خاطره عملیات کربلای چهار (قسمت ششم)

در این وضعیت آشفته متوجه شدم تعدادی از بچه ها اشتباهی به طرف نیروهای خودمان تیراندازی می کنند، هرچه فریاد زدم که به نیروهایی که از روبرو می آیند شلیک نکنید متوجه نمی شدند، دیدم در این وانفسا (صدای آتش عراق و تیراندازی خودمان) کسی صدایم را نمی شود، ناچارا رفتم بالای دژ ب شکل، اسلحه ام را بالای دستهایم گرفتم و روی دژ به این طرف و آن طرف می دویدم و فریاد می زدم نیروهایی که از روبرو می آیند را نزنید، سمت چپ و راست شلیک کنید، با این کار بچه ها به خود آمدند و به سمت چپ و راست آتش کردند، در این حال یکدفعه یک از نیروها به لبه ی دژ آمد و ضربه ای به پاهایم زد دیدم عیدی پور است، داد زد: بیا پایین الان عراقی ها تو را می زنند، آمدم پایین، بلافاصله یکی از بچه های گردان عمار بلند شد تا آرپی جی شلیک کند که تیر به سینه اش خورد و جلوی خودمان از لبه دژ به پایین پرتاب شد و درجا شهید شد. (اگر اشتباه نکنم شهید امیر طحان بود)

آنجا به یاد حرف شهید فرجوانی افتادم که گفت: حالا که با حاج اصغر هستی، برو خیالت راحت باشد هیچ اتفاقی برایت نمی افتد.

نیروهایی که به عقب می آمدند، تعدادی از آنها در آن درگیری تن به تن شهید و مجروح شدند. تعدادی از مجروحین خودشان را به ما رساندند، و ما آنها را به طرف کنار آب راهنمایی کردیم و بعضی ها هم وسط نخلستان ماندند و …

سراغ برادر ظریفی را از عیدی پور گرفتم او گفت: چند دقیقه پیش از ناحیه پا مجروح شد، به او گفتم که برود کنار آب و خودش را برساند آنطرف اروند.

عبدالکریم وضعیت سمت راست را برایم توضیح داد و گفت: موقعی که تو را دیدم بالای دژ می دویدی، فکر کردم تو را موج انفجار گرفته و دیوانه شده ای، گفتم: آره دیوانه شدم، وضع را نمی بینی، نمی بینی بچه ها چطور دارن پرپر میشوند و صاحبی نداریم، کسی هم نیست بدادمان برسد، نه فرمانده محوری و نه فرمانده ای … از آنجا به بعد هم دیگر حاج اصغر معینی را ندیدم.

دوباره با حاج ابوالقاسم تماس گرفتم و وضعیت را برایش تشریح کردم، حاجی تلویحا به من رساند که باید در فکر عقب نشینی باشید.

به فرماندهان دسته گردان عمار و بچه هایی که اطرافم بودند (اگر اشتباه نکنم مسعود لامی و علیرضا هدایت پناه هم رسیده بودند پشت دژ و آنجا بودند) از جمله محمود آخوندزاده که از دوستان قدیمی و هم محله ای و از گردان عمار بود گفتم: سریع خودتان را برسانید کنار آب (ساحل عراق) و هر طور شده بروید آنطرف اروند. یکی از بچه ها گفت: اگر قایق نبود چکار کنیم؟ گفتم: کل آب 400 تا 500 متر فاصله دارد شیرجه بروید توی آب آن طرف بیایید بیرون. با تندی گفت: آره تو خودت شنا بلدی حالا به ما اینطور می گویی؟ ما شنا بلد نیستیم، گفتم: اولا جلیقه نجات که بپوشید نیاز نیست شنا بلد باشید، دوما خوب نروید بمانید اسیر بشوید، خود دانید.

نیروهایی که پیشمان بودند، شروع کردند به عقب نشینی، من هم با روزبه بهادری و مسعود کچ فروش (دیده بانهای همراهم) در یک قسمت از دژ که حالت سنگری داشت (بدون سقف) نشستیم، به آنها گفتم: ما با خمپاره و مینی کاتیوشا روی دشمن آتش می ریزیم و مانع پیشروی آن ها می شویم تا بچه ها بروند عقب، بعدا ما هم می رویم دنبالشان. (خمپاره اندازها تیر قائم می زنند یعنی زاویه تیر 45 تا 90 درجه و مینی کاتیوشا منحنی می زنند یعنی زاویه تیر صفر تا 45 درجه)

عبدالکریم عیدی پور هم کمک نیروها می کرد و آنها را به طرف کنار آب راهنمایی می کرد.

در حینی که درخواست آتش می کردم با کلاش هم به طرف دشمن شلیک می کردیم. با خمپاره اهداف نزدیک و با مینی کاتیوشا اهداف دورتر را می زدیم. نقاط آماجی را هم داده بودم و آتشبارها روی آنها شلیک می کردند و بعضا گرا یا مختصات اهداف را می گرفتم به آتشبارها اعلام می کردم و …

حدود ساعت 11 عراقی ها به فاصله تقریبا 100 متری دژ ب شکل، که ما پشت آن بودیم رسیدند ولی چون نمی دانستند چند نفر هستیم، آرام آرام و با احتیاط از بین نیزارها به طرف ما می آمدند و می ترسیدند یکدفعه به سمت ما یورش بیاورند. کسی هم اطراف ما نمانده بود، همه نیروها رفته بودند.

همانطور که عراقی ها به ما نزدیک می شدند، دیدم 7 ، 8 نفر عراقی در فاصله حدود 50 تا 70 متر روبروی ما کنار جاده خاکی پشت نیزارها ایستاده اند، با آتشبارخمپاره 120م.م تماس گرفتم، (هر آتشبار یا دسته خمپاره انداز حداقل سه قبضه و مینی کاتیوشا دو قبضه بود) از روی کالک جای خودم را مشخص کردم و گفتم: در فلان نقطه هستم، 50 متر جلوتر خودم گلوله می خوام، گفت: نمیشود فاصله خیلی نزدیک است نمی توانیم آنجا را بزنیم خودتان ترکش می خورید، اصرار کردم گفتم: جای ما محکم است (حالا داخل سنگر کوچک بدون سقف بودیم ولی مجبور بودم) در فکر ما نباشید شلیک کنید، وقت تنگ است از دستمان میرود، الان نزنید، چند دقیقه ی دیگر می رسند به ما و … (باتوجه به اینکه شعاع ترکش خمپاره 120م.م حدود 250 تا 300 متر است، دیده بان نباید از این فاصله کمتر نسبت به خودش گلوله درخواست کند و هدایت آتش و فرمانده آتشبار هم اجازه ی شلیک را در این شرایط ندارد) خواهش و اصرار کردم که بزنید، در فکر ما نباشید، موقعی که اصرارم را دیدند، ناچارا درخواستم را پذیرفتند و با یامهدی(عج) پاسخ دادند، جواب دادم ادرکنی جانم فدای مهدی(عج) و سرم را بالا آوردم تا محل اصابت گلوله را ببینم، (دیده بانها کسانی هستند که وقتی همه سنگر می گیرند و بعد از شلیک می نشینند، آنها باید سرشان را بالا بگیرند و صحنه نبرد و محل اصابت گلوله های درخواست شده را ببیند) صدای زوزه ی گلوله را شنیدم، دیدم گلوله خورد وسط آن چند نفر و مثل فیلم های سینمایی به اطراف پرتاب شدند، از خوشحالی بلند تکبیر گفتم، تماس گرفتم، گفتم دست درد نکند همینجا تکرار کن، اما جوابی شنیدم که آه از نهادم بلند شد، او گفت: گلوله نداریم! گفتم: یعنی چه؟ گفت: یعنی همین که گفتم، گلوله تمام شده، مگر اینکه خودم را بیندازم توی لوله، خیلی ناراحت شدم، نمی دانستم چکار کنم، با آتشبار 81م.م تماس گرفتم آنها هم همین را گفتند، گلوله نداریم! ماتم برد و قفل کردم.

از طرفی فاصله ما با ساحل ایران و محل استقرار قبضه های مینی کاتیوشا کم بود و نخلها هم مانع می شدند تا آنها بتوانند با زاویه پایین شلیک کنند و اهداف با مسافت نزدیک را بزنند، از سوی دیگر مینی کاتیوشا که 12 لول دارد، تمام راکت هایش یک جا به زمین اصابت نمی کنند، بلکه به صورت زیک زاک و هر راکت با راکت دیگر با فاصله حدود 50 متر از هم (بسته به مسافت قبضه تا هدف کم و زیاد می شود) به زمین می خورند، لذا از مینی کاتیوشا بیشتر برای تجمع ها و اهداف پراکنده و دور استفاده می شود، بنابراین نمی توانستم از آنها برای نقطه زنی آن هم با فاصله 50 متری خودم درخواست آتش کنم.

حالا تصور کنید یک دیده بان که کارش درخواست آتش روی دشمن است و تنها سلاح همراهش یک اسلحه کلاش است، در چنین موقعیتی چکار باید بکند. واقعا بچه های ما مظلومانه گرفتار شدند و مظلومانه پرپر گشتند و … که اگر نبود عشق به امام حسین(ع)، اسلام و اجرای فرمان امام خمینی(ره) ولایت فقیه زمان، توان مقاومت نداشتیم.

اما خدا را شکر آخرین گلوله خمپاره 120م.م که درخواست کرده بودم کار خودش را کرد و باعث شد حرکت دشمن به سمت ما کندتر شود. آنجا بود که معنی واقعی آیه شریفه “و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی” را بخوبی درک کردم چون واقعا خدا آن گلوله را هدایت کرد.

در این زمان فقط چاره را در این دیدم که چند دقیقه سه نفرمان با کلاش به طرف دشمن شلیک کنیم و بعد سریع برویم به سمت ساحل اروند و خودمان را به هر طریق ممکن برسانیم آن طرف آب، تا اینجا چون با اروند فاصله داشتیم وضعیت کنار آب را نمی دانستم چطور است و بچه ها برای عبور از اروند و رسیدن به ساحل ایران با چه کمبودها و مشکلاتی روبرو هستند.

شروع کردیم به تیر اندازی و حواسمان به جلو و تا حدودی به چپ بود که دیدم یک تکه گل به اندازه ی نصف آجری خورد به پهلوی راستم، برگشتم دیدم عبدالکریم است، داد می زد بلند شوید برویم، عراقی ها از سمت چپ دارند دورمان می زنند. متوجه شدم دشمن از کنار نهری که دور جزیره سهیل (سمت چپ ما) خودش را رسانده به نزدیکی اروند و دارد آهسته ما رادورمی زند.

بلند شدیم، دیدم بجز چهار نفرمان هیچ کس نمانده، تا آن موقع فکر می کردم تعدادی از نیروها مواظب سمت چپ ما هستند که محاصره نشویم. سریع حرکت کردیم به طرف معبر کنار اروند که حدود 100 متر سمت راست ما بود.

ساعت حدود 11:30 روز 4/10/65 یعنی تقریبا 12 ، 13 ساعت از شروع عملیات گذشته بود که داشتیم به عقب می رفتیم.

در مسیر رفتن به سمت معبر، از کنار سنگرهایی که مجروح ها داخل آنها بودند عبور می کردیم، بندگان خدا از درد ناله می کردند، آنهایی که دم در سنگرها بودند و می دیدند همه بچه ها رفتند و ما هم جزء آخرین نفرات هستیم که در حال ترک منطقه هستیم التماس می کردند و زجه می زدند، که شما را به خدا ما را اینجا نگذارید، با خودتان ببرید، از طرفی ما چاره ای نداشتیم، با حالتی که اشک در چشمانمان بود، به آنها می گفتیم: نیروهای کمکی می آیند و نمی گذارند بمانید، در حالی که جگرمان می سوخت، مجبور بودیم و می بایست خودمان را از آنها جدا کنیم، چون عراقی ها با فاصله کمی پشت سرمان بودند و اگر تعلل می کردیم در دام عراقی ها می افتادیم.

در آن لحظه یاد روز محشر افتادم که هیچ کس به هیچ کس کمک نمی کند و یا نمی تواند کمک کند و هرکس به فکر خودش است. واقعا چه محشر کبرایی بود، الان تصورش هم برایمان سخت است، در آن حال اگر برادری بردارش را می دید که مجروح شده نمی توانست به او کمک کند و بایستی بخاطر نجات خودش برادرش را رها کند.

(الان که دارم می نویسم و اتفاقات را مرور می کنم اشک امانم نمی دهد و به قلبم فشار می آید)

در ادامه مسیر یک نفر را دیدیم به حالت دمر افتاده زمین، زنده است، خون آلود هم نیست، من و عبدالکریم بالا ی سرش نشستیم. سئوال کردیم چه اتفاقی افتاده؟ اشاره به صورتش کرد، دیدیم تیر به صورتش خورده که از یطرف  لپش وارد شده و از طرف دیگر بیرون زده بود، زیر بغلش را گرفتیم و او را بلند کردیم، به او گفتم نگاه کن بچه هایی که پاهایشان تیر خورده خودشان را می کشند پس باید عجله کنی و سریع خودت را به اروند برسانی و گرنه اسارت حتمی است.

رسیدیم به معبر و رفتیم به سمت آب، دیدم تعداد زیادی از بچه ها داخل آب هستند و دارند با شنا اروند را به طرف ایران طی می کنند، از بالا هلی کوپتر و از طرف سمت محور تیپ33 المهدی(ع) که عراقی ها کنار آب بودند با تیربار، آرپی جی و … روی آنها آتش می ریختند و در این وضعیت هیچ قایقی هم نمی توانست به کمک بچه های مظلوم بیاید.

در آن موقع یک لحظه شهید موسی اسکندری رئیس ستاد لشکر7 را دیدم که داشت به بچه هایی که جا مانده بودند می گفت: سریع بروید و …

موقعی که کنار آب رسیدیم متوجه شدیم تعدادی از بچه های گردان کربلا که سمت راست بودند، تا آن موقع جانانه با عراقی ها جنگیده بودند آمده بودند کنار اروند، تعدادی از بچه های گردان عمار و جعفرطیار هم هنوز کنار اروند بودند. فهمیدم خیلی از اینها که مانده اند و نرفتند داخل آب، کپ کرده اند و بعضا شنا هم بلد نیستند. اینجا دیگه کمکی از دستمان بر نمی آمد و بایستی خودشان برای خودشان فکری بکنند، تنها کاری که از دستم بر می آمد این بود که داد می زدم هر طور شده بپرید داخل آب، با جلیقه غرق نمی شوید، اگر بمانید اسیر می شوید.

آب اروند در حال جزر بود (کم شدن) لذا بایستی حدود 50 متر توی آب و لجن حرکت می کردیم تا به گودی آب برسیم.

قبل از ورود به آب اطراف را نگاه کردم و جلیقه نجاتی دیدم، آن را از زمین برداشتم و رفتم داخل آب، برای آخرین بار به مسعود گفتم: با حاج ابوالقاسم تماس بگیر، ارتباط که برقرار شد، وضعیت را برای حاجی تشریح کردم و گفتم: داریم وارد آب میشویم که با شنا بیائیم ساحل خودمان، حاجی حرفی برای گفتن نداشت و با بغضی که در گلو داشت گفت: مواظب خودتان باشید، بعد با هم خداحافظی کردیم. بعد از اتمام صحبتم با حاجی، مسعود بی سیم را انداختم توی لجن ها و من هم چند تیر بهش زدم که اگر دست دشمن افتاد قابل استفاده نباشد. دیدم قایقی با فاصله حدود 20 متر آن طرف کنار ساحل است، بچه هایی که با من بودند و تعدادی از نیروهایی که هنوز وارد آب نشده بودند (حدود 20 ، 30 نفری می شدند) دویدند به طرف قایق، داد زدم گفتم: قایق ظرفیتش حداکثر 10 نفر است الان غرق میشود، سکانی هم فریاد می زد: اما کسی متوجه نمی شد، همه سوار قایق شدند، قایق رفت زیر آب و هیچ کدامشان نتوانستند از آن استفاده کنند، بلند گفتم: حالا خوبه، همتون باید با شنا برید آن طرف، در لجن که حرکت می کردم، دیدم یکی از بچه های اهواز دارد چهار دست و پا داخل لجن به طرف آب حرکت می کنه و یک نفر هم از بالای سرش در حال راه رفتن بود و بادگیرش را گرفته که شاید اینطوری به او کمک کند، به او گفتم: تا کجا می خواهی اینطور بروید؟ چند متر دیگر آب گود میشود، آنجا می خواهید چکار کنید؟ گفت: چکار کنم، با هم دوست هستیم او از من کمک می خواهد، دلم نمی آید رهایش کنم تا جایی که می توانم به اوکمک می کنم بعد هم خدا کریم است. از کنارشان رد شدم و به مسیرم ادامه دادم. دیگر نمی دانم چه به سرشان آمد.

نگارنده: علیرضا زارع

درباره رایحه

پیشنهاد ما به شما

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت(قسمت اول)

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت شهید عبدالرحیم مشکال نوری  فرزند حسین  …