نوشتاری که در پیش روی شماست قسمتی از خاطرات حقیر در عملیات بیت المقدس است که به شما عزیزان تقدیم می گردد. قبلا به روح پاک همه شهدا بخصوص شهدای مظلوم عملیات بیت المقدس درود و سلام و صلوات می فرستیم.
ساعت تقریبا” نه یا ده شب به تاریخ 61/2/15 بود و طبق معمول من اولین نفر از گردان بلال بودم که به همراه برادران اطلاعات و عملیات به جلو حرکت کردیم. نم نم باران آرام نیز می آمد که شب های گذشته نیز چند بار تکرار شده بود هوا بسیار تاریک بود و ما با آرامش خاصی راه می رفتیم دو یا سه کیلومتر که آمدیم چند قبضه توپ عراقی را مشاهده کردیم و تعدادی عراقی را نیز اسیر کرده که دائما التماس می کردند و ان مسلم می گفتند که دو تا از بچه ها آنها را به عقب بردند. حدود ده تا پانزده کیلومتر راه آمدیم زمین زیر پایمان بتدریج شل می شد و هرچه به جلوتر می رفتیم پاهایمان بیشتر در گل فرو می رفت شرایط بسیار مشکلی پیش رو داشته و ما می بایستی هر طور شده بی وقفه راه را طی کرده به مقصد خودمان می رسیدیم.
تعدادی از بچه ها را دیدم که از شدت خستگی و فرو رفتن در گلها کوله ها و تجهیزات نظامی و حتی پوتین های خود را رها کرده به جلو می آمدند دیگر شفق دمیده بود و ما نمازمان را در حال حرکت در میان گل و لای بجا آوردیم هوا کم کم روشن شد و هنوز تقریبا” یک کیلومتر با جاده مرزی شلمچه فاصله داشتیم. عراقی ها در پشت جاده شنی یعنی همان جاده مرزی شلمچه مستقر بودند و با تیربارها و سلاح های خود به طرف ما شلیک می کردند و ما در میان لجن ها به طرف خاکریز حمله برده و با شلیک های بی امان خود به آنها یورش بردیم. تیرهای رسام را با چشم خود می دیدم که از اطراف و حتی از لای پاهای ما می گذشت و تعدادی نیز زخمی شدند در میان گل ها یکی از تانک های دشمن فرو رفته و خدمه آن فرار کرده بودند چند لحظه ای پشت تانک سنگر گرفته و بعد با یک یورش سریع خود را به جاده رساندیم تمام بدنم گلی شده و از شدت خستگی نفسم بالا نمی آمد، خود را روی سینه خاکریز ولو کردم هنوز خستگی از تنم بیرون نرفته بود که گلوله ی توپ در چند متری من اصابت کرده و ترکش بزرگی از کنار گوشم رد شد سرم را به پایین آوردم همان لحظه عبدالحسین تاج را دیدم که در حال کمک کردن به یکی از برادران آرپی جی زن بود که دو تا انفجار بین آنها، هر دو را نقش بر زمین کرد، معلوم شد عراقی ها از پشت خاکریز نارنجک پرتاب کرده بودند که ما هم بلافاصله چندین نارنجک به آن سو پرتاب کردیم به بالای سر آن دو نفر رفتم کار از کار گذشته و هر دو سراسر بدنشان مملو از ترکش بود و نفس های آخر را می کشیدند. همان لحظه فریادهای عباس جلایی بلند شد که همه را روی خاکریز فرا می خواند و تذکر می داد که مواظب جلو باشید، پایش قبلا” تیر خورده و امدادگرها پاچه ی شلوارش را از ناحیه ران برای پانسمان بریده بودند.
سریع خود را بالای خاکریز کشاندم و به آنطرف جاده نگاهی کردم، از عراقی ها خبری نبود ولی تیربارچی های دشمن روی خاکریز را درو می کردند، به قسمت بالای دشت نگاهی انداختم خدایا چه می دیدم باور کردنی نبود تا چشم کار می کرد قبضه های توپ دشمن، در یک امتداد قرار داشته و عراقی ها آنها را رها کرده، و همه ی آنها به دست توانای رزمندگان اسلام به غنیمت در آمده بودند. به پایین تر نگاه کردم. مملو بود از سنگرها و استحکامات دشمن که لوازم زیادی در آنها وجود داشت حتی بعضی از برادرها رفتند و از درون آنها تلویزیون و وسایل دیگر می آوردند.
تانک های دشمن از دور دیده می شدند و حرکات مشکوکی را انجام می دادند مهدی آلاله با بی سیم با توپخانه ارتش در ارتباط بود و گراهای فرضی خود را به توپخانه داده و آنها نیز مواضع تانک ها را می زدند کارشان عالی پیش می رفت و نظم تانک ها را بخوبی بهم زده بودند اما نمی دانم چرا ارتباط قطع شد و هر چه آلاله فریاد می کرد و درخواست کمک می نمود دیگر هیچ خبری نشد برای همین تانک ها خود را آماده کرده و آرایش می گرفتند. اوضاع جبهه بطور بسیار مشکوکی ساکت شد بطوریکه هیچ صدایی از جایی به گوش نمی رسید مطمئن بودم خطری جدی ما را تهدید می کند.
از این سکوت جبهه اصلا” خوشم نمی آمد دلم شور می زد و از حس غریبی بشدت رنج می بردم چند لحظه بعد دو تا هواپیمای کاملا” سیاه رنگ در فاصله زمانی کوتاهی و در ارتفاع پایینی از بالای سر ما گذشتند و بدون اینکه تیراندازی و یا بمبارانی بکنند رد شده و رفتند در دلم گفتم باید اینها هواپیمای جاسوسی باشند که منطقه استقرار ما و توان نیرویی و تجهیزاتی ما را دید زده و رفتند. لحظاتی به همان منوال گذشت به سمت چپ جبهه نگاهی انداختم هیچ نیرویی در آنجا نداشتیم و محل نفوذ عالی برای دشمن بود واز بخت بد خاکریزهای زیادی هم درآنجا نبود، از آن ناحیه بسیار خوف داشتم، ظاهرا نیروهای لشکر 27 محمد رسوالله نتوانسته بودند به اهداف خود و در سمت چپ ما دست پیدا بکنند و این خطر بسیار بزرگی برای ما بود نگاهم به سمت راست جبهه افتاد نیروهای گردان عمار برای مستقر شدن در قسمت چپ جبهه پیشروی می کردند در آن بین جیپ بدون سقفی که چهار بی سیم از آن بلند بود به ما نزدیک شد برادر خضریان فرمانده غیور و شجاع گردان عمار و از بچه های دزفول بود، از اینکه توانسته بود با آن جیپ را به این نقطه برساند در حیرت بودم با حضور او بچه ها روحیه ی مضاعفی گرفتند خضریان نیز خطر را کاملا” احساس کرده نیروهای خود را با شتاب و عجله ای چشمگیر به سمت چپ جبهه راهنمایی می کرد اما آتش بی وقفه دشمن شروع شد و پیشروی بچه های عمار را کند کرد ناگهان تانک های عراقی که حدس می زنم تعدادی از آنها تی هفتاد دو بودند به صورت حرف ال شکل انگلیسی، آرایش گرفته از سمت چپ جبهه به طرفمان هجوم آوردند و ما هنوز کسی در آن قسمت نداشتیم.
با راهنمایی خضریان خود و چندین آرپی جی زن به آن قسمت رفتند و تانک ها را هدف قرار دادند اما متاسفانه موشک ها کمانه کرده به یک طرف منحرف می شدند. تعداد تانک های عراقی باورکردنی نبود بطوریکه با شلیک گلوله هایشان دشت را زیرو رو می کردند هرچه آرپی جی زنها شلیک می کردند کمتر نتیجه ای حاصل شده و تانک ها بی امان به جلو می آمدند آرایش آنها به گونه ای بود که از هر طرف شلیک کرده و نقاط دور و نزدیک را می کوبیدند و به همان صورت بی محابا می آمدند و نیروها را یکی بعد از دیگری درو می کردند این هم جنگی بود کاملا” نابرابر در تاریخ دفاع مقدس ما، چرا که در اینجا ستیز تانک ها با افراد بود و هر نفر هدف گلوله ی مستقیم تانک قرار می گرفت.
خدایا تو خود شاهدی که چه کربلایی در آن دشت به وقوع پیوست و چه حادثه ی عظیمی در این منطقه رقم خورد صدای غرش تانک ها و گرد و خاک ناشی از شنی آنها از یک طرف و ایثار و جانفشانی بچه ها ی آرپی چی زن از طرف دیگر صحنه را به یک جنگ کم نظیر تبدیل کرده بود، اما این تمام ماجرا نبود و از طرف مقابل هم، تیربارهای عراقی فعال شده و روی خاکریز را گلوله باران می کردند و ما حتی فرصت سر بلند کردن را نیز نداشتیم ولی با این حال بچه ها با کمال شجاعت جوابشان را داده و به آنها تیراندازی می کردند.
اوضاع جنگ بشدت متحول شد چون ما هم از سمت چپ و هم از جلو مورد حمله قرارمی گرفتیم و سلاح های ما بر تانک های دشمن کارگر نبود و خیل زیادی ازشهدا و مجروحین روی زمین در خون خود می غلطیدند وکسی یارای کمک رسانی را نداشت. بناچار به طرف راست جبهه عقب نشینی کردیم، یک لحظه جیپ خضریان را پشت یک تپه ای کوتاه دیدم که سرنشینان آن با بی سیم در حال صحبت بودند و خضریان نیز با آرپی جی به سمت تانک ها شلیک می کرد که ناگهان گلوله مستقیم تانک جیپ را هدف قرار داده آتش گرفت و کسانی که در آن بودند همگی سوختند ولی خضریان را دیگر ندیدم، ما هم همگی به طرف خاکریز راست جبهه می دویدیم تا در آنجا مستقر شده تا بتوانیم پیشروی دشمن را متوقف کنیم که ناگهان انفجار گلوله ی تانک، مرا سه چهار متر پرتاب کرد، گیج و منگ شدم، احساس کردم ضربه ی مهلکی به من وارد شده ولی اهمیت نداده و بلافاصله خود را از زمین کنده تا به راهم ادامه دهم ولی زیر پایم خالی شده و محکم به زمین افتادم، پای چپم مرا همراهی نمی کرد و درد کشنده ای مرا زمین گیر کرد نگاهی به آن کردم غرق در خون بود زانوی چپم ترکش خورده و استخوانش شکسته و ران پایم ده تا پانزده سانتیمتر پاره شده و خون فوران می کرد.
سریع چفیه را از گردنم درآورده محکم به بالای زانویم بستم اما فایده ای نداشت چونکه زخم ران پایم آنرا آغشته به خون کرد، نباید وقت را تلف می کردم خودم را کشان کشان به جلو می بردم و پایم مانند جسم اضافه ای روی زمین کشیده می شد و خونریزی زیاد، ضعف شدیدی را بر من وارد می کرد، چشمانم به سیاهی می رفت و قدرت بدنیم کم می شد، نیروها با سرعت از کنارم رد شده و توجهی به من نمی کردند انفجارهای گلوله های مستقیم تانک بی امان بین بچه ها می خورد و من، دست و پاها و اعضاء بدنشان که تکه تکه شده به هوا پرتاب می شد را بوضوح می دیدم منظره ی بسیار وحشتناکی بود انفجار پی در پی گلوله ی مستقیم تانک های عراقی، دشت مجاور جاده ی مرزی شلمچه را شخم می زد و نیروهای خودی را مانند برگ خزان روی زمین می ریختند. به هرجا نگاه می کردم، پیکر شهدا پراکنده بود و مجروحین با کمال مظلومیت به جا می ماندند و این صحنه هایی بود که هرگز در جبهه ها مانند آنرا ندیده و هرگز فراموش نخواهم کرد. و گاهی اوقات مانند فیلمی از جلوی چشمانم رد شده و حالم را دگرگون می کند.
با خود گفتم که کارم دیگر تمام است و من جان سالم از این معرکه بدر نخواهم برد با نا امیدی دستم را به طرف یکی از نیروها دراز کردم سید ضیاءالدین هاشمی بود، مرا که دید بلافاصله آمد و زیر بغل مرا گرفت و با یک شجاعتی کم نظیر و با بی توجهی به انفجارها به طرف خاکریز خودی در سمت راست جبهه می کشانید. به شدت خسته شده بود و در انتهای راه مرا به عبدالرحیم جمال و و حسن بهروزی از بچه های پایگاهمان سپرد و آنها زیر بغلهای مرا گرفته به سمت خاکریز خودی حرکت کردند. در بین راه سربازی از نیروهای ارتش در حالیکه مچ پایش ترکش خورد شده و انگشتانش برعکس شده و روی زمین بی حرکت افتاده بود نظر ما را جلب کرد بچه ها خیال کردند او شهید شده و گفتند خدا رحمتش کند ولی یکمرتبه سرش را بلند کرد و شروع کرد به سرود خواندن. عمل او برایم عجیب بود و با خود گفتم: حتما برای حفظ روحیه ی نیروها این کار را می کند.
همانطور به طرف خاکریز خودی حرکت می کردیم، یک لحظه به پشت سر خود نگاه کردم مسیری از خون پایم بر زمین نقش بسته و یک خط طولانی را بوجود آورده بود ولی سرانجام به خاکریز خودی رسیده و در پشت آن مستقر شدیم.
نبردی جانانه در پشت خاکریز در حال انجام بود و بچه ها بی امان به طرف تانک ها شلیک می کردند اما ضعف جسمی، تمام وجودم را احاطه کرده بود دیگر حتی گوشهایم درست نمی شنیدند تعداد زیادی از مجروحین روی زمین افتاده و ناله می کردند یکی از بچه ها که یادم نمی آید چه کسی بود برایم سیب آورد تا آن را بخورم ولی من از فرط ضعف و خستگی قادر به خوردن آن نبودم .
لحظاتی به همان حال روی زمین افتاده و بچه ها هوای مرا داشتند تا بالاخره ماشین سر پوشیده ای از راه رسید و بچه ها با عجله زخمیها را سوار کردند ولی به دلیل ازدیاد مجروحین، تا جا داشت آنرا پرکرده و روی هم تل انبار نمودند برای همین، من مجبور شدم زانوی شکسته ام را جمع کرده به سینه بچسبانم که درد کشنده ای داشت و حال بی هوشی به من دست می داد، ماشین با سرعت زیاد شروع به حرکت کرد. شاید با این کار از انفجارهای خمپاره در امان بماند برای همین، چاله و بلندیها را بی امان رد کرده و بشدت بالا و پایین می شد و سرمان به سقف برخورد می کرد اما چیزی که اصلا” تحمل آنرا نداشتم این بود که استخوان ها ی زانوی پایم که شکسته و لبه هایشان تیز شده بود به هم برخورد کرده و احساس می کردم لحظه ای بی هوش شده و بعد با تکان های شدید دیگر به هوش می آمدم. نمی دانم چند کیلومتر با همان وضع به عقب برگشته تا به کنار رود کارون رسیدیم و امدادگرها بعد از پیاده کردن مجروحین، مرا بغل نموده و سوار قایق کردند و بعد از آن ما را به بیمارستان صحرایی رساندند.
در این نبرد صدها نفر از رزمندگان مظلوم به شهادت رسیده یا مجروح گردیدند که پیکر پاره پاره و پاکشان زینت بخش آن دشت خونین بود. و تا عمر باقی است خاطره جانسوز آنها هرگز از ذهنم محو نخواهد گردید.
نگارنده: ناصر آیرمی