بسمه تعالی
باخبر شدیم(1395/2/17) مادر شهید عبدالرضا نصیرباغبان دعوت حق را لبیک و به فرزند شهیدش پیوسته است. مادر شهید نصیرباغبان را بچه های مسجد نجفیه دزفول و محلات اطراف آن بخوبی می شناسند. خصوصا از خودگذشتگی های او در زمان دفاع مقدس زبانزد عام و خاص است. او بعد از سالها تحمل بیماری جان فرسا، سرانجام به فرزند شهیدش پیوست و یاد و خاطره ی ایثارگری های او تا ابد بر تاریخ پر افتخار دزفول مقاوم حک شد.
به همین مناسبت ضمن عرض تسلیت به خانواده بزرگوار ایشان، مصاحبه ی ما با ایشان (1389/1/19)در مورد خاطرات دفاع مقدس در دزفول را به حضور مردم عزیزمان تقدیم می کنیم:
مادر شهید نصیر باغبان:
در تاریخ نوزدهم اسفند سال پنجاه و نه بود که به پسرم حاج محمدعلی که مسئول بسیج نجفیه بود، گفتم: مادر، دیگر نباید سیلندرهای گاز را در اطراف مسجد بگذارند و خطر دارد. چون اینجا سیبل موشکهای عراق است و احتمال هر اتفاقی هست. موضوع دیگر این بود که رزمندگان سایر شهرها گاه می شد که جایی را نداشتند و برای استراحت به مسجد نجفیه می آمدند. و حساسیت اینجا بیشتر میشد.
ساعت تقریبا نه یا نه ونیم شب بود و عده ای از بچه های بسیج تازه در منزل ما شام خورده و به مسجد رفته بودند. پسرم عبدالرحیم تازه از جبهه آمده و داشت موتور سیکلت خود را می شست که ناگهان صدای مهیب انفجار موشک به گوش رسید. آتش موشک به کامیون حامل سیلندرهای گاز اصابت کرد و همگی منفجر شدند. صاحب کامیون برای امنیت سیلندرها آن را درب مسجد پارک کرده و به منزل رفته بود.
انفجار موشک باعث شده بود که دیوار مسجد به روی بچه های بسیج که همگی به جز یک نفر خردسال بودند، آوار شود و از طرفی تمام سیلندرهای گاز منفجر شده هر کدام موشکی شده و به اطراف برخورد می کردند و کسی هم جرات نمی کرد بر اثر آتش سیلندرها که به تعداد هفتصد عدد بود به مسجد نزدیک شود.
هنگامی که یک مقدار آتش سیلندرها کم شد مردم برای امدادرسانی به مسجد هجوم آوردند، ولی متأسفانه بچه ها همه به جز چهار نفر خفه شده و شهید شدند.
اما در بسیج و اسلحه خانه ی آن، پر بود از سلاح که باید فکری برای آنها می کردیم. بنابراین خودم به همراه عده ای از بچه ها اسلحه ها را حمل و به شوادون منزل خودمان که در نزدیکی مسجد است بردیم و من در زیر چادرم تا می توانستم سلاح میگرفتم، به منزل می بردم.
در نهایت سیزده نفر شهید شدند و چهار نفر زنده مانده بودند.
در اوایل جنگ هنوز سپاه آمادگی کامل خود را نداشت و در شهر پنج ناحیه از بسیج بود که من در منزل برایشان غذا درست کرده و آنها می آمدند و غذا می بردند. از پلیس راه و منطقه ی سوم شعبان نیز می آمدند و غذا می بردند. بعدها به مردم اعلام کردیم که هر کس گوسفند عقیقه دارد بیاید و تحویل ما بدهد و ما هم برای غذای نیروهای بسیج در سراسر شهر حلیم درست کرده و به آنها می دادیم. خلاصه خانه ی ما تبدیل شده بود به یک پادگان.
برای بچه های بسیج نجفیه هم برنامه این بود که برای بچه های خردسال غذا می فرستادم و بزرگترها هم برای صرف غذا به منزل ما میآمدند.
روزی که پادگان دوکوهه را بمباران کردند نزدیک به بیست نفر از بچه های محله ی سیاهپوشان از پادگان اسلحه آورده و در شوادون منزل ما جا دادند. یعنی از صبح یک روز شروع به آوردن سلاح کردند و تا صبح فردای آن روز طول کشید، که در میان این افراد شهید سیدجمشید صفویان و پسر خاله اش آقا مرتضی که او هم بعدها شهید شد، نیز دیده می شدند و نیز از میان آن جوانها، کاظم و لازم مقامیان را هم می شناختم. یک روز حاج لازم به من گفت: نمی دانم این خانه پادگان است یا منزل شخصی، که این همه سلاح را در آن جای داده ایم.
حالا بعد از سالها بعضی از این افراد می آیند و می گویند مرا می شناسی و من می گویم نه، و آنها می گویند: من از همان جوانان هستم که در منزل خودت به ما غذا می دادی.
تا جایی که میتوانستم در جاهایی که کاری از من بر می آمد برای کمک رسانی می رفتم. هرجا موشک می زد می دویدم و خودم را برای کمک، می رساندم.
یک روز گلوله ی توپ به چهارراه پایینی ما اصابت کرد. شش نفر سر صف نانوایی بودند که یکی از آنها بدنش مثل یک سفره پهن شده بود که من گوشت بدن او را جمع کرده و روی هم انداختم. یک پیرمردی بود که بدنش متلاشی شده و تکه های بدنش همه جا پخش شده بود، که من تکه های بدن او را جمع و در یک پاکت پلاستیک گذاشتم. هرچه فریاد می زدم و از مردم کمک می خواستم کسی نمی آمد. جوانی بود که سر و دست و پاهایش قطع شده و روی زمین افتاده بود که من ابتدا تصور کردم یک گونی است که متوجه شدم که بدن آن بی نواست.
دختر ملا علی که ترشی و موسیر میفروخت، همان موقع آمده بود و ترکش خورده و در جوی آب افتاده بود. که با یک زحمتی، عده ای به کمکم آمدند و او را از جوی آب بیرون کشیده در یک پتو گذاشته و به آمبولانس تحویل دادیم. خودم هم به همراه شهدا و مجروحین به بیمارستان افشار رفتم و زمانی که از بیمارستان خارج شدم دیگر شب شده بود و مجبور شدم با پای پیاده به منزل بیایم و با آن همه خستگی تدارک شام بسیجی ها را کردم.
یک وقتی چهار گلوله در خانه های اطراف ما اصابت کرده و یکی از همین خانه ها آتش گرفته بود که با عجله رفتم و با شیلنگ آب، آتش را خاموش کردم. مادر کریم همان موقع از شوادون به بالا آمد و به من گفت: حاج خانم هنوز گلوله پرتاب میکند؟ و من با خنده گفتم: من از کجا م یدانم پرتاب م یکند یا نه. فعلاً خانه ات آتش گرفته و من دارم آن را خاموش می کنم. در هر صورت بعضی از اوقات بچه های سپاه به من میگفتند که: حاج خانم بالأخره با این کارهایت جنازه ات را از گوشها ی پیدا می کنیم.
این استاد نظام صفری همسایه ی ما عادت داشت روی پشت بام بخوابد. ما به او می گفتیم که، استاد نظام، آخر این چه کاری است که در این ایام خطر به پشت بام میروی؟ و او می گفت: می خواهم ببینم زمانی که موشک می زند به کجا اصابت می کند و ما هم می خندیدیم و هر چه اصرار می کردیم او نمی آمد و روی پشت بام می خوابید.
نگارنده: ناصر آیرمی
منبع: کتاب جغرافیای حماسی شهرستان دزفول اثر غلامحسین سخاوت و ناصر آیرمی