خاکریز خاطرات ، خدایا چرا صبح نمی شود ، شهید علیار خسروی
بی آنکه مرا ببینی، مثل سایه به دنبالت بودم، رفتار چندین روزه است شده بود معمائی برای من. هر شب ساعت ۱۲ وقتی پست نگهبانی ات تمام می شد از بسیج محله به خانه می رفتی اما اگرچه خانه ات ۲۰۰تا ۳۰۰متر با بسیج فاصله داشت ولی در این بین اثری از تو نمی بود نه به خانه می رفتی و نه به بسیج برمی گشتی و این همان معمائی بود که ذهنم را به خود مشغول کرده بود.
امشب تصمیم گرفتم تا پایان ساعت نگهبانی ات بیدار بمانم آنگاه بدنبالت بیایم.اکنون ساعت ۱۲ نیمه شب است تو را می بینم که اسلحه را تحویل نگهبای بعدی می دهی دست و روئی با آب تازه می کنی به طرف خانه به راه می افتی و من مثل فیلم های پلیسی کوچه به کوچه تو را تعقیب می کنم هر چند سالهای بعد علت این جستجو را نفهمیدم.
نزدیک خانه می رسی ولی بی آنکه بطرف درب خانه بروی راه را بسوی کوچه ای دیگر کج می کنی و سر از خیابان درمی آوری.
سکوت شبانه و وحشتی که موشکها این روزها بر آسمان دزفول آفریده اند، ترس را بر دل انسان بیشتر می کرد.
تو بی آنکه به پشت سر خود نگاه کنی همچنان به جلو می رفتی و من متعجب و پریشان خیابان به خیابان تو را دنبال می کردم. بارها می خواستم جلو بیایم و محکم شانه هایت را در دست بگیرم و بپرسم: پسر داری کجا می روی در این دل شب؟
گاه گاهی هم با خود فکر می کردم: نکند علی یار در خواب راه می رود؟ بروم و او را بیدار کنم. وقتی از آخرین خیابان شهر خارج شدی و بطرف قبرستان رفتی وحشتم دو چندان شد. با خود گفتم: این نوجوان ۱۴-۱۵ ساله عجب جراتی دارد. و در این وحشت و تاریکی بیابان که صدای پارس سگ ها دل آدم را فرو می ریزد، کجا می رود؟
در آستانه شهید آباد شهر ایستادی و به احترام شهیدان دست بر سینه گذاشتی و چیزی خواندی. آنجا در جلو تک تک دوستان شهیدت ایستادی و راز دل گفتی و من قبر به قبر با همان ترس و دلهره تو را دنبال می کردم. اما این بار نه به خاطر اینکه بدانم برای چه به اینجا پا گذاشتی چرا که همه چیز را فهمیدم بلکه به این خاطر که از ترس و وحشت قبرستان و تاریکی شب به تو که تنها عابر نترس آن بودی خود را نزدیک کنم تا بتوانم آرامشی را که سخت محتاجش بودم بر اندام خویش مستولی کنم چقدر دوست داشتم جلو بیایم و بگویم: علی یار تو را به خدا همراهم بیا تا به شهر بازگردیم اما نمی توانستم. صدای پارس سگی که از دور بطرفم می آمد وحشتم را دوچندان کرد.
درگیر و دار فرار بودم که تو را گم کردم. آه! چه شب وحشتناکی است خدایا علی یار کجاست؟
تمام ردیف های مزار شهدا را گشتم اما اثری از تو نبود.تنها چیزی که توانست وحشت دل مرا تسکین دهد صدای دل انگیز نجوائی بود که از میان قبرها می آمد هر چند که این می توانست عاملی افزون بر ترسم باشد اما بی اختیار به طرف نجوا رفتم. صدا دقیقا از آخرین ردیف قبرها می آمد همانجا که نور کمرنگی نیز از لبه های قبر حفر شده ای سوسو می زد.
بی هیچ ترسی به حرکت خود ادامه دادم.درست شنیده بودم این صدای گریه ها و نجواهای علی یار بود که از کسی التماس می کرد.
تا یک متری قبر پیش رفتم اما اگرچه صدا همچنان ادامه داشت ولی اثری از علی یار نبود. اندکی دلم فرو ریخت و باز همان ترس به سراغم آمد، خدایا علی یار کجاست؟ نکند….؟
حدسم درست بود علی یار درون همان قبر خالی رفته بود و از همان جا با قبر مجاور که شهید محمدحسین کلاغ زاده در آن آرمیده بود، نجوا می کرد. محمدحسین آخرین دوست شهیدش بود که چندین روز پیش، در عملیات بدر به شهادت رسیده بود.
روی زانوها نشستم و آرام آرام خود را تا لبه قبر رساندم. علی یار همانجا شمعی را روشن کرده بود و رو به قبر مجاور دراز کشیده و زار زار می گریست.
او به محمدحسین می گفت: از خداوند بخواه که مرا نیز نزد شما دعوت کند.
قبل از اینکه علی یار مرا ببیند سریع خودم را عقب کشیدم و در گوشه ای نه چندان دور از او در تاریکی به انتظار نشستم. با خود گفتم: خدایا چرا امشب صبح نمی شود چرا نجواهای علی یار تمام نمی شود؟
خدایا علی یار این همه شب، کارش این بود که به اینجابیاید و با دوستانش نجوا کند…؟!
اکنون پس از سالها از شهادت علی یار خسروی نوجوان ۱۶ ساله بسیج مسجد امام حسین(ع) دزفول در عملیات والفجر۸، تازه می فهمم که چرا پدرش هنگام شهادت او می گفت: من از شهادت فرزندم علی یار هیچ تعجبی نمی کنم چرا که او از کودکی برای من یک شهید به حساب می آمد.
نقل از کتاب چه خواب قشنگی
بسیجی شهید علیار خسروی فرزند علیرضا متولد ۱۳۴۸ شهادت ۱۳۶۴/۱۱/۲۲ عملیات والفجر ۸ جبهه اروند رود مدفن گلزار شهید آباد
بسیجی شهید محمد حسین کلاغ زاده فرزند کریم متولد ۱۳۴۶ شهادت ۱۳۶۳/۱۲/۲۱ عملیات بدر جبهه جزیره مجنون مدفن گلزار شهید آباد
منبع: سایت لاله های عاشق دزفول