خاطره شهادت “روزبه بهادری” دیده بانی که در عملیات کربلای4 همراهم بود و در عملیات کربلای5 به شهادت رسید:
نفر دوم سمت راست شهید روزبه بهادری
روز 65/11/21 در اردوگاه گردان ادوات منطقه عملیاتی کربلای5
صبح بعد از نماز و صرف صبحانه، حدود ساعت 8 حاج ابوالقاسم اسکندرجو گفت: علیرضا آماده شو با هم برویم قرارگاه لشکر7 کار داریم.
آماده شدم به اتفاق حاجی سوار جیپ دیده بانی شدیم و به طرف قرارگاه حرکت کردیم. در بین راه حاجی گفت: قرار است امشب عملیات بشود، لذا میخواهیم برویم قرارگاه و وضعیت و ماموریت را از عملیات لشکر بپرسیم و بعد از آن سری بزنیم به دیدگاه خط مقدم و به دیده بانها.
به قرارگاه لشکر که رسیدیم رفتیم سراغ سنگر عملیات، پس از احوالپرسی با عزیزان عملیات، وضعیت را از حاج عظیم محمدی زاده که مسئول عملیات لشکر بود جویا شدیم. (حاج عظیم محمدی زاده در تاریخ 65/12/6 در نون 14 عملیات کربلای 5 شهید شد) حاج عظیم، کالک منطقه را آورد و ما را نسبت به مانور عملیات و وضعیت منطقه و دشمن توجیه کرد، ما هم سئوالاتی که به ذهنمان آمد را پرسیدیم و حاج عظیم با حوصله جوابمان را داد.
از حاج عظیم و بچه های عملیات خدا حافظی کردیم و از سنگر بیرون آمدیم که حاج غلامرضا بصیری راننده حاج محمد رئوفی فرمانده ی دلاور لشکر7 بود را دیدیم. (برادر بصیری در عملیات کربلای4 و روزهای اول کربلای5 در دیده بانی گردان ادوات خدمت می کرد و روزهای سختی را در کنار دیده بانهای ادوات سپری کرده بود(
به او گفتیم: میخواهیم برویم خط مقدم به بچه های دیده بانی سری بزنیم، او گفت: کمی صبر کنید ببینم اگر حاجی (رئوفی) جایی نمیخواهد برود با شما بیایم.
بعد از چند دقیقه آمد و گفت: برویم فعلا کاری نداریم. سه نفرمان سوار جیپ شدیم و به طرف خط مقدم حرکت کردیم. هر چه به خط مقدم نزدیکتر می شدیم آتش دشمن سنگین تر می شد، حدود ساعت 10 به خط مقدم رسیدیم، جیپ را کنار سنگر استراحت دیده بانها زدیم و داخل سنگر شدیم. روزبه بهادری و حاج شاهپور رضایی دیده بانهای در خط بودند.
پس از احوالپرسی، حاج ابوالقاسم آنها را نسبت به جریان عملیات آن شب توجیه کرد سپس گفت: برویم داخل دیدگاه وضعیت را ببینیم و چندتا نقطه با خمپاره 120 م.م و مینی کاتیوشا در عمق منطقه دشمن ثبت کنیم که شب زحمت دیده بانها کمتر باشد.
آن روز آتش دشمن خیلی شدید بود و یکی از روزهای وحشتناک عملیات کربلای5 بحساب می آمد.
دیدگاه تقریبا فضایی 1.5 متر در 1.5 متر داشت و در یکی از نون شکل ها که مانند دژ (ارتفاع حدود 4 متر، از پایین حدود 7 ، 8 متر و بالای آن حدود 2.5 تا 3 متر پهن و به صورت هلالی بودند) به عنوان مواضع دفاعی توسط عراق ساخته بودند قرار داشت. دیدگاه ما و دیدگاه دیده بانهای توپخانه لشکر به فاصله حدود دو متر از همدیگه در دل دژ نونی بودند.
با هم رفتیم به سمت دیدگاه، پس از احوالپرسی با دیده بانهای توپخانه برادران کریم آرمات، بهمن دینار زاده و رحیم قزلباش، رفتیم داخل سنگر دیده بانی (دیدگاه)، من پشت دوربین خرگوشی (تلسکوپی) ایستادم، حاج ابوالقاسم نشست بغل پای من نزدیک در ورودی سنگر و حاج غلامرضا نشست سمت چپ من و حاج شاهپور در ورودی سنگر نشست و روزبه هم کلاه آهنی را سرش گذاشته بود و ایستاد بیرون سنگر در فضای بین دیدگاه توپخانه و دیدگاه خودمان، شروع کردیم به درخواست گلوله، آتش دشمن چنان سنگین بود که گلوله هایی را که درخواست میکردیم با دوربین قابل مشاهده نبود لذا مجبور شدم سرم را از کنار دوربین خرگوشی بیرون بردم تا بتوانم گلوله های خودمان را بهتر تشخیص بدهم.
در این حال گه گاهی هم با برادر آرمات که در دیدگاه توپخانه بود، صحبت می کردم. متوجه روزبه شدم که ایستاده بود بین دو دیدگاه و به اطراف نگاه می کرد، به او گفتم: روزبه، تو که کاری نداری برو داخل سنگر استراحت تا اتفاقی برایت نیفتد، گفت: نه می خواهم اینجا باشم. چند بار به او اصرار کردم برو داخل سنگر استراحت، ولی قبول نمی کرد، انگار منتظر حادثه ای بود و …
هر چه زمان می گذشت آتش دشمن شدتش بیشتر می شد، انگار آنها هم فهمیده بودند که امشب عملیات است.
حدود ساعت 10:30 یکدفعه دیدم همه جا تیره و تار شد و چشمهایم جایی را نمی دید، گرد و خاک و دود همه جا را فرا گرفته بود، ترکش به سر و شانه چپم اصابت کرده بود و حاج ابوالقاسم پاهایم را تکان می داد و بلند داد می زد: علیرضا سالمی، زنده ای! گفتم بله زنده ام. گرد و خاک که فروکش شد صدای حاج شاهپور بلند شد روزبه، روزبه، روزبه، از سنگر آمدیم بیرون دیدیم روزبه درازکش به زمین افتاده است، پاهایش به طرف دیدگاه توپخانه و سرش به طرف دیدگاه ما و نزدیک به دیواره دژ قرار داشت و ترکش به سمت چپ گردنش )شاهرگش) اصابت کرده بود و خون فواره می زد بیرون و به دیواره ی دژ پخش می شد. در آن حال برادران دینارزاده و آرمات از سنگر دیده بانی توپخانه بیرون آمدند و برادر آرمات در حالی که از شدت موج انفجار بادگیرش تکه تکه شده بود با دیدن روزبه، جمله ی معروف حضرت زینب را به زبان جاری کرد “ما رایت الا جمیلا” …
حاج ابوالقاسم و حاج شاهپور شال یا چفیه ای داخل زخم گردن روزبه فرو کرده تا شاید کمتر خونریزی کند، من هم سریع جیپ را آوردم. بچه ها روزبه را بلند کردند و روی صندلی عقب جیپ قرار دادند.
حاج غلامرضا به عقب جیپ رفت و سر روزبه را روی پاهاش گذاشت، حاج ابوالقاسم روی صندلی جلونشست و من هم پشت فرمان، گلوله های دشمن همچنان زمین را شخم می زدند، حرکت کردیم به طرف اورژانس لشکر7، بعضی وقت ها موقع گرد و خاک و دود ناشی از انفجارها باعث می شد جلویمان را نبینیم و از جاده منحرف بشویم، هر طور شد رسیدیم به اورژانس بهداری لشکر7 که نزدیک قرارگاه تاکتیکی بود، برادران بهداری کمک کردند روزبه را از داخل جیپ به اورژانس بردیم. وقتی دکتر دید وضع روزبه بحرانی است، سریع شروع کردند به احیا کردن و یک آمپول آدرنالین مستقیم در قلبش تزریق کرد که یکدفعه قلب روزبه شروع به تپش کرد و احیا شد، چون در اورژانس کار بیشتری نمی شد انجام دهند، سریع اکسیژن به او وصل کردند و با آمبولانس فرستادند اهواز، بعد دکتر مرا معاینه کرد و پس از شستشوی سرم و تراشیدن دور زخم، سرم را بخیه و روی شانه ام را نیز پانسمان کردند.
کارمان که در بهداری تمام شد برای رساندن حاج غلامرضا رفتیم قرارگاه تاکتیکی لشکر، برادر بصیری پیاده شد و پس از خداحافظی دوباره رفتیم خط مقدم تا هم سری به حاج شاهپور بزنیم و هم از وضعیت روزبه او را باخبر کنیم و ببینیم چه اتفاقی افتاد و گلوله کجا اصابت کرده است. موقعی که رسیدیم خط، حاج شاهپور سراسیمه به طرفمان آمد و سراغ روزبه را گرفت، وضع روزبه را به او گفتیم. سپس رفتیم تا دیدگاه را ببینیم. گلوله خمپاره 120 م.م با فاصله تقریبا یک متری سر من و با فاصله کمتر از آن نزدیک سر برادر آرمات اصابت کرده بود، به حاجی و بچه ها گفتم: ما ادراک مل 120 … بعد رفتم داخل دیدگاه دیدم ترکش بزرگی به یکی از شاخ های دوربین خرگوشی اصابت کرده که اگر به سرم می خورد، سرم متلاشی می شد.
بعد از چند دقیقه حاج ابوالقاسم به حاج شاهپور گفت: تا بعد از ظهر یک نفر را می فرستم به کمک شما تا تنها نباشید، بعد با او و بچه های دیده بانی توپخانه خداحافظی کردیم و برگشتیم اردوگاه گردان ادوات، بچه ها از آشفتگی ما متوجه شدند اتفاقی افتاده است، موضوع را برایشان تعریف کردیم، همه ناراحت شدند. آن روز خیلی بر ما سخت گذشت، یکی از روزهایی است که هرگز از ذهنمان پاک نخواهد شد.
فردای آن روز رفتم بهداری لشکر و جویای حال روزبه شدم که گفتند: در بین راه اهواز شهید شده است، خیلی ناراحت شدم و عملیات کربلای4 و نحوه شهادت روزبه جلوی چشمهایم آمد و …
حدود دو هفته بعد در دیدگاه خط مقدم بودم، با بی سیم تماس گرفتند و گفتند: بیا عقب برادر روزبه آمده و می خواهد شما را ببیند، شوکه شدم و خیلی بهم ریختم که چطور با برادرش مواجه بشوم. اول خواستم یک طوری طفره بروم و نروم عقب، ولی نمی شد چون چند بار تماس گرفتند و تاکید کردند، منتظر شماست زودتر بیا.
به هر صورتی بود خودم را رساندم اردوگاه، با برادر شهید روزبه که روبرو شدم سلام کردم و خودم را معرفی کردم. همدیگر را در آغوش گرفتیم، به او تسلیت گفتم، به من گفت: روزبه جریان کربلای4 را برایمان تعریف کرده و من آمدم اینجا تا همرزمانش را ببینم و از طرف خانواده از شما تشکر کنم، بغض گلویم را می فشرد و همینطور که اشک از چشمانم جاری بود، به او گفتم: شرمنده ام، کربلای4 کاری که از دستم برآمد برای نجات روزبه انجام دادم ولی اینبار هیچ کاری از دست ما بر نمی آمد و خواست خدا بود که روزبه شهید بشود.
بعد از چند دقیقه برادر روزبه از ما خدا حافظی کرد، از هم جدا شدیم و ایشان مقر گردان ادوات را ترک کرد.
ان شاءالله شهدای دوران دفاع مقدس با شهدای کربلا محشور شوند و در روز محشر شفیع ما گردند. آمین یارب العالمین
والسلام علیکم و رحمه الله
نگارنده: علیرضا زارع
سلام اسم ایشان را در حجله ای در فیلم لیلی با من است دیدم …ان شالله دست ما را هم بگیرند.
باتشکر