*** قسمت سوم : تشیع شهید عبدالرحیم مشکال نوری
من و حاج عبدالرحیم بهدار درحال گذراندن دوره دیده بانی و کریم باخدا دوره قبضه توپ در مرکز آموزش توپخانه سپاه (پادگان غدیر) اصفهان بودیم که عبدالکریم عیدی پور تماس گرفت و خبر شهادت عبدالرحیم را به من داد. با توجه به ارتباطی که با عبدالرحیم و خانواده اش داشتم به آقای بهدار گفتم من باید برای تشیع جنازه به دزفول بروم.
طولی نکشید از دژبانی تماس گرفتند و اعلام کردند جلوی در پادگاه ملاقاتی داری، با خودم گفتم خدایا این کیه که آمده اینجا منو کار داره؟ رفتم در پادگان دیدم یکی از بچه های هم محله ای مان است (اسمش یادم نیست) گفت اصفهان بودم که خبر شهادت عبدالرحیم را به من دادند و گفتند فردا صبح تشیع جنازه است، برو سراغ علیرضا باهم به دزفول بیایید، لذا اول رفتم بلیط تهیه کردم و بعد آمدم سراغ تو که با هم برویم. تشکر کردم و گفتم کمی صبر کن تا بروم مرخصی بگیرم و بیایم.
بلافاصله برگشتم داخل پادگان و جریان را برای بهدار تعریف کردم و گفتم خدا کسی را فرستاده تا با او به دزفول بروم، اگر مرخصی ندهند هم می روم. با هم رفتیم پیش مسئولین آموزشگاه و با هر دردسری بود دو سه روز مرخصی گرفتم.
سریع وسایلم را جمع کردم، با برادران بهدار و باخدا خداحافظی کردم و رفتم جلوی در پادگان و با دوستم به ترمینال رفتیم. زمان حرکت که رسید سوار اتوبوس به طرف دزفول حرکت کردیم. در طول مسیر همه اش در فکر عبدالرحیم و خانواده اش بخصوص مادرش بودم که چقدر به عبدالرحیم علاقه داشت و موقع عملیاتها برایش بی تابی می کرد. مادرم می گفت: اگر عبدالرحیم شهید شود مادرش می میرد!
صبح روز تشیع رسیدیم دزفول، حدود ساعت 7 بود با موتور رفتم به سمت مسجد امام حسین (ع) شمالی، به در منزل عبدالرحیم که رسیدم دیدم پدرش جلوی در ایستاده و دارد جوراب هایش را از پا در می آورد تا با پای برهنه در تشییع پسرش شرکت کند همزمان مادر عبدالرحیم آمد جلوی در به همسرش گفت: پس چرا نمی گویی چه شده؟ پدر شهید بهش گفت: برو برای تشیع جنازه آماده شو، مادرعبدالرحیم شیون کنان به داخل خانه رفت، من هم از دیدن این صحنه بغضم ترکید و برگشتم منزل و زدم زیر گریه! صحنه ای که هیچوقت از ذهنم پاک نمی شود.
جمعیت زیادی از مردم دم در منزل شهید عبدالرحیم جمع شده بودند، ساعت حدودا 8 بود که شهید را با آمبولانس آوردند، موقعی که شهید را از داخل ماشین بیرون آوردند تا سر دوش مردم تشیع کنند، مادر شهید چادرش را سر کرد و آن را دور کمرش بست و آمد جلوی تابوت، من نفر اول زیر تابوت بودم، با دست شانه ام را گرفت و کنار زد و گفت: علیرضا برو کنار، می خواهم خودم پسرم را تشیع کنم! بهش گفتم: ما ایستاده ایم شما کنار بروید اذیت نشوید، هر چه من و بقیه ی حاضرین به او اصرار کردیم که شما کنار بروید و ما تابوت را می گیریم، قبول نکرد و تا شهیدآباد دزفول که فاصله اش با منزل شهید حدود 3 کیلومتر بود تابوت را بر شانه اش گرفت و فرزند رشیدش را تشیع کرد و خم به ابرو نیاورد.
به مسجد شهیدآباد که رسیدیم، با زحمت، مادر شهید را از تابوت جدا کردیم و شهید را برای غسل دادن به غسالخانه بردیم و سر تابوت را باز کردیم بعد به خانواده اش گفتند بیایند با شهید وداع کنند، همه اعضاء خانواده برای وداع آمدند، مادر عبدالرحیم بالای تابوت نشست و صورت فرزند دلبندش را غرق بوسه کرد و می گفت: عزیزم شهادتت مبارک، در همان حال مثل شیر زن کربلا، سرش را بالا گرفت و دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و به تاسی از حضرت زینب(س) در گودال قتلگاه گفت: خدایا این قربانی را از من بپذیر.
آری مادری که در روزهای عملیاتها برای فرزندش آنچنان بی تابی می کرد که همه می گفتند اگر عبدالرحیم شهید شود مادرش از فراغش در دم جان می دهد، در روز تشییع جگر گوشه اش چنان کاری کرد که همه عالم را به حیرت واداشت و صحنه ای خلق کرد که کمتر کسی دیده بود.
نگارنده: علیرضا زارع