یکی دیگر از روزهای تلخ موشکی دزفول
روز دوشنبه 21 خرداد 1363 مصادف با 11 ماه مبارک رمضان، حدود ساعت 18:50 دزفول مورد هدف دو فروند موشک عراق قرار گرفت. یکی از موشکها روبروی امام زاده سبزقبا و یکی دیگر در محله کرناسیان فرود آمدند.
چند روزی بود محمود بهمنش پسر دائی ام که 14 ساله بود از اهواز آمده بود دزفول سری به اقوام و برادرانش بزند، آن روز محمود منزل ما بود، بعد از ظهر دور هم نشسته بودیم که گفت میخواهم بروم منزل علیرضا برادرم سری بزنم و شب آنجا بمانم.
منزل ما واقع در خیابان صابرین بین خیابان 45 متری فتح المبین و خیابان مقداد بود و منزل علیرضا بهمنش پسر دائی ام، آنطرف پل، کنار استادیوم شهید مجدیان در منازل سازمانی دادگستری دزفول بود.
آن زمان تلفن همراه نبود و ما هم در منزلمان تلفن نداشتیم که قبل از حرکت با آنها تماس بگیریم و … مادرم گفت: علیرضا داره غروب میشه، با محمود برو خودش تنها نباشه، به مسیرها هم آشنایی نداره. به امر مادرم به همراه محمود رفتم.
از منزل بیرون آمدیم و بسمت خیابان امام خمینی (ره) حرکت کردیم، سر خیابان امام سوار تاکسی شدیم که به چهار راه سی متری برویم و از آنجا به آن طرف پل جدید ادامه مسیر بدهیم.
در بین راه برادر عزیزم حاج بهروز پوردیان هم سوار تاکسی شد، رسیدیم روبروی امام زاده سبزقبا که یکدفعه صدای مهیب اصابت موشکی به گوشمان رسید.
ترافیکی از سر چهارراه سی متری تا در سبزقبا بوجود آمد، بلافاصله از تاکسی پیاده شدیم، چند قدم به طرف چهارراه حرکت کردیم که یکدفعه صدای مهیب اصابت موشک دوم شنیده شد و همه جا را گردو خاک فرا گرفت. متوجه شدیم موشک در کوچه های روبروی امام زاده سبزقبا فرود آمده، از آسمان همه چیز می بارید بجز باران! محمود را در بغلم قرار دادم و سرش را زیر سینه ام گذاشتم که چیزی بهش نخوره و اتفاقی براش نیفته، یک لحظه به آسمان نگاه کردم دیدم آجری به سمتم می آید، فرصت عکس العمل نداشتم، فقط سرم را کمی حرکت دادم که آجر به شدت به بالای بازوی دست چپم اصابت کرد.
احساس کردم دستم توان حرکت ندارد، به محمود گفتم از توی کوچه ها برویم به سمت رودخانه و از محله کرناسیان که امن تر است خودمان را برسانیم منزل تا مادرم از نگرانی دربیاید. دستم خیلی درد می کرد، با دست راستم دست چپم را گرفته بودم که از دردش کاسته شود. پس از طی کردن کوچه ها، خودمان را به محله کرناسیان رساندیم، دیدم ولوله ای بر پاست، هرچه به طرف خیمه گاه حرکت می کردیم شلوغی بیشتر می شد، جلوتر که رفتیم متوجه شدیم موشک در کوچه ای که بعد از خیمه گاه به سمت راست می رود فرود آمده، آری این بار منطقه ای را که احساس می کردیم امن تر است مورد اصابت موشک قرار گرفته بود. مستقیم رفتیم به سمت محله امام زاده رودبند و از آنجا از مسیر بلوار 45 متری رفتیم به طرف منزلمان، مادرم دم در ایستاده بود و آرام و قرار نداشت، ما را که دید کمی آرام شد.
جریان را براش تعریف کردم و وضعیت محله کرناسیان را برایش گفتم، مادرم گفت احساس کردم این بار موشک نزدیک ما اصابت کرده ولی نمی دانستم کجا! منزل خاله هایم حدود 100 تا 150 متری محل اصابت موشک کرناسیان بودند، مادرم سریع از ما خدا حافظی کرد و گفت بروم سری به خواهرهایم بزنم و از وضعشان با خبر شوم.
اوایل دی ماه سال 60 برادر پاسدار حسن طحان کار (چند سال بعد از جنگ از دنیا رفت) به پایگاه بسیج مسجد امام خمینی(ره) سر زد. باتوجه به آشنایی که از قبل با هم داشتیم رفتم جلو سلام و احوالپرسی کردم، گفت: علیرضا مثل اینکه اینجایی؟ گفتم: بله چند وقت است از بسیج مدرسه کاشف آمدیم مسجد امام، بعد از دید و بازدیدی که با بچه ها کرد، موقع خداحافظی دستم را گرفت و گفت: میآیی ببرمت جایی برای نگهبانی کمکمان کنی؟ گفتم کجا؟ گفت: چند وقته رفتم روابط عمومی سپاه تقاطع چهارراه خیابان طالقانی وخیابان آفرینش (قبل از آن فرماندهی سپاه دزفول آنجا بود) مسئولیت انتظامات را به همراه برادر امیر صحاف زاده برعهده داریم. بهش گفتم باشه فرصتی بده کمی فکر کنم بهت خبر می دهم.
چند روز بعد، اواسط دی ماه، رفتم روابط عمومی سپاه به حسن طحان کار سر زدم، قدری با هم صحبت کردیم و وضعیت آنجا و حساسیت کار را برایم توضیح داد و با هم رفتیم پیش برادر امیر صحاف زاده، من را به ایشان معرفی کرد.
آن زمان برادر پاسدار امامی فر مسئول روابط عمومی سپاه دزفول بود و برادر صحاف زاده مسئول انتظامات روابط عمومی و حسن طحان کار جانشین ایشان بود. بهش گفتم: باشه میام ولی تا چند روز هم به مسجد امام می روم هم اینجا می آیم، تا کم کم از آنجا خداحافظی کنم.
از همان روز اسمم را در لوحه نگهبانی نوشت، تا اواخر بهمن ماه سال 60 یک شب مسجد امام و یک شب در روابط عمومی سپاه نگهبانی می دادم. بعد از چند روز، برادران صحاف زاده و طحان گفتند، پذیرش سپاه و ذخیره سپاه، همین جا است بیا کارهایت را درست کنیم عضو ذخیره سپاه بشوی، تشکر کردم و گفتم باشه.
یک روز برادر طحان کار دستم را گرفت با هم به اتاق پذیرش رفتیم، برادران غلامرضا جوزی، مجید مزینی و بهمن دورولی آنجا بودند. من را بهشان معرفی کرد و گفت: میخواهیم ایشان عضو ذخیره سپاه بشه، برادر جوزی با چهره ای باز از من استقبال کرد و بعد از اینکه چند سئوال از من پرسید، تعدادی فرم بهم داد، آنها را پر کردم. دو برگه معرف نیز بهم داد گفت: دوتا پاسدار باید اینها را برات پر کنند. یکی را دادم به حسن طحان کار و یکی را بردم خدمت آعبدالحسین قاسم زاده برام پر کرد.
مراحل پذیرش طی شد و از اول اسفند ماه سال 60 رسما عضو ذخیره سپاه دزفول شدم و از بسیج مسجد امام جدا شدم. تقریبا شبانه روز روابط عمومی بودیم و شبی دو ساعت و روزی چهار ساعت نگهبانی می دادیم و بقیه روز را به کارهای دیگه مشغول می شدیم.
در روابط عمومی سپاه با دوستان عزیزی از جمله : امیر صحاف زاده، مجید مزینی، عبدالحسین شاه حیدر، بهمن دورولی، حسن نوری، غلامرضا عطایی، حمید علیپور، حسن حائری، علی احمدی، فیروزشاهی، رضا ذات عجم، علیرضا کلانتریان، مسعود آذین پور (موردی بقال سابق)، ابراهیم عبایی و رجبعلی گندمی آشنا شدم و دوستی با این عزیزان از افتخارات بنده است.
آن موقع من کلاس سوم راهنمایی بودم و بعضی روزها را سر کلاس درس در مدرسه حمزه روبروی امام زاده رودبند می رفتم و بعد از کلاس سری به منزل می زدم و دوباره به روابط عمومی می رفتم. در وقتهای بیکاری برادر شاه حیدر در درسهایم کمکم می کرد و مثل یک معلم خصوصی بهم درس می داد. از همان موقع نسبت به ایشان حالت استاد و شاگردی دارم و برای ایشان احترام ویژه ای قائل هستم.
مسئول تبلیغات روابط عمومی برادر حائری و مسئول امور شهدا برادر عطایی بود، بعد از عملیات فتح المبین کار امور شهدا زیاد شد. امور شهدا زیرمجموعه تبلیغات بود، لذا برادر حائری با برادر صحاف زاده هماهنگی کرد که روزها کمک برادران امور شهدا کنم. از آن روز به بعد موقعی که نگهبان نبودم به برادران امور شهدا کمک می کردم. با شروع عملیات بیت المقدس شدت کارهای امور شهدا بیشتر شد.
در ماه رمضان زمزمه اعزام نیرو برای عملیات رمضان شروع شد، با برادران صحاف زاده و طحان کار صحبت کردم و گفتم: میخواهم بروم جبهه، اول مخالفت کردند و من هم مقاومت می کردم. بلاخره اصرار و پافشاری من باعث شد تا این دو بزرگوار قبول کنند. گفتند: اول برو رضایت پدر و مادرت را بگیر بعد ما حرفی نداریم.
در آن زمان شرط رفتن به جبهه برای بچه های زیر 18 سال رضایت پدر و مادر بود و سن من هم 14 سال و نیم بود، هنوز 15 سال نداشتم.
رفتم منزل به پدر و مادرم گفتم: میخواهم بروم جبهه، آنها مخالفت کردند و من را به هم دیگر پاس می دادند، پدرم می گفت: برو اول مادرت امضاء کنه، مادرم می گفت: برو اول پدرت امضاء کنه. هر روز کارم شده بود اینکه اصرار کنم و پاپیچشان شوم، گاهی برای گرفتن امضاء تا محل کار پدرم دنبالش می رفتم ولی قبول نمی کرد، آنها با پاس دادنم به همدیگه سعی می کردند تا از جبهه رفتن منصرفم کنند و …
بلاخره بعد از چند روز تلاش و اصرار و با کمک گرفتن از برادرهایم آقا عبدالرضا و آقا غلامعباس، توانستم رضایت نامه پدر و مادرم را بگیرم و در تاریخ 14/4/61 به جبهه اعزام شوم.
نگارنده: علیرضا زارع