بالانویس:
شب غریبی بود. حسینیه شهیدآباد موج می زد از آدم هایی که دلهایشان فراق علیرضا را فریاد می زد. تابوت علیرضا زیر نورهای سبز ، پیش چشمانی قرار داشت که لحظه ای از باریدن نمی ایستادند.
خداحافظ رفیق
دلگویه ای که در مجلس شب وداع با شهید علیرضا حاجیوند در جوار پیکر مطهرش خواندم + دانلود فایل صوتی
سلام علی آقا ! خسته نباشی برادر! زیارت قبول. چطوری دلاور!
سفر چطور بود ؟ خوش گذشت؟ خوبی ؟ سالمی؟ سرحالی؟ بیا کمی بنشین کنارمان و از آنجا تعریف کن ببینیم . . .
علیرضا!
همه ی این جملات را آماده کرده بودیم که وقت آمدنت بپرسیم. گفته بودند همین روزها بر می گردید.
چشممان به راه بود و دسته گل هایمان برای استقبال آماده . . .
که تو از انتهای جاده برسی و دوباره ما باشیم و تو و خنده هایی که تصور چهره ات بدون آن لبخند برایمان سخت بود.
گفتیم می رسی از راه و دوباره دور همیم. توی هیات . . . توی مسجد . . .توی بسیج
اما اینطوری اش را خیال نمی کردیم.
اینگونه برگشتنت را.
با کوله رفتن و با تابوت برگشتن . . .
اینکه قرار باشد بجای آغوش تو را بر دوش بگیریم . سخت است برادر سخت است.
همه ی معادله هایمان به هم ریخت با این اتفاق. همه ی معادله ها . . .
علی آقا!
انگار کم کم قرار است عادت کنیم به این داستان.
به اینکه تلفن زنگ بخورد و یکی از آن سوی خط با بغض، خبر آمدن تابوت سه رنگ بدهد.
به اینکه با گریه دنبال عکس های یک رفیق بگردیم برای قاب کردن و گل بزنیم به ماشین ها و برویم در ورودی شهر چشم انتظار بمانیم تا از افق جاده تابوتی سه رنگ ظهور کند. بعد با گریه آن را بردوش بگیریم و بیاوریم اینجا و با اشک بدهیمش دست خاک.
انگار باید کم کم عادت کنیم به این داستان برادر.
به اینکه بهترین رفیقمان را روی شانه هایمان بیاوریم شهیدآباد و خودمان دلشکسته تر از قبل برگردیم.
دارد قصه ی سال های جنگ آرام آرام تکرار می شود.
پریروز برای امیر هویدی، دیروز برای سید مجتبی و امروز برای تو و فردا قرار است کدام رفیقمان را به شانه بیاوریم خدا می داند.
قصه ی تکراری حسرت زیر تابوت بودن ما و شوق و لبخند توی تابوت بودن یک رفیق.
سه چهار روز مانده بود به برگشتنت برادر! سه چهار روز فقط !
هر چند که خودت خبرمان داده بودی که برگشتنی در کار نیست.
خودت گفته بودی شهید بر می گردم. خودم شاهد بودم. همان روزی که سید مجتبی را روی شانه آوردیم تا همین جا.
آمدی و دستت را گذاشتی روی شانه ی سید . . . لبخندی زدی و گفتی :
سید جان! فکری کن برایم بروم!
پریشانی را نه من که همه در چشمهایت خواندند.
سید لبخندی زد و گفت : عجله نکن علی . . . می خواهی بروی شهید بشوی ؟ بگذار با هم می رویم.
و تو با خنده به سید گفتی کار مرا درست کنید بروم! آنوقت نشانتان می دهم که چطور شهید می شوم.
این جمله را جلوی خودم گفتی و امروز نشان دادی که بلد بودی چطور آدم باید شهید شود.
و اکنون در بهت و حیرت این اتفاق و کنار تابوتی که جسم خسته ات را یدک می کشد، مانده ایم !
مبهوت! حیرت زده !
زبان در دهانمان نمی چرخد و فقط چشم هایمان به زبان اشک دارد حرف می زند با تو .
چه بگوییم برادر ؟ چه بپرسیم ؟ درست است که زنده تر از همیشه ای.
درست است که تکثیر شده ای علی جان.
الان کنار هر کدام از این بچه ها یک علیرضا نشسته است با لبخند
علیرضایی که شنواتر از همیشه می شنود
بیناتر از همیشه می بیند و خندان تر از همیشه لبخند می زند.
فقط قوانین دنیاست که حجاب است برای دیدنت و تو داری همه را می بینی.
اینجا هم که برایت آشناست.
چه بگوییم ؟ حرفی برای گفتن داریم جز شکوه از فراق و گریه به حال خودمان که باز هم داریم حسرت را مزه مزه می کنیم.
آوردیمت اینجا تا برای آخرین بار توی هیات کنارت باشیم و کنارت روضه بخوانیم و کنارت سینه بزنیم.
چقدر اینجا سینه زدی و شور گرفتی!
علیرضا! یادت هست میاندار بودی ؟ الان هم میانداری برادر ! ببین!
چقدر اشک ریختی برای اربابت حسین و برای بی بی غریب عاشورا و بی بی غریب فاطمیه!
کنار همین قطعه ی 2.
قطعه ای آباد شده از شهید و تو می دانستی که روزی قطعه ای از این قطعه را بنامت خواهند زد.
برخیز علیرضا.
برخیز.
سید مجتبی خودش جایش را نشان داده بود، اما تو این را هم نگفتی با اینکه از رفتنت خبر داشتی.
برخیز.
با انگشت هر کجا را نشان دادی برایت خانه می سازیم، کوچترین خانه ی دنیا و بزرگترین خانه ی آخرت را و چه توفیقی بالاتر همسایه شدن با این بچه ها!
ما که نمی بینیم! اما حتماً تو اکنون داری تصویر دیگری از آبادترین نقطه ی زمین می بینی!
ما سنگ و عکس و قاب می بینیم و تو لابد داری خود بچه ها را می بینی !
آخر دیگر بین تو و این همه شهید خوابیده در این کانون عشق زمین پرده ای نیست که حجاب شود.
امیر هویدی و سید مجتبی که یقیناً هستند. اما لابد مابقی این بچه ها را هم می بینی!
برخیز و به وعده ات عمل کن.
کدام وعده ؟ خودت نوشتی!
خودت توی وصیت نامه ات به سید قول دادی که سلامش را به مش حمید صالح نژاد و مجید طیب طاهر می رسانی و قصه ی دلتنگی هایش را برایشان می گویی. حتما این کار را بکن علیرضا! حتماً! چون دلتنگی های سید کمر دلش را دارد خم می کند.
سلام ما بقی رفقایت را هم برسان.
سلام این همه بیتاب را که در حسرت شهادت دارند بال بال می زنند.
سلام این همه رفقایت را که نه برای تو که به حال خودشان دارند زار می زنند. از درد ماندن. از درد نرسیدن.
از اینکه همیشه تقدیر ما این است که زیر تابوت سه رنک باشیم نه توی تابوت؟
یعنی آن روز هم فرا می رسد که دست تقدیر به جای اشک زیر تابوت برایمان شور و شوق درون تابوت سه رنگ بودن بنویسد؟
یعنی در سرنوشت ما چنین روزی هم وجود دارد؟
یعنی می شود روزی این برو بچه های آرامش گرفته در قطعه ی2 ما را هم راه بدهند بین خودشان ؟
بی قراریم علیرضا بی قراریم.
گفتم بی قراریم و بی قراری این بچه ها را که می بینم باید قصه ی دیگری تعریف کنم برایشان.
بچه ها!
رفقای علیرضا! رفقای سید مجتبی و امیر هویدی!
این باب شهادتی که باز شده است، شوری آفریده است بین همه برای رفتن. برای دفاع از حریم اهل بیت. این بچه ها اثبات کرده اند که راه شهادت برای نسل ما هم باز است. همه دارند یک جورهایی پر به در و دیوار قفس می زنند برای قدم نهادن در راه جهاد.
برادران بسیجی ام.
پیامی برایتان آورده ام از سید مجتبی ابوالقاسمی که پس از شهادت برایمان فرستاده است!
پیامی که تا کنون بازگو نکرده ام.
پیامی که خواستم در مراسم اربعینش پرده از رازش بردارم ، اما نشد و من به دوستان گفتم به یقین تقدیر خواندن این پیام مجلسی دیگر است و دست سرنوشت خواست تا در کنار علیرضا این پیام را بگویم.
سید در شب تدفینش به خواب یکی از دوستان می آید و آنگاه که او را بی تاب و بی قرار برای جهاد و دفاع از حرم و شهادت می بیند میگوید :
«هم خودت بدان و هم به مابقی دوستان بگو عجله نکنید. هر کس نوبتی دارد، نوبتش که بشود، می آید این طرف »
ببینید!
تابوت علیرضا گویای همین وعده ی سید مجتبی است.
نوبتش شد ، در را به رویش باز کردند و رفت.
عجله نکنید بچه ها. آرام بگیرید. این آتشی که از داغ رفقایمان در سینه هایمان زبانه می کشد را باید نگه داریم که اسلام و انقلاب به آن نیاز دارد.
بابی از جهاد باز شده است و بابی از شهادت و این بچه ها شاید اولین قطره هایی باشند از باران شهیدی که بر شهرمان خواهد بارید
باید آماده باشیم.
یک آمادگی بزرگ تر از همه ی این ها . یک امادگی فراتر از حد تصور برای یک اتفاق بزرگ که در راه است.
برای سربازی در رکاب مردی که اگر خدا بخواهد آمدنش نزدیک است.
این همه حسرت و بی تابی کشیدیم. این همه درد جا ماندن از قافله ی شهدا روز و شبمان را به هم ریخت. از کجا معلوم خداوند در تقدیر نسل ما اتفاقی به بزرگی ظهور را ننوشته باشد؟
از کجا معلوم دست سرنوشت برایمان پس از آن همه حسرت ، شادی وصال آقایمان را رقم نزده باشد.
پس بیایید همه جوره آماده باشیم. خدا را چه دیده اید شاید قبولمان کرد که سربازی اش را بکنیم.
شاید نوبتی را که سید مجتبی وعده داده است در ظهور فرا برسد.
و اما تو ای علیرضای عزیزمان!
چاره ای نیست جز وداع با تو !
اما آسمان که می روی نماینده باش برای مان. برای آنان که به قافله ی شهدا نرسیدند و تقدیرشان جرعه جرعه حسرت سر کشیدن است. سلاممان را به همه ی شهدا برسان و بگو این جا خیلی ها هستند که مشتاق دیدارند. بگو شهدا دعا کنند تا آقایمان زودتر برسد که اگر این هم تقدیر ما نشود، نسل ما هیچ تصویری ندارد که به آن افتخار کند. بهشان بگو ظهور تنها امیدی است زنده نگهمان داشته است.
علیرضای عزیز
توی وصیت نامه ات برای مادرت نوشتی که خودم را وقف اربابم ثارالله کرده ام. اگر کشته شدم و برنگشتم ، تو فقط بگو فدای سر حضرت ثارا…
برای مادرت نوشتی مادر یادت هست گفتم دوست دارم بدنم پاره پاره شود. دوست دارم از بدنم فقط قطعه ی کوچکی برگردد تا مردم زیر جنازه من خسته نشوند؟
نوشتی به من قول بده جان حضرت زهرا بی قراری نکنی!
اما سخت است برادر . سخت است.
خودت بیا و دستی بکش بر سینه ی بی قرار بابا و مادرت تا آرامش پیدا کنند.
آرامشی از جنس صبر و صبری از جنس آرامش.
راستی می گویند برخی از شهدا هم همراه آقا برمیگردند. پس مثل حرف زدن با سید مجتبی در انتهای حرف هایم با تو نمی گویم: دیدار به قیامت ، می گویم دیدار به ظهور برادر. دیدار به ظهور.
منبع: وبلاگ الف دزفول