خانه / خاطرات شهید / من و شمع

من و شمع

91197_415

از سمت راست نشسته نفر دوم، شهید مصطفی معیری

     از آسمان آتش می بارید. تمام لباس هایم خیس عرق بود. این موتور لعنتی هم که بدترین روز را برای خراب شدن انتخاب کرده بود. هوای شرجی ظهرهای جنوب، صدای کولرهای گازی خانه ها و سکوت خیابان های بی رهگذر، مرا به ستوه آورده بود.

من قبل از ساعت چهار باید به مقصد می رسیدم. با مکافات آچار شمع را از کیسه ابزار موتور که شدیداً داغ شده بود، در آوردم. گرمای آچار کف دستم را سوزاند. چاره ای نبود باید تا باز کردن شمع موتور، حرارت آن را تحمل می کردم. شمع حسابی کثیف شده بود به سرعت آن را پاک کردم. کم کم عرق های درشت صورتم، تمام سایه هیکلم را داشت خیس می کرد. برای اینکه اندکی احساس خنکی کنم، دست روغنی و کثیف خود را در یقه ام فرو برده و زیرپوش خیسم را از بدنم جدا کردم؛ اما توفیر چندانی نداشت. شمع را محکم روی موتور بستم و در حالی که امیدواری زیادی در من شکوفا شده بود، بی درنگ هندل زدم. موتور روشن شد اما قبل از اینکه لبخندی را روی لبانم بنشاند، خاموش شد. بعد از آن هر چه هندل زدم فایده ای نداشت. اکنون به شماره افتادن نفس هایم نیز دست به دست گرمی هوا داده بود. خودم را لعنت کردم که چرا باید ظهر را برای انجام معامله انتخاب کرده ام. لشکر یاس تمام وجودم را به تسخیر خود در آورده بود. در کمال ناباوری از دور موتورسواری را دیدم که با عجله بر اسب خویش می راند.

اگر چه اندک امیدی در من زنده شد ولی خیلی زود با خود گفتم: کدام آدم عاقل در این گرمای سوزان و شرجی و طاقت فرسا، به فکر کمک به دیگران می افتد؟

وقتی نزدیک تر شد، از دور سرش را به طرفی چرخاند، احساس کردم که می خواهد با همان حالت از کنارم بگذرد، تا نهیب وجدان خویش را نشنود. این کار را خود بارها انجام داده بودم. در حالی که مستاصل ایستاده بودم متوجه شدم که صدای غرّش موتور کمتر و سرعت آن به شدت کاهش یافت و دقیقاً جلوی پایم ایستاد. او جوانی تقریباً بیست ساله بود که صورتش از فرط گرما، قرمز شده و عرق در چشمان معصومش شکسته شده بود.

– اخوی چی شده؟ این را، او از من پرسید.

همراه با لعن و نفرین قضیه خراب شدن موتورم را برایش تعریف کردم. مثل کسی که آبی سرد رویش ریخته باشند، عرق هایش را پاک کرد و با لبخندی گفت: «کفر نگو ….برادر! انشاء الله خیر است.»

با خود گفتم: «هر چی باشد لااقل خیر نیست.»

از اینکه دیگر سوالی از من نپرسید، معلوم می شد که دوست ندارد با من دمخور شود. او بلافاصله از موتور پیاده شد و دست بسوی کیسه ابزار موتورش برد.

عجولانه اما به شادی پرسیدم: «شمع اضافی داری؟»

او فقط پاسخ داد: «نه»

با این جواب سعی کردم که دیگر سوالی نپرسم.

وقتی شروع به پاک کردن شمع موتور خود کرد، با خود گفتم، این پسر می خواهد چکار کند؟

بعد از اینکه شمع موتور خود را روی موتور من بست، هندل زد و در صدای غرش موتور با لبخندی گفت: «بفرمائید. درست شد.»

با حالتی که اندکی تمسخر در آن نهفته بود، جواب دادم: «اینهم شد راه حل؟ پس موتور تو چی؟»

با همان لبخند ملیح جواب داد: « تا خانه مان فاصله زیادی نیست …. تو به کارت برس. شاید بچه هایت منتظرت هستند.»

بعد بلافاصله مشغول جمع و جور کردن اسباب و آچارها شد. نگاهی نگران به ساعتم انداختم. دو دقیقه به چهار مانده بود. اصرار و خونسردی او را که دیدم، بی درنگ سوار موتور شدم و حرکت کردم.

در نگاههای سنگین مردم، از اینکه در این وقت روز مغازه ام را باز کرده ام، خرد می شدم، اما سعی کردم به روی خود نیاورم. اکنون تک و توک مغازه ها رو به باز شدن بود و من که همراه جمعیت نرفته بودم، دوست داشتم هر چه سریعتر، دیگر مغازه ها باز شوند تا من این قدر پر رنگ در دیده ها نمایان نشوم. ظاهراً قرار بود مردم تعدادی از شهدای عملیات را تشییع کنند. خودروهایی که هر کدام عکس شهیدی را در جلو خود حمل می کرد و صدای بلندگوهایی که هر از چندی از جلو مغازه می گذشت، فضای شهر را غمگین تر نشان می داد. در یک لحظه چشمم به عکس شهیدی بر یکی از خودروها افتاد که برایم آشنا می نمود. از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. من عکس همان جوانی را دیده بودم که چندین روز پیش به خاطر ایثار خود، مرا به سودی سرشار در معامله رسانده بود.

من درست دیده بودم حتی لبخندش از جنس همان لبخندهای چند روز پیش بود. خیلی سریع بی آنکه بدانم چه می کنم از پشت پیشخوان مغازه بیرون پریدم و به دنبال آن خودرو تا انتهای خیابان دویدم. اما آن خودرو، در صدای قرآنی که به همراه داشت، گم شد. چند نفر متعجب به من خیره شدند، اما چیزی نپرسیدند. هاج و واج نمی دانستم قضیه را از کی بپرسم. من حتی نامش را نمی دانستم چگونه می توانستم آدرسش را بیابم. مردم داشتند کم کم از شهید آباد شهر باز می گشتند. اندکی به دیوار مغازه ام تکیه دادم که یهو فکری به ذهنم رسید. مگر دزفول چند گلزار شهدا دارد. مزار این شهید یا در شهید آباد است و یا در بهشت علی. در حالی که دیگران مغازه هایشان را باز می کردند. من آن را بستم و براه افتادم.

در بین راه تمام خاطره آن روز را مرور کردم و مثل دیوانه ها هر از چندی در حال سرعت بر روی موتورم خم شده و نگاهی به شمع می انداختم. بعد از ساعتی جستجو در دو گلزار شهدا، سرانجام لبخند قاب گرفته او را بر بالای مزاری که خانواده اش را گرد خود آورده بود، دیدم.

زیر لبخندهای آن جوان معصوم نوشته بود: شهید مصطفی معیری – شهادت عملیات والفجر۸ (فاو)

اشک ها و عرق هایم در هم آمیخت و صدای غم آلود هق هق گریه هایم، رد لبخند او را دنبال می نمود.

فردایش وقتی بر مزارش شمعی روشن کردم به یاد آخرین جمله آن روز او افتادم وقتی از او پرسیدم:« من کجا شمع را به تو برگردانم؟» او با لبخندی پاسخم داده بود: «وقتی شهید شدم، شمعی بر مزارم روشن کن.»

از آن روز به بعد من و شمع چه روزهاست که در حال سوختن هستیم.

برگرفته از کتاب: سربازان سبزقبا، اثر عبدالرضا سالمی نژاد

 

درباره ی رایحه

همچنین ببینید

ماجرای داعشی‌هایی که محسن حججی به هلاکت رساند

روایت فرمانده و همرزم شهید حججی: ماجرای داعشی‌هایی که محسن حججی به هلاکت رساند به …

۲ دیدگاه

  1. سلام حاجی جان
    مطلب قابل تاملی است

    شهید معیری
    نشسته از سمت راست نفر دوم میباشدبین مرحوم سعادت و برادر منصور ممل زاده خداوند درجاتشان عالیست متعالی بگرداند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.