خاطره عملیات کربلای چهار (قسمت نهایی)

دوباره رفتم لبه خاکریز، به ساحل عراق نگاه کردم، با خودم حوادث را مرور کردم و آه می کشیدم و گریه می کردم و گفتم: چه به سرمان آمد، مظلومیت تا چه اندازه، آه که پاره های جگرمان را جا گذاشتیم. (اشک امانم نمی دهد که از آن حال و هوا بیشتر بگویم)

در حالی که اشک در چشمانم بود، به طرف مقر آتشبار خمپاره که نزدیکمان بود،رفتم. وارد ساختمان و محل استراحتشان شدم، با دیدنشان روح تازه ای گرفتم، وسط اتاق یک بشکه بزرگ فلزی بود که در آن هیزم ریخته بودند و به عنوان بخاری از آن استفاده کرده بودند، از شدت سرما خودم را چسباندم به بشکه، صدای سوزش بدنم را حس کردم، یکی از بچه ها متوجه شد و سریع زیرپوشم را کشید و از بشکه پر از آتش جدایم کرد و یکی دیگر پتویی دورم پیچاند.

چند دقیقه ای پیش بچه های خمپاره ماندم، پرسیدند، چه خبر؟

گفتم هیچ، عقب نشینی کردیم، هرکس زنده و سالم بود خودش را به اروند انداخت و با شنا آمد این طرف، تعدادی هم داخل آب در حال عقب آمدن شهید شدند.

بدنم که گرم شد، یکی از برادران از کوله پشتی خودش یک دست لباس به من داد، آنها را پوشیدم و تشکر کردم، یک جفت چکمه هم به من دادند. به بچه های خمپاره گفتم: سلامم را به برادرهای دوقلویم (عبدالرضا و غلامعباس) که در آتشبار دیگر خمپاره هستند برسانید و خبر سلامتیم را به آنها بدهید.

چکمه ها را پوشیدم و در حالی که همچنان آتش دشمن روی جزیره مینو شدت داشت، با حالت نیم دو به سمت محل استقرار دیده بانهای ادوات حرکت کردم.

موقعی که رسیدم، حاج ابوالقاسم و بقیه ی بچه ها که تازه رسیده بودند را دیدم. همدیگر را در آغوش گرفتیم، حاجی گفت: روزبه آمده و گریه می کند میگوید علیرضا جلیقه اش را به من داد. نمی دانم زنده است یا نه، حاجی گفت: به او گفتم: در فکر نباش اگر علیرضا سالم باشد می آید این طرف.

در حال صحبت بودیم که روزبه از داخل اطاق بیرون آمد، همدیگر را در آغوش گرفتیم، شروع کرد به گریه کردن، در حالی که اشک از چشمانم سرازیر می شد، گفتم: گریه نکن ببین سالم هستم و چیزی نشده.

حاج ابوالقاسم گفت: علیرضا حکمت اینکه اصرار داشتی که با گردانها بروی و قسمت شد با گردان جعفرطیار به همراه روزبه باشی، همین بود که بروی و جان روزبه را نجات بدهی، (اما غافل از آن بودیم که روزبه 52 روز دیگر روی دستمان شهید می شود و هیچ کاری از ما برنمی آید)

آماده شدم و نماز ظهر و عصرم را خواندم، طولی نکشید دیده بانهایی که به گردانهای دیگر مامور شده بودند برگشتند. آن وقت بود که بچه ها همه فهمیدند رضا راهداری دیده بان گردان امیرالمومنین(ع) مظلومانه و تک تنها شهید شده و

رسول آقا خانی، ناصر ظریفی و طرفی هم مجروح شدند. تا آنجا که یادم هست، فکر کنم رسول همان روز از اورژانس پیش ما برگشت.

بعد از ظهر به ما اطلاع دادند وضعیت غیر عادی است و ممکن است عراق بخواهد با توجه به عدم موفقیت ما، ضربه ای بزند، لذا گفتند: یک تیم دیده بانی بفرستید در دیدگاه خط، کنار اروند، منطقه را زیر نظر داشته باشد و در صورت نیاز بر روی مواضع دشمن آتش درخواست کند، حاج ابوالقاسم قضیه را به بچه ها گفت و چون همه خسته بودند حیا می کرد خودش تیمی را تعیین کند و بگوید به دیدگاه بروند، حاج مجید میرشکار و حاج غلامرضا بصیری که شب عملیات با گردان حمزه(ع) بودند و وارد عمل نشده بودند، اعلام آمادگی کردند و آماده شدند و رفتند دیدگاه.

غروب شد، نماز مغرب و عشاء را خواندیم و غذا را آوردند و سفره انداختیم. در همان حال که پای سفره غذا نشسته بودم و غذا می خوردم متوجه نشدم کی آخرین لقمه را دهنم گذاشتم و کی خوابم برد. لحظاتی بعد دیدم حاج ابوالقاسم بالای سرم نشسته و آرام صدا میزد علیرضا بلند شو نماز صبح دارد قضا میشود، چشمانم را باز کردم دیدم یک پتو گذاشتند زیر سرم و یک پتو هم رویم پهن کردند. این اولین و آخرین شبی در طول عمرم بود که بدون اختیار از شدت خستگی خوابم گرفت.

نماز صبح را خواندیم، سفره را انداختیم و صبحانه ای دور هم خوردیم. بعد هر کدام از بچه ها اتفاقاتی را که برایشان پیش آمده بود را تعریف کردند. حدود ساعت 9 صبح روز 5/10/65 با جبیپ دیده بانی رفتم به برادرانم که در آتشبار خمپاره بودند سری بزنم، تا آنجا که یادم هست عبدالکریم عیدی پور یا رسول آقا خانی مرا همراهی کرد. شاید هم دو عزیز همراهم آمدند.

رفتیم سمت مقر خمپاره انداز موقعی که رسیدیم، با آنها احوالپرسی کردیم و به آنها گفتم ما می خواهیم به بیمارستان طالقانی آبادان برویم و از مجروحین سراغی بگیریم اگر می آیید، با هم برویم، رفتند از فرمانده ی خود اجازه گرفتند و با هم رفتیم به سمت بیمارستان، در بین راه هواپیماهای عراق را بالا سرمان مشاهده کردیم و منطقه را بمب باران کردند، یکدفعه دیدم یکی از هواپیماها به سمت جاده ای که ما روی آن بودیم شیرجه زد و چند راکت شکلیک کرد، دوتا از آنها با فاصله کمی به چپ و راست ما اصابت کردند و مقدار زیادی گل و لای و ترکش به طرف ما آمد و به ماشین برخورد کردند، به بچه ها گفتم: خدا رحم کرد، اگر برایمان اتفاقی می افتاد خانه آصفر (مرحوم پدرم) آتش می گرفت!

سریع به مسیر ادامه دادیم، رسیدیم بیمارستان طالقانی آمار مجروحین را گرفتیم، از ناصر ظریفی و طرفی خبری بدستمان نیامد. برگشتیم به سمت مقر خمپاره و برادرهایم را پیاده کردیم و پس از خدا حافظی رفتیم مقر دیده بانی ادوات، آن روز را گذراندیم و در پی این بودیم که ادامه ی ماموریت و کار چه می شود.

روز 65/10/6 اعلام کردند با توجه به عدم موفقیت در عملیات، وضعیتی در دزفول بوجود آمده که خانواده های رزمنده ها سراسیمه اند و دنبال خبری از بچه هایشان هستند و شهر بهم ریخته است، لذا اجازه دادند تعدادی از نیروهای گردان ادوات چند روز مرخصی بروند و از وضعیت خودشان و دوستانشان به خانواده ها خبر دهند.

اولویت با کسانی بود که سه و دو برادری در عملیات شرکت داشتند. به من گفتند خودت با برادرهایت تصمیم بگیرید و یکی از شما به دزفول بروید، رفتم مقر خمپاره نزد برادرانم، گفتم: قضیه اینطوراست که باید یکی از ما برویم دزفول، گفتند ما جدای از هم نمی رویم، چون اگر یک از ما به دزفول  برویم پدر و مادرمان می گویند، چه به سر آن یکی آمده که تنها آمدید؟ اگر هم دوتا  با هم برویم می گویند، برای علیرضا اتفاقی افتاده؟ اما اگر تو بروی چون سابقه شرکت در چند عملیات را داری این جوری فکر نمی کنند، لذا ما به شهر نمی رویم، اینطوری قرعه بنام من افتاد که به دزفول بروم.

برگشتم مقر دیده بانی و جریان را به حاج ابوالقاسم گفتم، ایشان هم استقبال کرد و گفت: وسائلت را آماده کن تا شب با بچه هایی که می خواهند به دزفول بروند با آنها بروی.

نماز معرب و عشاء را خواندیم، شام که خوردیم آماده شدیم برای رفتن. تا آنجا که یادم است حاج محمود عنایتی رئیس ستاد گردان ادوات همراهمان شد، یادم نیست چه کسی از بچه های دیده بانی با ما آمد، به هر حال از دوستان خداحافظی کرده و حرکت کردیم.

شب دیر وقت به دزفول رسیدیم، رفتم منزل، در را زدم. برادرم آقا محمدرضا در را باز کرد و پس از احوالپرسی و … اوضاع بهم ریخته خانه را برایم گفت.

وارد منزل که شدم پدر و مادرم بیدار بودند، دستشان را بوسیدم و آنها را در آغوش گرفتم. از آقا عبدالرضا و آقا غلامعباس سراغ گرفتند و من خبر سلامتی آنها را رساندم. بعد گفتند واقعیت است که سید جمشید شهید شده؟ چون خانواده ی ما خصوصا مرحوم پدرم خیلی سید جمشید را دوست داشت. در حالی که اشکهایم جاری شد گفتم: بله واقعیت دارد سید شهید شده، دیدم پدر و مادرم نشستند روی سکوی داخل حیاط منزلمان و مثل کسی که یکی از عزیزترین عزیزانش را از دست داده اند زجه می زدند و گریه می کردند و …

شب را استراحت کردم و از فردا صبح هم محله ای هایمان که بچه هایشان در عملیات شرکت داشتند می آمدند و سراغ بچه هایشان را از من می گرفتند.

من هم چون با بچه های دزفول نبودم، آنهایی که مطمئن بودم سالمند به خانواده هایشان می گفتم و آنهایی که شهید و مجروح شده بودند و از بعضی ها هم واقعا خبر نداشتم، پاسخ می دادم، با بچه های دزفول نبودم، لذا خبری ندارم و …

والسلام علیکم و رحمه الله

و من الله توفیق

نگارنده: علیرضا زارع

درباره رایحه

پیشنهاد ما به شما

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت(قسمت اول)

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت شهید عبدالرحیم مشکال نوری  فرزند حسین  …

2 دیدگاه

  1. يا فاطمه الزهرا(س)

    سلام علیکم
    با تشکر از نویسنده این عملیات
    ان شاءالله در تمام مراحل زندگیشان موفق و پیروز باشند.
    من الله التوفیق?

  2. سلام
    بسیار عالی خیلی ممنون از نوبسنده و احسنت بر این قلم شیوا
    اگر خاطراتی دیگر هم دارد بیان کنند ممنونشون میشویم??