بوی پیراهن یوسف
پدرم مدت ها بود از درد پا رنج می برد هر چه قدر به او اصرار می کردم که به پزشک مراجعه کند شاید درمانی و بهبودی حاصل شود قبول نمی کرد. کم کم به دلیل کهولت سن و زحمات طاقت فرسای گذشته و جوانی و داغ برادر شهیدم فخرالدین، دردها به او هجوم آوردند.
یک روز صبح وقتی جهت فریضه ی واجب نماز صبح از خواب بیدار شدم با سر و صدای پدرم سریع به بالین پدر رفتم با صحنه ای عجیب و باور نکردنی مواجه شده و از آن چیزی که خیلی وحشت داشتم روبرو شدم. سمت چپ بدن پدرم از بالا تا پایین فلج شده بود و زبانش به سختی می چرخید وقتی او را به پزشک جراح متخصص و معالج رساندم دکتر گفت: سکته ی مغزی کرده و باید هر چه زودتر بستری و تحت عمل جراحی قرار گیرد.
هزاران فکر به ذهنم خطور کرد، آیا پدرم سلامتی خود را باز می یابد یا دوباره روی پای خود راه می رود؟ هزینه پزشک چقدر خواهد بود؟
دنیا به نظرم تیره و تار شده بود. دکتر خصوصی به من گفت: نوبت می نویسم و سر تاریخ مقرر او را بیاورید بیمارستان تا عمل جراحی شود. از جاییکه پدرم بشدت از اطاق عمل و بیهوشی و تیغ جراحی خوف داشت چیزی به او نگفتم. چند روز بعد که از بیمارستان مرخص شد کم کم به او گفتم که یک عمل کوچک جراحی دارید و فردا باید برویم بیمارستان، دکترها گفته اند چیزی نیست فوری مرخص می شوی. زیر لب چیزهایی می گفت و اشک چون دانه های مروارید روی گونه هایش جاری می شد. گوش دادم دیدم می گوید: مرا روی مزار پسر شهیدم، فخرالدین ببرید. گفتم: پدر تو که راه نمی توانی بروی کجا برویم؟ از اینجا فاتحه ای بخوان. دوباره گفت: همان که گفتم مرا روی مزار پسرم ببرید.
دلم نیامد حرفش را زمین بگذارم بنابراین او را بغل کرده و سوار ماشین خودم کردم و به قبرستان گلستان علی بردم. روی مزار شهید فخرالدین نشست. سلام کرد، فاتحه خواند، گریه و استغاثه کرد لحظاتی بعد هر دو دستش را روی خاک های مزار کشید و به صورت خود مالید. گفت: مرا به خانه ببر و من هم او را به خانه بردم. به مادرم گفتم: فکر کنم بعد از درد و دل کردن با شهید سبک شده و آماده ی عمل جراحی باشد.
فردا صبح آمدم که او را به بیمارستان ببرم دیدم در اطاق و تخت و خوابش نیست پاهایم میخکوب شد. یاحسین پدرم چه شد؟ به مادر گفتم: پدرم کجاست؟ گفت: رفت. گفتم: کجا رفت؟ گفت: صبح زود رفت بیرون، با دوچرخه ی خودش. به دنبالش رفتم با صحنه ای تکان دهنده و عجیب روبرو شدم. پدرم سلامتی کامل خود را بدست آورده بود مثل روزهای قبل از بیماری، پزشک معالج او، از دیدن پدرم مات و مبهوت فقط الله اکبر می گفت.
پدرم از شهید خواسته بود از مولایش ابا عبدالله حسین(ع) بخواهد خودش مرا شفا دهد.
راوی: محمدعلی دبیرالدینی برادر شهید
نگارنده: غلامحسین سخاوت
باسمه تعالی – باعرض سلام وادب – همه ما باید قدر خانواده معظم شهداء بویژه والدین ایشان را بدانیم . خداوندان شاء الله تندرستی – اطاعت از فرامین الهی و عاقبت بخیری به همه عزیزان عنایت فرماید. ومن الله التوفیق
باسمه تعالی .باعرض سلام .مطلب پیش رو را بعنوان یک نظر درراستای موضوع مانگران آرمانهایمان هستیم مندرج درسایت انصارحزب الله دزفول نوشته ام .باسمه تعالی -سلام علیکم. همه ی آنانیکه دراین برهه ومقطع حساس اگردربرابر اسلام ناب محمدی (ص) که همان اسلام شیعه می باشد احساس مسؤلیت می نمایند بایدخیلی هوشیارانه تر وباتدبیرترازگذشته عمل نمایند .به نظرحقیر دشمن با تحقیق -تفحص و بررسیهای فراوان آمده تا اسلام اصیل وناب شیعه را ازریشه نابودگرداند .با توکل به خداوندمنان وتوسل به ائمه اطهار(ص) واطاعت محض از ولی امر مسلمین جهان وولایت مطلقه فقیه عزیز وهمچنین راهنمایی وارشاد نسلهای جوان بایدبه سرکوب دشمنان داخلی وخارجی رفت .بایدبهوش باشیم وتمام حرکات رازیرنظرداشته باشیم .ان شاء الله فرج آقاواماممان نزدیک است و علی الظاهر وقایع بوقوع پیوسته کنونی اینچنین بیان می کند . ومن الله التوفیق