به یاد شهیدان حسن و مجید انبری

 به یاد شهیدان حسن و مجید انبری

بالانویس:

حسنعلی عزیزحاجی را اولین بار حدود سال 75 یا 76 بود که در دانشگاه صنعت آب و برق تهران دیدم. رفته بودم به برادرم رضا که دانشجوی آنجا بود سر بزنم. رضا برایم گفت که حسنعلی جانباز شیمیایی است و از بچه ­های خاک جبهه خورده است. چند ماه پیش پس از قریب 18 سال در مسجد کجبافان دیدمش و این شد بابی برای اینکه  الف دزفول یک مهمان جدید پیدا کند و برخی روایت­ های نگفته ای را که در سینه­ ی او هست، منتشر نماید.

 کوله پشتی دو جاویدالاثر

1

 پاییز 1365 بود و ایام محرم و صفر. به همراه برادرم مظفر همراه با بچه­ های گردان عماراعزام شدیم منطقه. من و برادر کاروان مسجدی[i] افتادیم دسته­ ی بهداری. چند هفته ای از اعزاممان گذشته بود و من همچنان کوله پشتی نداشتم. تمامی وسایلم را ریخته بودم درون یک کیسه­ ی پلاستیکی و با خودم آورده بودم.

تدارکات که بین بچه­ ها همیشه معروف بود به ندارکات. هر چه می خواستیم حرف اولشان «نداریم» بود. در حال گفتگو با بچه های تدارکات بودم که مجید انبری صدایم راشنید و آمد کنارم و گفت :«ها حسنعلی! چی شده؟!»  سلام کردم و گفتم: «نگران نباش مش مجید! چیزی نیست» گفت:«من حرفاتونو شنیدم. بیا کوله پشتی خودمو بهت بدم.»

2حسنعلی عزیزحاجی- رفتم سر کارش تا  از کوله پشتی عکس بگیرم

با هم راه افتادیم سمت چادر غواص­ها. رفت سمت کوله پشتی اش و تمامی وسایل آن را خالی کرد گوشه ی چادر و کوله ی خالی را داد دستم و گفت: «اینم کوله پشتی! اما فقط یه شرطی داره!» گفتم:«چه شرطی؟ » گفت: «این کوله پشتی مال برادر شهیدم حسنه …! برو اسم حسن و منو از رو کوله پشتی با تاید و آجر، پاک کن!»

بعد لبخندی زد و گفت: «یتیم! ترسُم شهید بُووی، بُچون تعاون کولَه نَ بَرِن در حُوش دِهِنش دَس مارُم. مارُم عاجِز بُووَه . بعدَ حسن، دِگَه مارُم تابِ داغِ مُنه ندارُه [ii]»

کوله را گرفتم. مجید از تنها یادگار برادر جاویدالاثرش هم گذشت. اما بر خلاف قولی که به مَش مجید دادم ، نه اسم حسن را پاک کردم و  نه اسم مجید را و امروز این کوله پشتی ارزشمندترین یادگاری است که از دو برادر شهید  برایم به جا مانده است.

3

تصویر کوله پشتی که هم دست خط شهید حسن انبری ( قرمز رنگ) روی آن مشخص است و هم دست خط شهید مجید انبری (آبی رنگ) و بعد حسنعلی عزیز حاجی هم نام خود را کنار نام آن ها نوشته است.

آن روز هیچ کس نمی دانست که مجید هم پایش را می گذارد جای پای حسن و جاویدالاثر می شود و مادرش باید به جای یک شهید، انتظار بازگشت استخوان و پلاک دو جگرگوشه اش را بکشد.

[i] دکتر کاظم کاروان مسجدی امروز در کسوت یک پزشک متعهد به همشهریانش خدمت می کند.

 [ii] می ترسم شهید شوی و بچه های تعاون سپاه این کوله پشتی را اشتباهی ببرند درب خانه مان و بدهند دست مادرم و مادرم ناراحت شود. بعد از شهادت حسن، مادر دیگر تاب شهادت مرا ندارد.

منبع: وبلاگ الف دزفول

درباره رایحه

پیشنهاد ما به شما

خاکریز خاطرات ، خدایا چرا صبح نمی شود ، شهید علیار خسروی

خاکریز خاطرات ، خدایا چرا صبح نمی شود ، شهید علیار خسروی بی آنکه مرا …

یک دیدگاه

  1. سلام علیک واقعادست مریزادامیدوارم موفق باشید.عزیزحاجی