا سپری است که تا آن سپر با من است مرا ایمن می دارد اما آن زمان که از من دور شود دیگر هیچ تیری به خطا نرود و هیچ زخمی التیام نیابد و آن سپر، مشیت خداست. بعد هم به بچه هایی اشاره کرد که از حوادث و درگیریهای سختی مانند پاتک روز ۲۷ بهمن جان سالم بدر برده بودند اما مشیت این بود که در حادثه اتوبوس بشهادت برسند.
من وقتی قصه اتوبوس را برای خودم مرور می کنم همیشه این غزل حافظ را می خوانم که:
” قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود “
منبع: وبلاگ دشت نوشته ها
« بسم الله الرحمن الرحیم »
سلام
شما را جهت آشنایی با دانشجوی شهید « محمد مشعل» ، به لینک زیر دعوت می نمایم :
http://majid.aynehband.ir/?cat=2
*** عکس شهید را در زیر ، خدمتتان ارسال میدارم:
http://up6.ir/5GgK
همچنین در سایت زیر نیز ، مطالبی از این شهید فابل دسترسی است:
http://shohada57.ir/mohamad-mashaal/
موفق و موید باشید