دلنوشته ای به مناسب سی و یکمین سالگرد شهادت “شهید شمساله طافی” شهید گمنامی از خیبر
*****
بیست شدی برادر
رزمنده، برادرم را ندیده ای؟ نمی شناسی اش؟
بسیجی بود و …
راست می گویند دیشب عملیات شده؟ بعد از نماز مغرب و عشا.
بچه ها کلی هم پشت معبرهای مین و سیم خادارهای دشمن معطل شده اند!؟ می گویند چهره هایشان نورانی بوده و آسمانی
فرمانده، شما چطور؟ برادرم را به یاد داری؟
میثمی بود، قائمی شد اما حمزهای نشد و کربلای چهار و پنج را ندید.
بیست ساله بود که به امامش لبیک گفت.
برادر مادرم هر شب خوابت را میدید، دل نگرانت بود، چه می شود کرد مادر بود دیگر. برای پدر هم دل کندن از تو خیلی سخت بود سخت. میگویند از رفتن یا ماندن در آن شب، رفتن را برگزیدهای، البته آن سی شهید هم که ماندند همان شب پرکشیدند و آسمانی شدند فرماندهشان بعدها فهمید.
می گویند سرزمین طلاییه در آن شب سرد زمستانی کربلایی دیگر را رقم زده است، البته این کجا و آن کجا! آنها نیز همانند سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبداله الحسین(ع) و هفتاد و تن از یاران وفادارش عطش داشتهاند، عطشی که بواسطه ی خونهایی که از شامگاهان خیبر تا سحرش در شیار جاودانگی، از گلوها و پهلوهای مبارکشان جاری شد. صد البته این کجا و آن کجا!
برادر، یادت هست موقع اعزام پای مینیبوس با دست کشیدن به محاسن تازه جوانه زدهات، به مادر اشارت دادی حلالم کن، از من بگذر، این را به تازگی از لابلای خاطرات تو بیرون کشیدهام.
برادر، چرا و برای چه بعد از سی سال به خواب من میایی و مرا به جبههات میبری، دیر نیست!؟ مگر نمیخواهی هنوز هم گمنام بمانی. راستی گمنامی دیگر بس نیست؟! میدانی نبودنت هنوز هم بغض و اشک ماست و چشمهایمان بهانهی تو را دارد.
داداش گلم من با سطر سطر خاطرات همرزمانت در آن شب بیسحر تا ته آن شیار و کانال رفتم اما دریغ از نشانی! فقط خون بود و گلوله بود و خمپاره و نارنجک، با کدامینشان در خون خود غلتیدی؟. خدای نکرده نکند جان داشتهای و بر جان مبارکت تیر خلاص زدهاند؟
برادر نامه اعمالت را دیدهای؟ به دستت دادند؟
اسفند 42 آمدی و اسفند 62 پرکشیدی.
بیست شدی برادر.
نگارنده: کیانوش طافی