خط حد لشکر7 ولیعصر(عج) در خاک ایران، جزیره مینو (آبادان) بود که با نهر جرف احاطه شده و روبرویش جزیره سهیل عراق قرار داشت.
تمام جزیره سهیل و حدود 200 متر سمت راست آن خط حد لشکر7 در خاک عراق بود. تیپ 33 المهدی جناح راست و تیپ 48 فتح پهلودار لشکر7 بودند. لشکر7 در عملیات کربلای4 آخرین خط حد سمت چپ کل عملیات بود.
گردانهای بلال، عمار و کربلا بعنوان یگانهای خط شکن تعیین شده بودند. هر گردان یک گروهان غواص داشت.
استعداد گروهانهای غواص گردانهای بلال، عمار و کربلا حدود 60 تا 65 نفر و گروهان غواص گردان حمزه که به گردان بلال مامور شده بود 45 نفر بودند.
فرماندهی محترم لشکر7 با عنایت به ماموریت واگذار شده به لشکر و استعداد نیرویی و توان گردانهای رزمی، جزیره سهیل را به دو قسمت تقسیم نموده بود و خط حد گردانها را به این صورت مشخص کردند.
قسمت سمت چپ جزیره گردان عمار و قسمت سمت راست جزیره گردان بلال بود و 200 متر سمت راست جزیره سهیل را به گردان کربلا واگذار کرده بودند.
گردانهای عمار،بلال و کربلا وظیفه شکستن خط دشمن و پاکسازی آن را بعهده داشتند.
گردان حمزه با دو گروهان پیاده وظیفه داشت از گردان بلال عبور کند و با پشت سر گذاشتن جزیره سهیل، فضای بین جزیره و جاده آسفالت بعد از نخلستان را تصرف و پاکسازی نموده و از نفوذ نیروهای عراقی به جزیره سهیل جلوگیری نماید و گردان امیرالمومنین (ع) نیز وظیفه داشت از محور گردان بلال وارد جزیره سهیل شود و از جزیره گذشته خود را به جاده آسفالت بعد از نخلستان برساند و جاده را تصرف نماید. گردان جعفرطیار وظیفه داشت از گردان کربلا عبور کرده و خود را به جاده آسفالت پشت نخلستانها برساند و جاده را تصرف نماید. قرار بود گردانهای جعفر طیار و امیرالمومنین پس از رسیدن به اهداف از پیش تعیین شده با هم الحاق کنند.
از طرفی گردان جعفرطیار وظیفه داشت با گردان سمت راست خود (گردان سمت چپ محور تیپ 33) نیز الحاق کند و گردان امیرالمومنین هم با گردانی از تیپ 48 فتح که وظیفه داشت از محور گردان عمار وارد جزیره شده و از جزیره تا جاده آسفالت بعد از نخلستان، ماموریت پهلوداری مرحله اول عملیات لشکر7 را بعهده داشت نیز الحاق نماید.
به این صورت مرحله اول عملیات (رسیدن به خط خیز اول و تصرف آن) به پایان می رسید.
در روز دوم دی ماه که به دیدار دوستان رفته بودم فرصتی پیدا شد تا به دوتا برادر دوقلویم که از من بزرگترند (حاج عبدالرضا و حاج غلامعباس) و در گروهان خمپاره انداز بودند سری بزنم. موقعی که پیش آنها بودم، استاد خوانسار فرمانده گروهان خمپاره آمد گفت: چه برادرهایی داری؟ اینها دوتا فرمانده قبضه هستند، هرچه بهشان میگم هرکدامتان یک قبضه تحویل بگیرید میگویند، نه ما باید پای یک قبضه باشیم که اگر اتفاقی برایمان پیش آمد با هم باشیم. به استاد گفتم: برادر نمی شود اینها را از همدیگر جداشون کنید. چون اینها از اول عمرشان همیشه و همه جا باهم بوده اند و در طول دوران تحصیل روی یک نیمکت می نشستند و در بسیج شهر هم موقع خواب سرشان را روی یک بالش می گذاشتند و خیلی از وقت ها با هم پست می دادند. البته دوران سربازی به اجبار چند ماه از هم فاصله داشتند که نمی خواهند دوباره این اتفاق برایشان بیفتد. استاد با توضیحات من تا حدودی قانع شد و قبول کرد آنها را از هم جدا نکند و یک قبضه تحویل دوتاشون بدهد.
پس از دید و بوسوی با برادرانم موقع خدا حافظی سفارش زیاد کردند که مواظب خودت باش و …
بعد از ظهر همان روز بچه های دیده بانی از دیدار دوستانشان که در دیگر رده های لشکر بودند برگشتند و دوباره دور هم جمع شدند.
بهداری و ش.م.ر لشکر اعلام کرده بودند نیروها باید ریش خودشان را کوتاه کنند تا اگر عراق شیمیایی زد و نیاز بود از ماسک استفاده شود، ماسکها را که نیروها روی سر قرار می دهند به صورت بچسبد و مواد شیمیایی به داخل ماسک نفوذ نکند.
من وسایل اصلاح داشتم و معمولا موها و ریش بچه ها را کوتا میکردم. وسایلم را آوردم و شروع کردم به کوتاه کردن ریش بچه ها، در حین اصلاح کردن هر کدام از دوستان شوخی می کرد، یکی می گفت: حواست باشه فقط ریشمو بزنی دست به سبیلهام نزنی والا یادم میرود چطور راه بروم. خلاصه هرکس به فراخور روحیه اش شوخی می کرد و دوستان را می خنداند، انگار نه انگار که قرار است فردا شب عملیات بشود و ممکن است بعضی از بچه ها از بینمان بروند.
روزی که نفرات اکیپ های دیده بانی را تعیین کردیم، حاج ابولقاسم گفت: شما با گردانهای پیاده نرو و بمان. صبح عملیات تو به دیده بانهای یک محور سر بزن و من محور دیگه را سر بزنم. اول قبول کردم، روز دوم دی ماه 65 که مشخص کردیم کدام تیم دیده بانی با کدام گردان برود، من که چشم انتظار شب عملیات بودم دیدم دارم شب حمله را از دست می دهم، این وضعیت دلشوره ای به جانم انداخت و خیلی برایم سخت بود که در شب اول عملیات با گردانهای رزمی نباشم، رفتم پیش حاج ابوالقاسم و به او گفتم: میخواهم با گردانهای پیاده وارد عمل شوم، حاجی قبول نکرد، آنقدر اصرار و خواهش کردم تا حاجی دلش به رحم آمد و قبول کرد، گفت: خودت انتخاب کن با کدام گردان بروی و خودش را کنار کشید که بچه ها از جابجایی نفرات ناراحت نشوند، با مسئولین اکیب هایی که میخواستند با گردانهای خط شکن بروند صحبت کردم، آنها هم اصرار می کردند و قبول نمی کردند چون همه دوست داشتند با گردانهای خط شکن وارد عمل بشوند، من هم بخاطر اینکه دلخوری پیش نیاد و برادران دیده بانی نگویند از جایگاه خودش سوءاستفاده کرده و ما را از فیض همراهی گردانهای رزمی محروم کرد، ناچارا قبول کردم و با اکیب گردان جعفر طیار که دو نفر بودند (شهید روزبه بهادری و مسعود کچ فروش) و قرار بود از گردان کربلا عبور کنند، بروم.
غروب روز دوم دی ماه 65 حج ابوالقاسم گفت: از آقا سید مجید موسوی (فرمانده دلاور و محبوب سابق گردان ادوات و ضدزره در عملیاتهای بدر و والفجر8 و جانشین محور در عملیات کربلای4) را دعوت کردم برای نماز جماعت مغرب و عشاء بیاید و سپس برایمان سخنرانی کند.
آقاسید ارتباط تنگاتنگی با برادران گردان ادوات، خصوصا بچه های دیده بانی داشت. همه بچه های گردان و خیلی از نیروهای لشکر ایشان را آقا صدا می کردند، بطوری که هر جا می گفتند آقا با وجود حضور ساداتی دیگر در جمع، همه می دانستند منظور آقا سید مجید موسوی است.
آقا غروب به محل استقرار دیده بانی تشریف آورد وبعد از احوالپرسی با بچه ها، همه عزیزان مهیای نماز جماعت شدیم. نماز مغرب و عشاء به امامت آقا سید برگزار شد، با توجه به درخواست حج ابوالقاسم از آقا برای ایراد سخنرانی و استقبال برادران، سید سخنرانی معنوی و اعتقادی پر شوری کرد و جنگ خودمان با عراق را به صحرای کربلا و یاران امام حسین(ع) گره زد و در آخر هم توسلی به مادر سادات کرد و مرثیه ای در رثای مظلومیت بی بی دو عالم حضرت فاطمه(س) بیان کرد، بعد از سخنرانی من هم چند بیت به یاد شهدا به صورت یزله خواندم و همه عزیزان سینه زدند.
آن شب حال عجیبی به بچه ها دست داد و مجلس، سراسر شور و گریه بود. با این برنامه، برادران برای شرکت در عملیات روحیه گرفتند و سبک بالتر شدند.
بعد از مراسم، سفره پهن شد و آخرین شام دور هم صرف شد. آقا سید مجید برای پیروزی عملیات آینده و رزمندگان دعا کردند و از همه عزیزان خدا حافظی کردند و به مقر فرماندهی و عملیات لشکر7 رفتند.
بعضی از عزیزان دیده بانی شوخ طبع بودند و با شوخی هایشان روحیه ی بچه ها را عوض می کردند لذا آن شب هم بچه ها از شوخی هایشان بی نصیب نماندند.
با توجه به اینکه فردا، روز و شب سختی در پیش داشتیم، نزدیک نیمه شب، دوستان جای خود را برای خواب پهن کردند و استراحت کردند.
روز سوم دی ماه 65 بچه های دیده بانی برای ادای فریضه ی نماز صبح از خواب بیدار و مهیای نماز جماعت شدند، نماز را به امامت حاج ابوالقاسم خواندیم و بعد از نماز سفره صبحانه را پهن کردیم و به نوعی آخرین وعده ی غذایی را دور هم خوردیم.
برادران آماده شدند تا براساس تقسیم بندی انجام شده به گردانهای رزمی مامور شوند. اکیپ های دیده بانی تا جایی که یادم است به اینصورت بودند:
1_ گردان بلال: مهدی دستمالچی، شهید طرفی و یکی دیگر از بچه ها که اسمش یادم نیست.
2_ گردان عمار: علی راشدی، حاج رضا غلامدولی و محمدحسین کاهوکار
3_ گردان کربلا: عبدالکریم عیدی پور، ناصر ظریفی و فکر کنم زارع که از بچه های شهرکهای اطراف دزفول بود.
4_ گردان حمزه سیدالشهدا(ع): حاج مجید میرشکار و غلامرضا بصیری
5_ گردان امیرالمومنین(ع): شهید رضا راهداری و رسول آقاخانی
6_ گردان جعفرطیار: علیرضا زارع، شهید روزبه بهادری و مسعود کچ فروش
برادران دیگر تا آنجا که یادم هست، عبدالرحمن موذن، بهروز بهاری پور، حسین حق شناس، محمدرضا عابدینی، سید محمود سید قلندر، احمد عباس زاده، وردی پور و بقیه که یادم نمی آید کی بودند و یادم نیست این عزیزان با چه ترکیبی به چه گردانهایی معرفی شدند.
حدود ساعت 8 صبح بچه ها از زیر قرآن رد شدند و سوار بر تویوتا به سمت مقرهای گردانهای رزمی حرکت کردیم تا اکیپها به فرماندهان گردانها معرفی شوند.
به قول حاج ابوالقاسم مثل دانه های خرما در عقب تویوتا کنار هم نشستیم تا به مقر گردانهای رزمی برویم. در مسیر راه برادر عبدالرحمن موذن آیت الکرسی را قرائت می کرد و همه با او تکرار می کردیم.
بعضی مقرها محل استقرار دو گردان بود مثل فرودگاه و جایی که گردانهای کربلا و جعفرطیار مستقر بودند (یکی در مسجد و یکی در کلیسا) نزدیک هم بودند. به مقر هر گردان که می رسیدیم اکیپهای دیده بانی پیاده و بعد از خداحافظی توسط من یا حاج ابوالقاسم به فرمانده گردانهای مربوطه معرفی می شدند.
موقعی که به فرودگاه رفتیم اکیپ دیده بانی گردان عمار را حاج ابوالقاسم و اکیپ گردان کربلا را من به حاج عبدالحسین خضریان معرفی کردم و سراغ شهید سید جمشید صفویان را از ایشان گرفتم، گفت، سید بیرون داخل محوطه است. اطراف محوطه بیرون را نگاه کردم سید را ندیدم و بخاطر اینکه دیر نشود رفتم سوار ماشین بشوم که بقیه ی دیده بانها را برسانیم. از کنار دو نفر رد شدم که پهلوی موتوری ایستاده بودند و داشتن با هم صحبت می کردند، متوجه نشدم چه کسی هستند. یکدفعه دیدم یکی از آنها با دست به پشت شانه ام زد و گفت: چطوری علیرضا، برگشتم دیدم سید جمشد است. با او دست دادم و چند لحظه بچه ها را معطل کردم تا با سید صحبت کنم. او گفت: چه خبر از این طرفا، گفتم: آمدیم دیده بانهای گردان بلال را معرفی کنیم، گفت حالا دیده بان ما کی هستند، آقای دستمالچی را که کنار بچه ها ایستاده بود به او نشان دادم و گفتم: به حاج عبدالحسین معرفی شده، لذا برادر دستمالچی را صدا کردم و هر دو را بهم معرفی کردم.
بعد سید جمشید گفت: خودت با کدام گردان می روی؟ گفتم: دیده بان گردان جعفرطیارهستم، پس از چند لحظه موقع جدا شدن از سید، همدیگر را در بغل گرفتیم و من از او حلالیت طلبیدم، گفتم: سید بچه بودم، شما مرا در جلسات قرآن مسجد امام حسین(ع) شمالی و در گردان بلال (قبل از اینکه به دیده بانی بیایم تقریبا تمام مدت حضور در جبهه ام را در گردان بلال بودم) بزرگم کردی، شما نه تنها به عنوان مسئول جلسه ی قرآن و فرمانده، بلکه برادر بزرگ و مأمن و پناهی برایمان هستی، اگر اشتباهی از من سر زده و نادانی کردم حلالم کن.
نگارنده: حاج علیرضا زارع