خانه / بر بال ملائک / می خوام برم جبهه پامو بیارم

می خوام برم جبهه پامو بیارم


می خوام برم  جبهه پامو بیارم

یکی از دوستانم فکر کنم (زارع راضی) بود که در عملیات های  قبلی یک پاش رو از دست داده بود.

 در تاریخ  ۱۳۶۵/۳/۲۵  در منطقه ی عملیاتی  فاو(پدافندی والفجر ۸) اونو دیدم که گوشه ای نشسته و خیلی گرفته و ناراحته.

نزدیک رفتم و روبروش نشستم و سلام کردم.

 گفت: علیکم السلام.

 ازش پرسیدم؟ ها چی شده؟

گفت: آقای دُرچین یاد مادرم  افتادم.

 گفتم، قضیه چیه؟

گفت: موقعی که می خواستم اعزام بشم و بیام جبهه، مادرم گفت: کجا  میری؟

گفتم، خب، می خوام برم  جبهه.

گفت: تو که پات رو از دست دادی دیگه از جبهه چی می خوای؟

گفتم: مادر، می خوام برم  جبهه پامو بیارم.

 مادرم ساکت موند و دیگه چیزی نگفت.

نگاش کردم  و  گفتم: مادر ناراحت شدی؟!

گفت: نه مادر، برو خدا نگهدارت باشه.

همین…

منبع: وبلاگ چمدان آبی

درباره ی رایحه

همچنین ببینید

نور امیدی فراز بام شب پیدا شده /// تازه جانی در تن دلمرده ی دنیا شده

بهاران در بهاران    

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.