خانه / خاطرات دفاع مقدس / هزاران حسرت

هزاران حسرت

قبل از مرداد سال ۱۳۶۱ بود که از منزل پدری واقع در خیابان مقداد، در حال گذشتن از محل بودم که ناصر صانعی که هم­ محله­ ای ما بود را دیدم. اندامی لاغر و لباس خاکی رنگ بسیجی نیز بر تن داشت و با دوچرخه به طرف من می­آمد. رنگ و رویش پریده و بسیار مضطرب به نظر می­رسید. پیاده شد.  با او احوال پرسی کردم و علت ناراحتی او را جویا شدم. گفت: دیروز که موشک زد برای کمک رسانی به محل حادثه رفتم. به هر سو سرک می­کشیدم تا شاید بتوانم کسی را نجات بدهم. در این بین صدای ناله­ی دو تا بچه، نظرم را جلب نمود. به سرعت به طرف صدا رفتم. در دهانه­ ی شوادون خانه­ ای که در حال ریزش بود چشمم به دو تا بچه افتاد که در حال سقوط به شوادون بودند و با التماس، خواهش می­ کردند که آنها را نجات بدهم. سر و روی آنها خاک گرفته بود و دردمندانه از من کمک می­ خواستند.

سراسیمه به طرف آنها رفتم اما متأسفانه قبل از اینکه بتوانم کاری بکنم بچه­ ی اولی به ته شوادون لغزید و از نظر پنهان شد. دستم را دراز کردم و دست بچه­ ی دیگری را گرفتم و با تمام قدرت او را به بالا کشیدم؛ ولی به ناگاه حجم سنگینی از سنگ های سقف شوادون ریزش کرد و آن بچه­ی بی­نوا، به همراه دستم تا کتف، زیر آوار ماند. هنوز با انگشتان خود، دستم را می فشرد و گرمای دست او را همین حالا هم حس می­کنم. وضعیت بسیار خطرناکی بود. من نیمه آویزان مانده بودم که چکار کنم. ناگهان سنگ ها شروع به حرکت نموده و مرا به طرف پایین می کشید. سرانجام با کمال ناباوری دست بچه رها شد و او به قعر شوادون سقوط کرد. حالا من مانده ام و هزاران حسرت از اینکه چرا نتوانستم برای آنها کاری انجام بدهم؟ طولی نکشید که ناصر صانعی در تاریخ ۷/۵/۱۳۶۱ در خرمشهر به شهادت رسید.   نگارنده: ناصر آیرمی

برگرفته از کتاب جغرافیای حماسی شهر نمونه دزفول

اثر این حقیر و حاج غلامحسین سخاوت

درباره ی رایحه

همچنین ببینید

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت(قسمت اول)

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت شهید عبدالرحیم مشکال نوری  فرزند حسین  …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.