خانه / آسمانی ها / پاتوق پدران شهید محله کرناسیان دزفول

پاتوق پدران شهید محله کرناسیان دزفول

خدا رحمت کند مش اسکندر فتحی را . شغلش کلاه مالی بود . گاهی وقتها شب کلاهمالی میکر د گاهی وقتها مشکی درست می کرد و گاهی هم سفید. از بس با این نمد و رنگ سر وکار داشت همیشه کف دستان و پای راستش سیاه بود . مردی دوست داشتنی و شاداب بود . اما از وقتی که پسرش مسعود در کربلای ۴ گم شد دیگر هیچگاه جدی جدی نخندید . به گمانم وقتی هم که مسعود را بعد از سالها از میان علفهای ساحل اروند جستند و آوردند دیگر مش اسکندرسابق نبود که همیشه تبسم برلبانش بود و همیشه اهل شوخی خنده بود . دکان دو متری اش در محله کرناسیان دزفول پاتوق پیرمردان محل بود . روزی آمارشان را گرفتم. مش ابراهیم قربانی بود که فرزندش حمید در کربلای ۴ رفت . مش حاجی پدر رضا خوشکام بود که در کربلای ۴ بعد از ترکشی که در شکمش خورد در بیمارستان نمازی شیراز شهید شد . مش عبدالعلی پدر حبیب عباسی بود که از کربلای ۴ برنگشت . او را هم پس از سالها آوردند اما پدر زودتر در سینه خاک رفته بود . مش سلطانعلی پدر عزیز عباسی پسر عمومی حبیب عباسی بود که در والفجر مقدماتی به اسارت رفت و وقتی برگشت بعد از مدت کوتاهی اسیر سرطان شد و در جلو چشمان برادرش چشمهایش را بست . جمعشان جمع بود اما به فاصله کمی شادیهایشان خراب شد . اولش مش ابراهیم پدر شهید حمید قربانی رفت دوم مش عبدالعلی پدر شهید حبیب عباسی رفت بعدش مش سلطانعلی پدر عزیز عباسی و مش حاجی پدر رضا خوشکام و بعدش هم مش اسکندرپدر شهید مسعود فتحی یاد همشون بخیر خدا رحمتشون کنه این مقدمه تلخ را گفتم تا به یکی از شادی های مش اسکندرهم اشاره کنم . در آن موشک باران دزفول توسط ارتش بعث ، مش اسکندر روزها دکان محقر و فقیرانه اش را باز می کرد تا حداقل کار تولید و رزق و روزیش تعطیل نشود . هم جوانها با او محشور بودند و هم پیرمردها . روزی رادیو عراق گفت امروز دزفول را هدف موشک قرار خواهیم داد . برخی از جوانهای شوخ طبع محل رفتند و گفتند مش اسکندرعراق گفته دزفول را موشک می زند و مش اسکندر در حالی که روی زانوی پای چپش نشسته بود و با کف پای راستش نمدی را که بین دو دست گرفته بود بر روی زمین می غلطاند و می برد و می اورد بدون اینکه سرش را بالا کند گفت : ” شایعه است شایعه است.” ساعاتی بعد شهر هدف دو موشک قرار گرفت و همان بچه های محل رفتند دم مغازه و گفتند مش اسکندر عراق دو تا شایعه زد . من هر وقت از محله رد می شوم میگم خدا کجا رفتند این پیرمردانی که همیشه دور هم نشسته بودند و شورو حالی داشتند یاد همشون بخیر و چهره همه آنها را مجسم می کنم. خدا رحمتشان کند.

نگارنده: مهران موحدی

درباره ی رایحه

همچنین ببینید

برای فرمانده ی شهید غلامحسین دیمی

? بسـْــمِ رَبِّـــــ الشُهـَــــدا ? ? خاطره ای از آقای تاج همرزم ?فرمانده پاسدار شهید …

۹ دیدگاه

  1. سپاسگزارم از همکاری شما برادر عزیز جناب آقای آیرمی که خاطرات آقای موحدی را درج کرده اید ممنونم

  2. احسان سیدعطاری

    سلام علیکم
    جناب آقای آیرمی من از طرف خودم و تمام اعضای خانواده شهدای سیدعطاری از زحمات بسیار ارزنده شما و همکاران گرامیتان جهت جمع آوری مطالب و تهیه وبسایت رایحه بسیار تشکر و قدردانی مینماییم.
    و از خداوند متعال طول عمر با عزت را برای شما خواهانیم

    • علیک السلام آقا احسان نازنین
      وصف خیر شما رااز جناب حاج عبدالعلی سیدعطاری شنیده بودیم. به رایحه خوش آمدید. زحمات بی مقدار مادر مقابل رنج و آلام سنگین خانواده ی شریف شما چون پر کاهی می ماند. امیدوارم شما و خانواده ی گرامی در پناه خدای مهربان همیشه سالم و تندرست باشید. موید باشید.

  3. باعرض سلام و خسته نباشی بسیار سپاسگذارم از وبسایت رایحه مطلب عالی بود

  4. سلام علیکم
    ممنون از زحمات شما که نمی‌گذارید خاطرات آن روزها و مردم دلاور و مقاومش فراموش شود. کاش شرمنده شهدا نشویم. امیدوارم در این مسیر موفق باشید و از برکات آن بهره‌مند شوید.

پاسخ دادن به رایحه لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.