دیروز دلم سخت هوایت را کرده بود و خاطرات تو پی در پی مرا کلافه می کرد. دوران کودکی و نوجوانی را به یاد می آوردم که چه صفایی با هم می کردیم. نمی دانم دلیل این همه صمیمیت، دلبستگی و دلدادگی چه بود؟ آیا به خاطر اینکه تو فقط دو سال از من بزرگتر بودی و یا موضوع چیز دیگری بود. اما این را می دانم که همیشه روزگار، دلواپس تو بودم. اگر در حادثه ای زخمی به تو می رسید جان من می رفت. به روی خودم نمی آوردم ولی قلبم آتش می گرفت.
زمانی که تو مجروح شده و به بیمارستان قائم مشهد منتقل شدی، پدر و مادرم با هول و هراس به مشهد رفتند چه ماجرایی در آنجا گذشت، بگذریم، اما این را بگویم که امام رضا(علیه السلام) همه ی کارها را سامان بخشید. وقتی که با بدنی نحیف و شکمی پاره از ترکش خمپاره به خانه آمدی احساس کردم روح از بدنم خارج شد. آیا این حسن، برادر من است که این چنین، شکسته بال و رنجور به خانه می آید؟
شادمان و خرامان در گردان بلال(دزفول)، به سراغت آمدم. گفتم: داداش، آمدم که در این عملیات با تو باشم. گفتی: ناصر جان، به گردان نیا. از جوابت شوکه شده و مبهوت نگاهت کردم. بعد گفتی: شاید، اگر اتفاقی برای هر کداممان افتاد پیش هم نباشیم بهتر است. آنوقت فهمیدم که تو می دانی من همیشه برایت نگرانم و الحق روحیاتم را خوب می دانستی. ولی اعتراف می کنم کلام واقعی تو را نگرفتم……
ساعتی بیش از شهادت حمید زاده گندم در آغوشم نگذشته بود که سید هبت اله تماس گرفت وگفت: ناصر به عقب برگرد. متحیر ماندم که چرا برگردم. برگشتم به سنگر اطلاعات. چشمان سید را که دیدم به یکباره دلم ریخت. گفتم سید چه شده؟ با گلویی بغض گرفته و مبهم گفت: حسن.
نمی دانم چه بگویم. فقط به آنان که برادر دارند بگویم از دل و جان قدر برادران خود را بدانید که …………………………………………………………… سلام بر برادری.
توضیح: سید هبت اله فرج الهی از فرماندهان بنام اطلاعات و عملیات لشکر هفت ولی عصر(عج) خوزستان بود.
نگارنده: ناصر آیرمی
خداوند به شما صبر بدهد از مطلب خوبتان متشکرم
سلام
امان از این دل همیشه تنگ!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خدا حفظ کند همه ی برادران را،بخصوص برادران شهدا را که شیشه ی عمر خواهرانند.