به بهانه تشییع شهدای غواص در دزفول

تابوت سه رنگ خودش یک فصل مرثیه است

 gomnam1

وقتی هر از چند گاهی یکی از این بچه ها دل می کند از خاک غربت و مهمان شهر می شود، وقتی تابوتی را می گذاری روی شانه ات که وزن تابوت از پیکر توی تابوت سنگین تر است و  وزن پنبه های توی کفن از استخوان ها بیشتر، بخواهی نخواهی اشکت که جاری می شود هیچ، زار می زنی و هق هق گریه ات می رود آسمان. عین مادر مرده ها می شوی.

انگار این تابوت یک میدان مغناطیسی دارد از جنس عشق آمیخته با درد و بغض. کنترل اشک هایت را ازت می گیرد و بی اختیار دستت را دراز می کنی سمتش و آه از آن لحظه که دستت بخورد به چوبه تابوت یا شانه ات میزبان گوشه تابوت باشد، آنجا دیگر باید کسی بیاید و زیر بغلهایت را بگیرد. بی اختیار می شوی و قرار از کف می دهی ، بدون اینکه نسبتی داشته باشی باشهید  و مگر باید برادر و خواهرش باشی یا پدر و مادرش که کمرت زیر بار غصه خم شود و کسی بیاید و آرامت کند؟

تمام این ها را گفتم تا بگویم مغناطیس یک تابوت سه رنگ کل شهر و آدم هایش را جذب می کند و بی قرار و حال تو انگار کن که چند ده تابوت با هم هبوط کنند توی شهر و آیه آیه نازل شوند بر دل های فروخفته. تصور کن مغناطیس این همه تابوت چه بر سر شهر خواهد آورد.

و دیروز آمدند.

آن همه غواص دریای غیرت و مردانگی و شرف.

در آن شرجی کم نظیری که علاوه بر چشمهایت ، کل وجودت را می گریاند و خیس می شدی ، اما ناخودآگاه می دویدی دنبال تابوت ها. هروله کنان. صفا تکثیر شده بود و مروه هم. خیابان ها شده بود مسعی و گِرد تابوت ها مطاف.

هر سو نگاهت را می چرخاندی ، تابوت سه رنگ بود و همه ی رنگ ها شده بود ، سبز و سرخ و سفید و تو فقط می گریستی و این گریه جنسش با تمام گریه های عالم فرق دارد.

gomnam2

جنس این گریه امتزاجی است از تمام حس ها و چقدر این خبرنگارها تلاش بیهوده دارند که حست را بگویی. اگر حس را می شد به زبان آورد که نامش حس نبود. اما عمده ی جنس این گریه هایت جاماندن است و نرسیدن.

و تو این درد نرسیدن به این کاروان را یک سِرُم تصور کن که ده ها درد دیگر را بریزند داخل آن سِرُم و تزریق  کنند به روحت و تو چطور می توانی این همه درد را با هم تاب بیاوری. خب معلوم است که باید بیایند و زیر بغل هایت را بگیرند.

و اضافه کن به آن همه که گفتم، تصاویر و صحنه هایی را که خاص دزفول است.

اینکه یک عده کنار تابوت ها دارند یزله می گیرند. یکی را روی شانه گرفته اند که از عمق جانش فریاد می زند: «فریاد یا محمدا . . . . محمدی ، محمدا . . .»  هم می گرید و هم ناله می زند: «این شهیدان علمدار حسینند» تو این تصویر را ببینی و هنوز سرپا باشی ، خیلی جگر داری.

اینکه مداح «ماررضویی » می خواند و قبل از اینکه مصرع اول را بگوید با سوز می گوید : «عزییییییییییییییزم . . . . » و تو تاب از کف می دهی و بقیه شعر را به لهجه شیرین دزفولی اصلا نمی شنوی.

اینکه آنطرف تر زن ها روی دستشان سینی حنا و کله قند و نقل و نبات دارند،  و شال سبز برای مراسم دامادی جوانی که هیچ وقت داماد نشد و تو کجا دیده ای که حنا و کله قند و نقل و نبات و شال سبز ، مرثیه باشد؟

اینکه زنها کنار تابوت ها «کِل» می کشند و تو کجا دیده ای که کِل کشیدن عین روضه خواندن باشد؟

و این وسط قربان صدقه رفتن پیرزن هایی که بدون اینکه نسبتی با شهید داشته باشند ، با همان صدای ظریف و لرزان فریاد می زنند :«دا، رووووووووله . . .   برااااااااااارُم» این صدا شاید از هر مرثیه ای سوزناک تر باشد.

و تو می مانی وآن همه درد و  این همه مرثیه  و میدان مغناطیسی تابوت های سه رنگی که خودشان یک فصل مرثیه اند.

 gomnam3

و این وسط این همه بی تابی و اشک، هنر تو نیست، بلکه هنر همان تابوت هاست که دلت را نرم می کنند تا با خودت چند تصمیم بگیری. چند عهد ببندی و با دلت شرط کنی که عمل کنی به آن تصمیم ها و قول و قرارها که با شهدا می بندی. عهدهایی برای بالارفتن خودت. برای راه این بچه ها را رفتن. برای مبارزه با خودت ، با نفست و اگر این میدان این مغناطیس عشق بیرون بیایی بدون این تعهد ها و قول و قرار ها ، دوباره می شوی خودت و خودت. همان خودِ قبلی.

اینجا دیگر بی هنری و نخواستن از توست، زیرا در میدان خواست شهدا قرار گرفته ای و بدون اندگی تغییر بیرون آمده ای.

این تابوت ها می آیند تا هر از چندگاهی مغناطیس حضورشان تو را بیدار کند و وادارت کند به اینکه به خودت برسی وگرنه آنچه تو می بینی چند تکه استخوان است که روزی روحی بزرگ را میزبان بود. روحی که سال های سال است در بهشت برزخی پروردگار «عند ربهم یرزقون» است.

کاش بیدار شویم با این حضور و حاضر شویم در مسیری که نامش صراط المستقیم است. راهی که روزی همین بچه ها در انتهای آن ، آسمان را پیدا کردند.

 منبع: وبلاگ الف دزفول

درباره رایحه

پیشنهاد ما به شما

خاکریز خاطرات ، خدایا چرا صبح نمی شود ، شهید علیار خسروی

خاکریز خاطرات ، خدایا چرا صبح نمی شود ، شهید علیار خسروی بی آنکه مرا …