بسم الله الرحمن الرحیم
روزهای اول جنگ تحمیلی، مهر ماه سال 59 ، سپاه دزفول تصمیم برتشکیل بسیج مردم گرفت، تا بتواند از توان مردم در دفاع از شهر استفاده کند. در منطقه شمال دزفول در چند مسجد، بسیج مردم تشکیل شد، از جمله مسجد امام زاده رودبند یکی از آن مساجد بود.
سال 59 من سیزده ساله بودم که جنگ شروع شد. با توجه به اینکه مسجد رودبند نزدیکترین مسجد به منزل ما بود، بعد از گذشت چند روز از شروع جنگ برای ثبت نام به آنجا مراجعه کردم. خودم را به مسئول ثبت نام بسیج معرفی کردم، مشخصاتم را به او گفتم، گفت از بچه های بسیج، چه کسی شما را می شناسد؟ تاملی کردم که ببینم چه کسی را به عنوان معرف نام ببرم که دیدم یک نفر از پشت سر زد روی شانه ام و به مسئول ثبت نام گفت، “ایی پیانه ثبت نام کن، کووک خولو آصفره!” (این مرد را ثبت نام کن این پسر دایی آصفر است) برگشتم دیدم حاج عبدالنبی هکوکی است. به ایشان سلام کردم و از اینکه معرفم شد ازش تشکر کردم.
یادم میاد برای آموزش بچه های بسیج رودبند یک نفر ارتشی از پادگان تیپ 2 زرهی دزفول با درجه گروهبانی بنام سرکار حیدری می آمد و در فضای آزاد در قبرستان رودبند تقریبا جایی که الان حسینیه ثارالله را ساخته اند، آموزش می داد.
در چند روز اسلحه ژ3 و تیربار ژ3 و بعضی از فنون نظامی از جمله خیزهای 3 و 5 ثانیه و کندن سنگر حفره روباهی را برای دفاع در مقابل دشمن به ما آموزش می داد.
بعد از چند روز که رسما مدارس دزفول را تعطیل کردند، بسیج رودبند به مدرسه راهنمایی حمزه که نزدیک مسجد بود منتقل شد. روزها، دم در بسیج با سرنیزه نگهبانی می دادیم. اکثر اسلحه های بسیج برنو و ام یک بود، موقعی که کار با آن اسلحه ها را در کلاسهای آموزشی فرا گرفتیم برای نگهبانی به ما هم اسلحه می دادند.
اسلحه برنو دو مدل بود برنو بلند و کوتاه، برنوی بلند از قد نوجوانهای بسیج مثل من، بلندتر بود لذا معمولا برای نگهبانی به ما برنو کوتاه می دادند، اسلحه ی ام یک هم کمی برای ما سنگین بود.
هر موقع حاج عبدالنبی هکوکی من را می دید می گفت “کووک خولو ار کاری دوشتی خومه گویی” (پسر دایی اگر کار داشتی به خودم بگو) ایشان از همسایه های قدیمی و آشنا با خانواده ما بود و مثل برادر بزرگی هوای مرا داشت که مبادا کسی از بچه های بسیج ما را اذیت کند. بسیج رودبند مبدا رفاقت من با حاج عبدالنبی بود که الحمدالله تا الان ادامه دارد و همچنان ایشان برای من مثل برادر بزرگم است. انشاءالله خدا حفظش کند.
قصد جسارت به برادران بسبجی ندارم ولی واقعیت این است که آن موقع وضعیت طوری نبود که برای ثبت نام در بسیج خیلی سخت بگیرند لذا همه جور آدمی در بسیج حضور داشت و فعالیت می کرد. خیلی از آنهایی که سابقه مثبتی نداشتند با حضورشان در بسیج متحول شدند و بعضا هم به جبهه رفتند و شهید شدند.
براین اساس بود که حضرت امام خمینی (ره) فرمودند: بسبج مدرسه عشق است و بسیج مدرسه انسان ساز است.
باران گلوله توپ در شبی زمستانی:
روزهای اول جنگ سال 59 در منطقه شمال دزفول، بسیج مردم در مسجد امام خمینی (ره) و مسجد رودبند تشکیل شده بود و تمام منطقه را که وسعت زیادی داشت پوشش می دادند.
بعد از گذشت چند ماه از جنگ (در زمستان) بسیج مستضعفین نیز تصمیم گرفت در چند نقطه دیگر شهر دزفول، پایگاه بسیج تشکیل دهد. در آن زمان تعدادی از بچه های محل ما جلسه قرآنی داشتند که در منازل تشکیل می شد. یکی از آنها منزل مرحوم حاج غلامرضا بهمنش (دایی بنده) در خیابان حضرت نوح (ع) روبروی مغازه ساندویچ فروشی مرحوم حاج غلامحسین عبدالخانی بود که بدلیل سکونت دائیم در اهواز معمولا خالی بود.
مسئول جلسه قرآن آقای محمدعلی مهرعلی و اعضای جلسه: شهیدان سید هبت الله فرج الهی، سید مصطفی حبیب پور، نورعلی عبدالهی، علیرضا حلوایی نتاج، هادی پورحسینی، محمود اوژن، پرویز حاجیوند، علیرضا جمالپور، محمود دیارامیدی و مرحوم محمدعلی نجفی و برادران عبدالنبی هکوکی، محمدحسین عبدالخانی، غلامحسین واثقی، حسن عزیزک، علی ژولا، هوشنگ انیس حسینی و تعداد دیگر که الان حضور ذهن ندارم چه کسانی بودند.
برادر مهرعلی با پیشنهاد بچه های جلسه قرآن و با وجود پتانسیل موجود در منطقه پیگیر تشکیل بسیج مستضعفین در مسجد امام حسین (ع) شمالی واقع در خیابان صابرین نبش خیابان میرداماد شد.
در دی یا بهمن ماه سال 59 بسیج مسجد امام حسین (ع) شروع به ثبت نام کرد، ظرف چند روز تعداد زیادی برای عضویت در بسیج ثبت نام نمودند. تعدادی از بچه های بسیج مسجد رودبند که منازلشان به مسجد امام حسین (ع) نزدیکتر بود هم به عضویت آن بسیج درآمدند.
با توجه به این که مدارس دزفول تعطیل بود و مدرسه کاشف نزدیک مسجد قرار داشت با هماهنگی آموزش و پرورش بسیج به مدرسه کاشف منتقل شد و فعالیت خود را با مسئولیت برادر محمدعلی مهرعلی آغاز کرد.
در ماه های اول جنگ بسیج های مردمی و مستضعفین با هم کل کل داشتند و معمولا در گشت زنی ها موقعی که بهم می رسیدند با هم جر و بحث هایی داشتند و بعضا سربه سرهم می گذاشتند.
در 18 ماه اول جنگ (از شروع جنگ تا عملیات فتح المبین) شهر دزفول در تیررس توپخانه عراق بود که گاه و بی گاه و معمولا اکثر روزها و شب ها شهر را مورد اصابت گلوله توپ قرار می داد.
در یک شب پایانی زمستان سال 59 من به اتفاق حاج عبدالنبی هکوکی و شهید پرویز حاجیوند از طرف بسیج مسجد امام حسین (ع) یا به عبارتی بسیج مدرسه کاشف طبق لوحه گشت بسیج، برای رفتن به گشت به مسئول تسلیحات بسیج مرحوم محمدعلی نجفی مراجعه کردیم و پس از دریافت اسلحه از بسیج خارج شدیم. در حال گشت زدن در انتهای خیابان کارون (سمیه) و منطقه آب تصفیه بودیم که توپخانه عراق شروع به شلیک کرد و جاهای مختلفی از شهر را مورد هدف قرار داد.
در آن شب حدود 60 گلوله توپ در فاصله زمانی تقریبا یک ساعت به شهر اصابت کرد، صدای زوزه توپ می آمد و بعد از چند ثانیه صدای انفجار گلوله به گوش می رسید. آن شب یکی از شب های وحشتناک و فراموش نشدنی دزفول بحساب می آمد. اولین باری بود که در یک شب اینقدر گلوله توپ به شهر اصابت می کرد و تا آنجا که یادم هست تا موقعی که شهر در تیر رس دشمن بود چنین شبی تکرار نشد.
نیروهای گشت بسیج هیچ وسیله ی ارتباطی (بی سیم و …) با بسیج نداشتند، لذا موقعی که مدت زمان شلیک توپخانه دشمن طولانی شد بر این شدیم سریعتر به محل بسیج (مدرسه کاشف) برگردیم و گشت را نیمه تمام رها کنیم تا مسئولین بسیج را از سلامتی خودمان با خبر کنیم.
موقعی که به بسیج رسیدیم نگهبان دم در بسیج با خوشحالی گفت الحمدالله که سالم هستید خیلی نگران شما بودیم، بروید و به مسئول بسیج بگویید که برگشتید تا از نگرانی دربیاید.
نگارنده: علیرضا زارع