به بهانه پروازفرمانده گردان عمارسردارسرتیپ دکتر حاج محمدرضا صلواتی زاده
فرمانده! معادلاتم را به هم ریختی!
چه تکلیف سختی دارم. باید از تو بنویسم بدون اینکه بشناسمت. بدون اینکه حتی یکبار تو را دیده باشم. باید از تو بنویسم بدون اینکه از تو شنیده باشم و این «باید» را که می گویم، تو گمان مکن که از جبر است. نه! فرمانده! اختیار است. اختیاری که عشق اسبابش را مهیا می کند. عشق به رفقای شهیدت.
اصلاً ! نمی دانم در این بچه ها چه راز و اسراری نهفته است که هرچه با آنها اندک ارتباطی هم پیدا می کند، زیبا می شود و دوست داشتنی. از آن دوست داشتنی هایی که «حُب» اش آدم را می کشاند به سمت «عشق» و هر چه به این بچه ها متصل باشد ، دل می برد از آدم. عاشق می کند. از خاک بگیر تا یک خواب. از یک دست خط بگیر تا یک قاب. همه اش مقدس می شود و جلوه می کند پیش چشم آدم و البته این را هم بگویم فرمانده! از این عشق، نه وصال، که فقط فراقش به نسل من رسید. اینکه فقط یک شهیدآباد ببینیم با ردیف ردیف انسان کامل و در هر قدم یک قاب که شهد وصال لبخندهاشان را شیرین تر کرده است.
و حالا دیگر باید دلیل آن «باید» را که اول حرف هایم گفتم، بدانی فرمانده. اینکه چرا گفتم:«باید از تو بنویسم»
عکس این بچه ها و غبار مزارشان دل برده است از ما ، چه برسد به فرمانده شان. آن هم فرمانده ای که من دیر پیدایش کردم. چقدر هم دیر. زمانی که دیگر دست تقدیر نمی گذارد لام تا کام حرفی بزند برایم و باز من می مانم و یک تصویر که آرام روبرویم لبخند می زند و باز هم دیر رسیدن و نرسیدن و باز هم عکس و باز هم قاب و باز هم همان قصه ی همیشگی.
دیدی فرمانده! دیدی ! دیدی گفتم از این عشق تنها فراقش سهم ما شده است. اصلاً نمی دانم این چه تقدیری است که من دارم. باز هم باید بنشینم و تصویرت را بگذارم روبرویم و نگاه کنم تا باب صحبت باز شود.
اما می توانم با تو حرف بزنم فرمانده، بدون اینکه دیده یا شنیده باشمت. درست است که کار خیلی سختی است اما این سال ها « دکترای ارتباطات» گرفته ام. گرایش « یکسویه گویی با قاب». اینکه هر بار روبروی تصویر یکی از این بچه ها بنشینم و ساعت ها حرف بزنم و جوابی نشنوم و «گفت و گو» یی نباشد. همه اش «گفتِ» منِ گوینده است و « گو» که مربوط به مخاطب می شود، وجود ندارد و همین سخت می کند مکالمه را.
راستی گفتم «دکترا». بگذار همین جا حلالیت بطلبم فرمانده. وقتی در پیشوند نامت عنوان دکتر را دیدم، در دل گفتم که حتماً شما هم از این « دکتراهای چینی » داری که امروزه خیلی ها دارند و چقدر هم پُزَش را می دهند، اما وقتی از زبان برادرت شنیدم که رتبه اول دکترای رشته عمران – نقشه برداری بودی و استاد دانشگاه امام حسین (ع) ، معادلاتم به هم ریخت.
وقتی گفت که خواسته ای کسی از تحصیلاتت با خبر نباشد، یک مجهول به مجهولات معادله ها اضافه شد.
وقتی چشمهایم دنبال تصویر یک سرتیپ پاسدار با شانه هایی سنگین از خوشه و ستاره می گشت و پیدا نکردم و فهمیدم که کل خانه ات را برای یک تصویر با درجه نظامی زیر و رو کرده اند و دست خالی برگشته اند، باز هم مجهول دیگری اضافه شد به مجهولات قبل. آخر چطور ممکن است سرداری که دوره دافوس را سالهای 65 و66 گذرانده است، عکس با درجه سرتیپی نداشته باشد؟ اصلاً بگذار آخر داستان را همینجا بگویم، همه ی معادلاتم با آمدنت به هم ریخت فرمانده. همه ی معادلات.
این همه گمنامی و بی نام و نشانی برایم قابل هضم نبود. آن زندگی ساده که برادرت می گفت برایم قابل درک نبود و مگر می شود یک نظامی و این همه افتادگی و تواضع.گمان نکنم تا کنون شهیدی چنین معادلاتم را به هم زده باشد.شهیدی که سومین شهید خانواده است و مادر داغ دو برادر دیگر هم دیده است. دو برادری که از یکیشان پلاک و استخوانی هم برنگشته است.
اینکه وقتی « مش عبدالحسین» آن روزها و «حاج عبدالحسین خضریان» امروز را دیدم که تا دستش را گذاشت زیر تابوتت ، بغضش شکست، فهمیدم که ماجرای تو باید ماجرای غریبی باشد. آخر خضریان و گریه ؟
یعنی می خواهی بگویی جاری شدن اشک خضریان به هم خوردن معادلات نیست فرمانده؟
حاج مصطفی می گفت آخرین بار که گریه اش را دیده است، شب بعد از شهادت «سید جمشید» بوده است و اینبار هم بعد از شهادت تو.
حاج عبدالحسین خضریان (سمت راست) – حاج محمد رضا صلواتی زاده ( سمت چپ) دوش به دوش هم
پیکر حاج محمدرضاصلواتی زاده روی دوش حاج عبدالحسین خضریان
گفتم «سید جمشید»! راستی اصلاً این چه رمزی است بین تو و سید؟ این سه تا قبر خالی کنار سید جمشید ، سی سال بود که همینطور خاک می خوردند. یکیشان که شد نصیب حاج ابراهیم مقامیان.
سید چه زیبا حق رفاقت را برایت ادا کرد.معمولاً میزبان بهترین جای مجلس را نگه میدارد برای عزیزترین میهمان و سید اینجا را از همان سی سال پیش برایت نگه داشت تا با هم همسایه شوید. دوباره دوش به دوش هم. عجب رمز و رازی هست بین شما فرمانده ها.
توهم که مثل خضریان سردار سکوتی و اگر بینمان بودی هم که این راز را افشا نمی کردی ، اما دلم یک جورهایی گواهی می دهد که از این همسایگی با سید جمشید خبرهایی داشته ای. حاج مصطفی می گفت ، دزفول که می آمدی، زیاد آن حوالی قدم می زدی.
بگذریم فرمانده!
معادله هایم را به هم ریخته ای. خودم هم نمی دانم که دارم چه می گویم.
خسته ات نکنم فرمانده! همه ی بچه های گردانت منتظرند تا بروی بینشان. من این وسط خودم را چسبانده ام به تو که شاید یک نیم نگاهی . . . .
فرمانده!
بگذار آخر این یکسویه گویی هایم یک گله هم داشته باشم. هم از تو و هم از رفقایت. این گله را بگذار به حساب گستاخی ام، اما باید بگویم.
این سکوت شما و نسل شما، درست است که گمنامی تان را می افزاید و اجر شما در گمنامی صعود می کند به آسمان. اما تکلیف من چه می شود؟ تکلیف نسل من! اگر شما نگویید، اگر امثال شما نگویند، نسل من از کجا حقایق را بشناسد؟ آدم هایی را که مدیونشان است بشناسد؟ این خاطرات حق من است و حق نسل من و شما نباید با خود می بردید به آسمان!! من از این گله دارم.
دیدی که در تشییع مظلومانه ات فقط رفقای خودت بودند که فقط آسیاب دنیا سپیدمویشان کرده بود. دیدی از نسل جوان کسی نبود؟ دلیلش همین است که گفتم و گرنه نسل من با همه ی افسارگسیختگی اش، قدر قهرمانانش را خوب می داند.
رفقایت باید زودتر از اینها برایم از تو می گفتند تا من مجهولاتم را با تو معلوم می کردم و نگفتند تا امروز و امروز گفتنشان چه به کارم می آید، وقتی که دیگر تو کنار سید جمشید آرام گرفته ای؟
این سکوت، سم است برای نسل من و دیوار این سکوت را شکستن، دیوار گمنامی تان را فرونخواهد ریخت. درست است که اجر تو در کتمان است، اما اجر ما در افشا کردن است تا تاریخ در افق وجود تو قله های بلند تکامل انسانی را ببیند.
و من اینجا از تمام رفقایت می خواهم که پرده های گمنامی سرداران ساکت را کنار بزنند. از همه می خواهم مهرسکوت را از لب ها بردارند. این دینی است که به تاریخ دارند.
آن روز به فرمان امام آن همه حماسه آفریدید و امروز فرمان امامتان این است: « آخرین حلقه رزم یک رزمنده نه تحویل سلاح به واحد تسلیحات، که نوشتن خاطرات نبرد است. یک رزمنده تا زمانی که خاطراتش را ثبت نکرده، هنوز چیزهایی به تاریخ و آینده و آرمانش بدهکار است. »
پر حرفی هایم را برمی دارم و می روم.
اما راستی فرمانده!
بین تو و سید جمشید هنوز یک مزار خالی است. خداییش تو و سید برای این مزار چه نقشه ای کشیده اید ؟
سردار سرتیپ پاسدار دکتر حاج محمدرضا صلواتی زاده فرمانده قهرمان گردان خط شکن عمار ، پنجم تیرماه 94 به دو برادر و سایر یاران شهیدش پیوست و در شهیدآباد دزفول در جوار شهید سیدجمشید صفویان، فرمانده گردان همیشه قهرمان بلال به خاک سپرده شد.
منبع: وبلاگ الف دزفول