چندی پیش به مناسبت روز مقاومت و پایداری و روز دزفول قسمت نخست خاطرات آقای محمدعلی سرشیری را ذکر کردیم که هم اینک قسمت دوم این خاطرات را در ادامه می آوریم:
محله ی چولیان
حدود ساعت دو شب بود که با یک صدای مهیبی من از خواب بیدار شدم. متوجه شدم که محلهی چولیان را با موشک زده است. برای کمک به آنجا رفتم. کسی بود به نام آقای آقامیری به من گفت: مشهدی محمدعلی نمیدانم چه چیزی به خانهی ما زده که چیزی از آنها باقی نمانده و خانواده ام را نیست. این را بگویم که فقط من، دست و پای قطع شده جمع می کردم و تا سه روز روی خرابه ها بودم و جنازه بیرون می آوردم. بیش از پانزده تا شانزده نفر را در آنجا من نجات دادم.
اصابت گلوله ی توپ به میدان مثلث
فکر می کنم فجیع ترین حوادث در دزفول در طول دوران جنگ، میدان مثلث باشد. چونکه حدود 170 نفر شهید و مجروح شده بودند که اکثریت آنها به شهادت رسیده بودند. هیچ جا به اندازهی اینجا تلفات نداده است. یعنی اول مثلث و بعد حمام حاج قربان تلفات بسیار سنگین بود. گلولهی توپ در پیاده روبروی خیابان و روبروی پاساژ خورده و کپسول های پیک نیک همه منفجر شده و تعداد زیادی بسیجی از شهرهای مختلف که برای خرید آمده بودند به شهادت رسیدند. بطوری که نیمی از آنها را روی آسفالت جمع می کردم و بقیه هم در شبستان افتاده بودند که همه را روی دوش گرفته و به آمبولانس تحویل دادم. چون آتش همه جا را گرفته بود یک یا دو تا پتو خیس می کردم و روی خود گذاشته و همراه یکی دو نفر دیگر به سراغ اجساد شهدا که در داخل و در شبستان پاساژ بودند می رفتم. به جان مادرم و به فاطمهی زهرا (س) کسی جرأت نمی کرد دست به جنازه ها بزند و خودم تک و تنها آنها را جمع کرده و به بالا آورده و تحویل آمبولانس می دادم. در پایین پاساژ، وضع بسیار وحشتناک بود. تعداد زیادی از مردم که حدود پانزده یا شانزده نفر که اکثر آنها بسیجی بودند برای خرید البسه به پایین پاساژ رفته بودند و همهی آنها می توانم بگویم که ذوب شده بودند. و من آنها را با همان وضع به بالا می آوردم.
محله ی چیتا آقامیر
حدود ساعت یازده یا دوازده شب بود که محلهی چیتا آقامیر که محلهی خودمان بود را با موشک زد. موشک را به مغازهی ورشوساز و منزل زاروی زده بود. حدود به 24 ساعت تمام، من در آنجا جان می کندم و تکه پاره های بدن شهدا را جمع آوری می کردم و به آمبولانس تحویل می دادم. یادم هست که آقای کیوان که منزلش ویران شده و بچه های او زیر آوار بودند. از من خواهش می کرد که زن و بچه اش را از زیر خرابه ها نجات بدهم. سگ های آموزش دیدهی پایگاه چهارم شکاری مرا می شناختند. آنها محل را وارسی کرده و جایی را به من نشان دادند و من توانستم همسر آقای کیوان را به همراه بچهی سه ماهه اش نجات داده و بعد از دادن نفس مصنوعی آنها را سوار آمبولانس بکنم. دیگر، خانوادهی مشتروی بود که تعدادی از آنها را هم از آوار خارج نمودم. شهیدی را از زیر آوار بیرون کشیدم که فقط تن او باقی مانده بود یعنی دست و پا و حتی سر هم نداشت. همانطور که او را از زمین بلند کردم. همه فرار کردند و کسی اطرافم باقی نماند.
اصابت کلوله توپ به یک دستگاه مینی بوس در خیابان امام سجاد ع
حادثه ی مینی بوس
گلولهی توپ، دقیقا به مینی بوس و در خیابان امام سجاد (ع) اصابت کرده بود. ساعت 45/10 دقیقه صبح بود و مسافرانش نیز از شهرک های اطراف بودند. مینی بوس آتش گرفته و جنازه ها در آن می سوختند. مجروحین را از مینی بوس بیرون کشیده و آنها را روی پیاده رو گذاشتم تا از آتش مینی بوس نسوزند. و یکی یکی جنازه ها را از آن خارج کردم.
حمام حاج قربان واقع در خیابان آفرینش
حدود چهار تویوتا لندکروز پر از نیروهای بسیجی آمده بودند که در حمام حاج قربان استحمام کرده و یا غسل نمایند. موشک هر چهار تویوتا را از بین برده و حدود سی تا چهل بسیجی هم در حمام بودند که تمام آنها شهید شده بودند. تعدای هم در اطراف ماشین ها زخمی شده و دعا و صلوات می فرستادند و الله اکبر می گفتند. در آنجا هر چه در توانم بود دست و پای قطع شده و مجروحین و جنازهی بسیجی ها را جمع کرده و به آمبولانس منتقل می کردم. همهی آنها بچه های تبریز بودند و تا مدت ها با آنها رفت و شد داشتم.
یک مردی آمد و گفت: مش محمدعلی ترا به خدا زن بچهی مرا بیرون بیاور. به دنبال او رفتم. خانه اش کلاً ویران شده بود. زن و بچهی او در اتاق خرابه ای گرفتار شده و نیمه سقفی بالای سر آنها بود. به حسنعلی رفیع گفتم: بیا به من کمک کن. همان موقع رئیس شهربانی که یک سرهنگ بود و نامش را فراموش کرده ام برای کمک به ما آمد. ولی یکدفعه تیر آهنی از بالا به پایین افتاد. و سرهنگ خود را به عقب کشاند و از مهلکه فرار کرد. ناگهان موشکی دیگر در همان حوالی حمام حاج قربان به زمین نشست. و صدا و موج انفجار مهیبی را بوجود آورد. یک لحظه نگاهم به سرهنگ افتاد که سرش قطع شده و یک طرف پرتاب شد. و ترکشی، گردن حسنعلی رفیع را شکافت که تا به امروز هنوز باقی است.
اصابت موشک به حوالی بقعه امامزاده سید محمود
حوالی بقعه ی امامزاده سید محمود
حدود ساعت دو شب بود که موشک به آنجا زد. منزل کاظم بهبود ویران شده بود. و من حسن حسیناک و مهدی، تقی، ماشاالله بهبود و مادرشان و خواهرشان را در آنجا از زیر آوار بیرون آوردم. حدود هشت تا نه نفر از خانوادهی بهبود را از زیر آوار بیرون کشیدم که همه شهید شده بودند. و دیگر خانوادهی مشاک و بهرک بودند که رضا بهرک و زن و بچه اش را که در شوادون بوده و همه شهید شده بودند را همه را خودم به بالا آوردم.
واقعا یک مهارتی پیدا کرده بودم که می فهمیدم جنازه ها و مجروحین کجا افتاده اند یا زیر آوار هستند. از این مهارت خودم هم تعجب می کردم. اصلاً کاری به مردم نداشتم فقط کار خودم را می کردم. اکثر مردم تماشا می کردند ولی من کاری به کسی نداشتم و تا می توانستم مردم را از زیر آوار بیرون می آوردم. در هنگام کمک رسانی به مصدومان هر وقت صدایی از مجروحی می شنیدم تا او را پیدا نمی کردم ول کن نبودم. حتی اگر در قعر شوادون بود و خطر ریزش داشت و ریسک آن زیاد بود، بی مهابا می رفتم و آنها را نجات می دادم. در فکر این نبودم که برای خودم اتفاقی می افتد. می رفتم و آنها را نجات می دادم. حتی بعدا وقتی از این کارها فارغ می شدم. به بیمارستان می رفتم و از کسانی که نجات داده ام عیادت می کردم. گاهی اوقات در حال حاضر بعضی از این افراد می آیند و از من تشکر می کنند. و من از دیدن آنها خوشحال می شوم.
در کمک رسانی به مردم آسیب دیده، به لودر اجازه نمی دادم نزدیک شود می دانستم مصدومان را از بین می برد. همین غلام اقتداری که در خیابان طالقانی بود. بندهی خدا زنده بود که لودر سر او را جدا کرد. رفتم سر او را از زمین برداشتم. رگ های گردنش به بیرون زده بود. هرچه آدم اطرافم بودند همه از اطرافم فرار کردند. نمی توانستند او را ببینند. با شهرداری و بچه های جهاد درگیر می شدم و نمی گذاشتم لودر جلو بیاید. اعتقادم این بود که لودر مجروحین را از بین می برد. با دست خالی و یا بیل و کلنگ آنها را بیرون می آوردم.
برای اینکه خودم را به محل اصابت موشک برسانم. احتیاج به وسیله ای نداشتم. چون تعداد زیادی موتور سیکلت در دم می آمدند و با خواهش و تمنا مرا به هر کجا موشک زده می رساندند و می رفتند . روی خرابه های موشکی وقتی نیروهای ارتش می آمدند همه مرا می شناختند و دور من حلقه ای درست می کردند و من به دنبال قربانیان موشکی می گشتم.
یک روز به من اطلاع دادند که در اندیمشک، موشکی زده و منفجر نشده است. با عجله به اندیمشک رفتم. در یک خانه ای او را پیدا کردم. موشک منفجر نشده بود و مقدار زیادی از آن داخل خانه و نزدیک به سه متر آن تا خیابان کشیده شده بود. به نظرم به اندازهی نه متر طول داشت. من برای اینکه مردم نترسند سوار موشک شدم و تا ماموران پایگاه چهارم شکاری آن را خنثی نکردند از سوار موشک به پایین نیامدم. ادامه دارد
نگارنده: ناصر آیرمی
برگرفته از کتاب جغرافیای حماسی شهرستان دزفول اثر غلامحسین سخاوت و ناصر آیرمی