خانه / بر بال ملائک / برای محمدعلی بغیاز

برای محمدعلی بغیاز

ماهی دریا – سردار عشق

دریا با همه زیبایی و روانیش گاهی اوقات عصبانی میشه، دیگه به هیچ صراطی مستقیم نیست، نه به صید رحم میکنه و نه به صیاد. مگه اینکه خدا رحم کنه که الحمدلله همیشه خدا و کمکهای الهی و الطاف خفیه اش شامل حال مابوده است.

اگر خـدا می خـواست با طبیـعت صــــدام را ادب کنه چقدر برایش راحت بود، یه طوفان بزرگ مثل طوفان نوح، یه گرمـای شدیـد، یه بارون شلاقی، یه سیل، یه طوفان شن مثل طبس.

خلاصه برای خدا ادب کردن عراقی ها با یک چشم به هم زدن بود ولی خدا می خواد ما را آزمایش کنه و ما آنها را ادب کنیم.

محمد علی غواص بود، عضو گروه شناسایی اطلاعات و عملیات، خودش می گفت: زمستـان سـرد با خـرمــا و ارده دوپیـنگ می کـردم و مـی رفتــم توی دریا، ساعتها دنبال شناسایی.

شبی خرما و ارده خوردم، از گرما سوختم، نوبت می شد که بروم دریا، از قرارگاه گفتند امشب قبل از ما عراقی ها آمده اند، امشب نروید.

می گفت رفتم در یک بشکه آب چند ساعت ماندم تا گرمای بدنم از بین برود.

در کل مشکلات جنگ دست نیاز به سوی محمدعلی دراز بود، مثل عباس بن علی (ع) در کربلا.

ما که در یک واحد در سازماندهی و اطلاعات و عملیات کار می کردیم به من گفت فردا مرخصی می روم، جوانی توی آب دز غرق شده و در صخره ها گیر کرده من بچه آب و رودخانه و دریا هستم، می روم پیدایش کنم.

نقطه نقطه آب را گشت تا به پایین رودخانه دز که آبی وحشی دارد رسید، آن روز نسیم آرومی می آمد، آسمون روشن و آفتابی، انگار تمام آسمون توی رودخانه بود و تمام رودخانه توی آسمون.

محمدعلی دل به رودخانه زد و خود را در امواج خروشان آب رها کرد.

اصلاً انگار می خواست دریایی باشه. بچه ها در قایق نظاره گرش بودند، از صبح تا ظهر توی آب بوده، محمد علی خسته ای؟ با علامت دست؛ نه.

اشاره کرد؛ سکوت کنید، صبر کنید، آمد بیرون خوابید، چشمهایش را بست، دوباره به خود آمد، باهاش حرف زدم.

محمدعلی گفت: چیزی نیست. اینبار با خودم زمزمه کردم: آهای رودخانه هرچقدر جوش و خروش داشته باشی در مقابل بچه های جنگ مثل قطره ای چرا؟

برای اینکه دل رزمندگان عاشق به وسعت دریاست، هرکدام از بچه های جنگ ما دلی دارن دریایی.

آهای روخانه من معنی خروش تو را می دانم، داری فخر و مباهات میکنی به این بچه های شَهرَت، به دلاوران شهرت.

همینطور که داشتم حرف می زدم دلم شکست، دلم گرفت، چشمانم بارونی شد، اشک زلالی چشمانم را آبیاری می کرد.

محمد علی چشماشو بسته بود، حرف نمی زنه، سکوت همه جا را گرفته.

بلندش کردیم، به بیمارستان آیت الله نبوی دزفول بردیم، پزشکان جمع شدند، آمدند گفتند: تمام کرده است.

بند از دلم برید، ایشان فاتح دفاع مقدس و جانباز شیمیایی است. در آغوشش گرفتم، مصافحه کردم و پیشانیش را بوسیدم.

صدای الله اکبر و گریه، گریه های بلند توی بیمارستان پیچید و کم کم شهر عزادار شد.

به بچه ها گفتم باید در مراسم ترحیم او از عباس (ع) بگوییم و ایثار و فداکاری و مردانگی و غیرت و وفاداری.

دیدم برادر عزیزم دکتر سنگری آمدند و از عباس وفادار گفتند، که در کربلا در کل سختیها حسین بن علی (ع) دستش را به طرف عباس دراز می کردند و محمدعلی بغیاز[۱] عباس رزمندگان شهرمان بود.

هرکس هر مشکلی داشت او بی ریا انجام می داد و بالاخره شهید آبی و شهید دریایی شهرمان شد. به ناگاه یاد عباس افتادم که سقای کربلا بود و کنار آب فرات شهید شد و در ظهر عاشورا محمدعلی هم کنار آب دز و ظهر گرمای دزفول.[۲]

 

عشق یعنی راهی دریا شدن                                              سرخ و زیبا ماهی دریا شدن

[۱] محمدعلی بغیاز، پاسدار سپاه دزفول
[۲] راوی؛ غلامحسین سخاوت برگرفته از کتاب شهر مقاومت

درباره ی رایحه

همچنین ببینید

نور امیدی فراز بام شب پیدا شده /// تازه جانی در تن دلمرده ی دنیا شده

بهاران در بهاران    

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.