خانه / خاطرات دفاع مقدس / برای شهید علیرضا چوبتراش

برای شهید علیرضا چوبتراش

شهید علیرضا چوبتراش

خاطرات دفاع مقدس از استاد عبدالحسین خسروپناه
عملیات والفجر ۸ تمام شده بود. بچه ها وارد فاو شده بودند. بنده هم در جمع دوستان در منطقه اروند در سنگر ادوات استراحت می کردم. یکی از بچه ها آمد و مرا صدا زد و گفت علیرضا چوبتراش با تو کار دارد. تعجب کردم چون او به خاطر اسیر بودن برادر و کسالت پدرش در این عملیات شرکت نکرده بود، با اشتیاق از سنگر بیرون آمدم تا علیرضا را ببینم. تا اورا دیدم حس عجیبی بر من دست داد، احساس کردم علیرضا نیامده است تا بماند بلکه آمده است تا نماند. شهادت را در چهره او می دیدم همدیگر را در بغل گرفتیم، پرسیدم علیرضا تو کجا اینجا کجا؟ علیرضا گفت: به هر حال بعد از درمام پدر رضایتش را جلب کردم و وارد منطقه شدم، قرار است به خط مقدم برویم.
قدری صحبت کردیم، اوضاع و احوال منطقه را برایش شرح دادم، از من خداحافظی کرد و رفت؛ اما با دقت در راه رفتن او می نگریستم و احساس عجیبی داشتم احساس ملکوتی بودن علیرضا.
علیرضا به خط مقدم رفت. بعثی ها برای گرفتن فاو حمله کردند و با تانک منطقه را گلوله باران کردند، دلشوره عجیبی به همه دست داد که چه اتفاقی افتاده است؟ چون سابقه نداشت عراقیها این گونه بجنگند و شبانه عملیات کنند؛ با توپ و تانک بچه ها را مورد اصابت قرار می دادند. خیلی از بچه ها شهید یا مجروح شدند اما مردانه مقاومت کردند و نگذاشتند منطقه از دست برود.
وقتی هوا روشن شد احوال بچه ها را پرسیدیم خبر دادند علیرضا چوبتراش و دایی او شهید حمید کیانی آسمانی شدند و زمینیان را رها کردند ملکوتی شدند و عالم مُلک را برای مُلکیان واگذاشتند.
رفتن علیرضا برای من خیلی سخت و دشوار بود، زیرا او از دوران راهنمایی و دبیرستان گرفته تا بسیج مسجد امام محمد باقر (ع) و همرزمی در گردان بلال کلی خاطره به جای گذاشته بود؛ مخصوصا بعد از این که عبدالرحیم جمال را در عملیات بدر از دست داده بودم، بیشترین انس را با علیرضا داشتم؛ حال او را نیز از دست دادم.

 تعدادی از بسیجیان پایگاه مقاومت مسجد امام محمد باقر (ع) دزفول در زمان دفاع مقدس

از راست به چپ شهید علیرضا چوبتراش نفر سوم و نفر پنجم شهید عبدالرحیم جمال

علیرضا بعد از شهادتش مکرر به خواب بنده می آمد خواب عحیبی برای شما نقل کنم تا وضعیت عالم برزخ را بببینیم.
در یکی از شب ها که در حجره مدرسه آیت الله معزی استراحت می کردم خواب دیدم که کسی درب حجره را می زند. درب را باز کردم دیدم علیرضاست. پرسیدم علیرضا تو که شهید شدی اینجا چه می کنی؟ گفت: آمده ام درس طلبگی بخوانم تو که اصرار میکردی درس حوزه بخوانم حالا آمده ام و خواست تا جامع المقدمات را برای او شروع کنم. درس اول گفته شد؛ از خواب بیدار شدم.
این قضیه گذشت تا حدود چهل شب بعد خواب عجیب دیگری دیدم که در بیابانی برهوت راه می رفتم تنهای تنها. ندایی شنیدم که مرکز علمی پژوهشی در فلان نقطه از بیابان قرار دارد. رفتم تا نزدیک مؤسسه شدم. تا خواستم وارد شوم و از نزدیک آن مؤسسه را ببینم اجازه ندادند و گفتند اینجا فقط شهدا هستند، اصرار کردم اجازه دهید بازدیدی کوتاه داشته باشم، اجازه دادند وارد قسمتی که مردان شهید حضور داشتند، شدم.( قسمتی هم مخصوص بانوان شهیده بود)
وقتی وارد شدم دیدم تمام رفقای شهید از جمله شهدای مسجد امام باقر(ع) مشغول تحصیل دروس طلبگی هستند، جلوتر که رفتم علیرضا را دیدم که مشغول مطالعه کتاب الجهاد شرح لمعه است. تعجب کردم، به علیرضا گفتم: شما چهل روز پیش جامع المقدمات خواندی، چطور الان به شرح لمعه رسیدید؟ علیرضا گفت: کسب علم در این عالم با عالم دنیا متفاوت است و می توان معارف را با سرعت بیشتری کسب کرد.

درباره ی رایحه

همچنین ببینید

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت(قسمت اول)

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت شهید عبدالرحیم مشکال نوری  فرزند حسین  …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.