خاطره عملیات کربلای چهار(قسمت چهارم)

 

نمی دانم چرا آن روز دل کندن از سید جمشید برایم خیلی سخت بود، سید حس و حال عجیبی داشت، اگر چاره ای داشتم از او جدا نمی شدم، (من سید را قبل از عملیاتهای گذشته دیده بودم ولی این بار فرق می کرد) خیلی دلم میخواست شب عملیات با او باشم ولی نشد. همینطور که همدیگر را در آغوش گرفته بودیم، آرامم کرد و سپس از هم جدا شدیم و گفت: برو بسلامت، خدا بهمراهت. این آخرین دیدار من با سید جمشید بود که ایکاش تمام نمی شد. هنوز بعد از 30 سال گرمای وجودش را احساس می کنم و در این مدت هر موقع به شهدا توسل پیدا میکنم رأس همه آنها سید جمشید قرار دارد. (الان که دارم می نویسم و به یاد آن روز افتادم، اشک امانم نمی دهد، خدایا در فراق عزیزانمان صبر عنایت فرما)

بلاخره از هم خداحافظی کردیم و من رفتم کنار بچه های دیده بانی تا بقیه ی بچه ها را به گردانهای خودشان برسانیم.

بعد از رساندن همه ی اکیپ ها نوبت به گردان کربلا و جعفرطیار که محل استقرارشان نزدیک هم بود رسید. موقعی که اکیپ دیده بانی گردان کربلا را پیش فرمانده گردان (حاج اسماعیل فرجوانی) بردیم و معرفی کردیم، با حاج اسماعیل احوالپرسی کردم، به حاجی گفتم: یادت هست عملیات والفجر8 دیده بان گردانت بودم، گفت بله، گفتم حاجی یادت می آید که موقعی که در قایق نشسته بودیم گلوله ی توپی خورد نزدیک قایق ما و شما، من و چندتا از بچه ها داخل قایقها ترکش خوردیم و از همانجا ما را به عقب برگرداندند، حاجی گفت: بله یادم هست، حالا با کدام گردانی؟ گفتم: جعفرطیار، با دستش زد پشت شانه ام گفت: برو خیالت راحت باشد، با حاج اصغر معینی که هستی هیچ اتفاقی برایت نمی افتد و سالم می مانی. این حرف حاج اسماعیل در حین عملیات خیلی توی روحیه ام تأثیر گذاشت و از هیچ چیز و اتفاقی ترس و واهمه نداشتم.

آخرین اکیپ دیده بانی که بایستی از حاج ابوالقاسم جدا شود من وهمراهانم بودیم. با حاج ابوالقاسم رفتیم پیش گردان جعفرطیار و حاجی و من و همراهانم را به حاج اصغر معینی معرفی کرد.

موقعی که حاج ابوالقاسم می خواست از ما جدا بشود لحظه ی سختی برایم بود، چون حاجی از برادری برایم عزیزتر و نزدیکتر بود ولی چاره ای نداشتیم.

همدیگر را بغل کردیم و از هم حلالیت طلبیدیم و حاجی سوار تویوتا شد و به طرف مقر گردان ادوات حرکت کرد.

بعد از رفتن حاج ابوالقاسم، رفتم پیش حاج اصغر معینی فرمانده گردان جعفر طیار، جایی برای استراحت چند ساعته ما مشخص کرد، وسایلمان را در آنجا گذاشتیم. نماز ظهر و عصر را همراه برادران گردان خواندیم و نهار را نیز با بچه های فرماندهی گردان خوردیم و کمی استراحت کردیم.

بعد از استراحت به حاج اصغر گفتم: طرح مانور و حرکت گردان چگونه است؟ حاجی وضعیت را روی کالک تشریح کرد ونسبت به طرح مانور گردان ما را توجیه نمود.

غروب بچه های گردان خودشان را آماده کردند تا بعد از نماز مغرب و عشاء وصرف شام، به طرف نهر جرف که محل استقرار قایق ها و حرکت به سمت خط عراق بود، بروند. ما هم کارهایمان را انجام دادیم و آماده شدیم تا به همراه آنان حرکت کنیم.

[نهر جرف، نهری بود با عرضی حدود 20 تا 30 متر که دور تا دور جزیره مینو را محاصره کرده بود و جزیره مینو به واسطه ی آن از آبادان جدا می شد و تنها نهری بود که تمام گردان های رزمی لشکر 7 و بعضی از گردانها و رده های تیپهای 33 المهدی و 48 فتح نیز از داخل آن سوار بر قایق ها می شدند و به سمت خط عراق حرکت میکردند.]

حدود ساعت 19 اعلام کردند همه نیروهای گردان سوار تویوتاهایی که برای رساندن آنها به محل استقرار موقت کنار نهر جرف بود، بشوند. همه نیروها سوار بر تویوتا شدند و ما هم سوار تویوتای فرماندهی گردان به همراه آنها به طرف محل از پیش تعیین شده حرکت کردیم. محل استقرار موقت گردان جعفرطیار سمت راست نهر جرف نرسیده به اورژانس بهداری لشکر7 بود. مابقی نیروهای گردانهای عمل کننده در مرحله اول عملیات هم سمت چپ و راست نهر جرف مستقر شدند.

همه تلاش میکردند بنا به دستور فرماندهی و با رعایت اصل غافلگیری در کمال آرامش و بدون سرو صدا با چراغ خاموش نیروهایشان را جابجا کنند تا عملیات لو نرود.

همه جا ساکت و آرامش بر منطقه حاکم بود، سکوت مرگباری جزیره مینو و اطرافش را فرا گرفته بود. تمام بی سیم ها خاموش و سکوت رادیویی برقرار بود. هیچ کس اجازه نداشت تا قبل از زدن غواصها به خط دشمن، بی سیم را روشن کند و با کسی ارتباط برقرار کند.

قرار شده بود غواصهای تمام یگانها تا ساعت 22:30 خود را به خط دشمن برسانند و موانع موجود را از سر راه بردارند و در آن ساعت باهم بر دشمن یورش برند. اما از آنجایی که دشمن هوشیار شده بود و همانند شبهای قبل که بچه های دیده بانی گزارش میدادند، حدودا از ساعت 21 شروع به منور زدن با توپ و خمپاره کرد. غواصها در حال حرکت بودند و هوای بالاسرشان درون اروند رود مثل روز روشن می شد.

هرچه غواصها به خط دشمن نزدیکتر می شدند تعداد منورها در آسمان بیشتر می شد و تقریبا از ساعت 22 دشمن شروع به تیراندازی به سوی غواصها کرد و از طرفی توپخانه و خمپاره انداز و… دشمن بر روی جزیره مینو و اطرافش آتش می ریخت، ساعت 22:30 بی سیم ها روشن شد، اولین تماس را با حاج ابوالقاسم گرفتم و از وضعیت خودم او را باخبر کردم.(حاج ابوالقاسم به همراه برادر عزیزمان حاج مصطفی اسکندری از بچه های سخت کوش و دلاور خرمشهر که برای انجام امور تطبیق آتش در عملیات کربلای 4 به گردان آمده بود در سنگر فرماندهی گردان ادوات حضور داشتند)

حاج ابوالقاسم با تمام دیده بان ها در تماس بود و وضعیت آنها را بررسی و کنترل می کرد. وضعیت کلی عملیات را از حاجی پرسیدم، او هم توضیحات لازم را به من داد.

آتش بسیار سنگین بود، نیروهای گردان جعفر طیار در سنگرهای از پیش تعیین شده نشسته بودند و منتظر دستور حرکت بودند. من پیش حاج اصغر معینی بودم و مکالماتش با گردان کربلا و لشکر را می شنیدم. و از آن طریق نیز از جریان عملیات و حرکت نیروها باخبر می شدم.

[اصلاح قسمت سیزدهم: اورژانس بهداری لشکر7 سمت چپ نهر جرف و داخل جزیره مینو بود و احتمالا اورژانسی که سمت راست نهر جرف دیدم، مربوط به تیپ33 بوده که آنها هم از نهر جرف استفاده می کردند]

عراقی ها قبل از رسیدن غواصها به خطشان روی آنها آتش گشودند و این باعث شد تا همه نیروهای غواص نتوانند در یک زمان به خط دشمن برسند و با هم به دشمن یورش برند، لذا بعضی از گروهانهای غواص با تاخیر چند دقیقه ای خود را به خط دشمن رساندند و نتوانستند داخل خط عراق نفوذ کنند، یکی از علتهای عدم موفقیت یگانهای عمل کننده دیگر در شب عملیات همین بود.

ساعت حدود 24 خبر رسید که نیروهای غواص لشکر از موانع جلوی خط دشمن عبور کرده و خط دشمن را شکسته و در حال پاکسازی سنگرهای عراقی هستند.

نیروهای پیاده گردانهای خط شکن سوار بر قایقها شدند و خود را به خط دشمن رساندند و در امر پاکسازی خط اول دشمن و محدوده ای که برایشان مشخص شده بود، پرداختند. بخاطر آتش زیاد دشمن و به هم ریختگی که بوجود آمده بود بعضی از نیروهای پیاده در محورهای گردانهای دیگر پیاده شدند.

آتش توپخانه و ادوات دشمن هر لحظه سنگین و سنگین تر می شد و هواپیماهای دشمن علاوه بر بمباران جزیره مینو و اطراف آن، بر روی اروند رود نیز منور می ریختند.

لازم به ذکر است: برادران مسعود لامی و علیرضا هدایت پناه به عنوان دیده بان توپخانه لشکر به گردان جعفرطیار مامور بودند.

ساعت حدود 2 بامداد بود که اعلام کردند، نیروهای گردان جعفرطیار آماده سوار شدن داخل قایقها شوند. دیده بانهای توپخانه و ما وسایلمان را برداشتیم و به همراه حاج اصغر معینی به محل سوار شدن قایقها رفتیم. موقعی که همه نیروهای گردان سوار قایقها شدند حاج اصغر فرمان حرکت به گروهانها داد و ما هم بلافاصله به همراه حاج اصغر و بی سیم چی هایش سوار یک قایق بزرگ آماده حرکت شدیم.

بعد از سوار شدن بر قایق، آرام آرام به طرف اروندرود حرکت کردیم، چند متر که جلوتر رفتیم نرسیده به دهانه ورودی اروند قایقی را دیدم حدود نیم متر جلویش روی دیواره ساحل نهر جرف و بقیه اش داخل آب بود که مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفته بود و از وسط به سمت عقبش متلاشی شده و در حال سوختن بود و جنازه ی یک شهید هم در حالی که سوخته بود داخل قایق افتاده بود.

دائم منور می زد و هوا مثل روز روشن بود و اینگونه صحنه ها بیشتر خود را نمایان می کرد، این صحنه تا چند لحظه فکرم را به خودش مشغول کرد، واقعا برای شروع حرکت، صحنه دردناکی بود.

محور گردانهای کربلا و جعفرطیار تقریبا روبروی نهر جرف بود و نیاز نبود خیلی به چپ یا راست برویم ولی موقعی که وارد اروند شدیم دشمن مثل باران از همه طرف از آسمان و زمین با همه نوع سلاحی بر سر اروند رود آتش می ریخت لذا این وضعیت باعث می شد تا سکانی ها (راننده های قایقها) در پیدا کردن مسیرها دچار اشتباه شوند.

بخاطر جلوگیری از به انحراف رفتن قایق، یک نفر از بچه هایی که همراهمان بود و جلوی قایق نشسته بود و با دقت جلو را نگاه می کرد و وظیفه داشت علامتی که با رنگ مشخصی برای معبر محور ما تعیین شده بود را ببیند و به فرمانده گردان و سکانی اعلام کند که در چه مسیری حرکت کند تا به معبر ورودی محور برسیم.

در طول مسیر که از اروند عبور می کردیم و به طرف خط عراق می رفتیم، گاها می ایستادم و حرکت قایقها و وضعیت اروند را نگاه می کردم و موقعیتم را به حاج ابوالقاسم گزارش می دادم.

حدود 100 متری ساحل عراق رسیدیم، نفری که جلوی قایق نشسته بود اعلام کرد، شاخص معبر را دیدم، حاج اصغر از جایش بلند شد و پس از تایید شاخص، به سکانی گفت: به طرف شاخص حرکت کند، حدود 30، 40 متر مانده به ساحل عراق سکانی ایستاد و گفت: بخاطر موانع موجود در مسیر نمی تواند جلوتر برود، مجبور شدیم از قایق پیاده بشویم و بقیه ی مسیر را پیاده داخل آب برویم. آب تا سینه ی ما بود و تمام لباسهایمان خیس شد. غواصهای شجاع و دلیر گردان کربلا مسیر را به ما نشان میدادند. تا رسیدیم به ساحل، به ناگاه چشمم به جنازه ی شهیدی که یک دست داشت، افتاد. متوجه شدم، فرمانده دلاور و رشید گردان کربلا حاج اسماعیل فرجوانی است که نفر اول غواصهای گردان کربلا حرکت کرده بود.

به مسیر ادامه دادیم تا به دیوار بلندی رسیدیم، غواصها کمک می کردند تا از خاکهایی که جلوی دیوار بعلت باران و آب موجود، گل شده بود، بالا برویم و از آنطرف که ارتفاع دو سه متری داشت به پایین بپریم. (بعد از عبور نیروها، بچه های گردان کربلا که ماموریتشان تصرف خط اول عراق بود برای تسهیل در عبور نیروهای بعدی، دیوار را خراب و مسیر را صاف کردند)

وارد خط عراق شدیم، بچه های گردان کربلا تمام خط را پاکسازی کرده بودند، به جانشین گردان کربلا (فکر کنم آقای معینی بود) که رسیدیم، حاج اصغر وضعیت را جویا شد. ایشان گفتند: اسیری گرفتیم و بچه هایی که به زبان عربی تسلط داشتند از او بازجویی کردند او گفته که 6 شب است آماده باش هستیم و منتظر حمله ی شما. آنجا فهمیدیم که عملیات لو رفته است.

در کنار جانشین گردان کربلا برادران عزیزم عبدالکریم عیدی پور و ناصر ظریفی که دیده بان همراه ایشان بودند را دیدم و وضعیت را از آنها جویا شدم.

ولی ما چاره ای نداشتیم جز اینکه به دستور فرمانده لشکر ماموریتمان را ادامه دهیم.

نگارنده: حاج علیرضا زارع

درباره رایحه

پیشنهاد ما به شما

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت(قسمت اول)

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت شهید عبدالرحیم مشکال نوری  فرزند حسین  …