خانه / دل نوشته / مظلومانه ترین وصیت، برایم فقط یک بوق بزنید . همین.

مظلومانه ترین وصیت، برایم فقط یک بوق بزنید . همین.

8

خاطره ای از شهید محمود شهیان زاده (صدیقی راد)

از منطقه که برمی­ گشتیم ، معمولاً هر بار منزل یکی از دوستان دور هم جمع می شدیم و همان جمع­ های دوستانه ای را که در جبهه­ های نبرد داشتیم ، دوباره تشکیل می دادیم.

آن شب هم مثل شب های قبل در منزل یکی از دوستان دور هم بودیم و از هر دری سخنی می راندیم. خیلی از بچه ها بودند شهید پوررکنی ، شهید نجف آبادی و خیلی های دیگر.

در این بین محمود آرام سرش را بالا آورد و گفت : «بچه ها ! من این بار که بروم دیگر بر نمی گردم» . این حرف را که گفت ، باز هم شوخی کردن بچه ها گل کرد.

اما محمود خیلی جدّی دوباره گفت : « بچه ها ! حرفی دارم ! می بینید امروز چقدر با هم دوست و صمیمی هستید؟ سعی کنید همیشه این دوستی و صمیمیت را حفظ کنید.»

می دانم این بار که رفتم دیگر برنمی گردم . اما می خواهم بگویم بعد از شهادتم شما هفته اول و دوم بر مزارم می آیید و دیگر پیدایتان نمی شود تا چهلم . بعد از آن هم می روید و تا سالگرد شهادتم دیگر سراغی از من نمی گیرید و بعد از سالگرد هم دیگر مرا فراموش می کنید.

محمود نفس عمیقی کشید و گفت : «تمام اینها را می بخشم»

اما سفارشی دارم.

« وقتی آن روز فرا رسید و شما از یاد بردید که حوالی شهیدآباد هم رفیقی دارید. هر گاه که خواستید از جاده روبروی گلزار رد شوید و بروید کت[i] برای شنا ، از همانجا و از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بوق بزنید. همین.

من آن بوق را بجای فاتحه از شما قبول می کنم. »

محمود حرفش را زد و سکوت مجلس ما را فرا گرفت.

[i] حفره های بزرگ و اتاق مانندی که در حومه شهر دزفول و در دیواره های ساحل رودخانه دز توسط مردم در زمان جنگ تحمیلی ایجاد می شد و برای پناه گرفتن از شر موشک های دشمن بعثی مورد استفاده قرار می گرفت و امروزه به مکانی تفریحی در ساحل رودخانه تبدیل شده است.

راوی : مقامیان

شهید محمود شهیان زاده (صدیقی راد) در عملیات بدر و در اسفند ماه ۶۳ آسمانی شد و مزار ایشان در گلزار شهدای شهید آباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.

 

پانویس الف دزفول :

و امروز آمده ام به تو بگویم محمود جان!

از آن روز که وصیتت را شنیدم ،

هر گاه که رد شدم . . .

فاتحه دادم . . .

اما بوق هم زدم . . .

بوق زدم تا شاید گوش دل ناشنوایم ، به خود بیاید .

و بداند آرامش امروزش را مدیون پریشانی و در خاک خفتن تو است.

بوق زدم تا با صدایش به خود بیایم.

و به بقیه هم رساندم که محمود از شما فقط یک بوق خواسته است.

و محمود جان

بدان که امروز خیلی خوب به وصیتت عمل می کنند .

بارها و بارها شاهد بوده ام.

و به چشم خویش دیده ام.

کاروان های عروسی را که از کنار تو بی خیال رد می شوند و مدام بوق می زنند.

بوق . . . بوق. . . بوق . . .

صدای بوق ها در هم می آمیزد و آنگاه من . . . همنوا با آهنگ بوق ها . . . بغض می کنم .

یک نظر به بوق زننده ها و یک نظر به تو . . .

و اختیار اشکم را دیگر ندارم

و مگر اینها نمی دانند که شما رفتید تا آنها بیایند و اگر این راه بی یاور بماند زندگی را از شماها دزدیده اند؟

نمی دانند محمود جان.

نمی دانند یا خود را به ندانستن می زنند ، نمی دانم .

وقتی رد می شوند ، دعا می کنم که آن لحظه تو حاضر و ناظر نباشی تاببینی .

ببینی که چه کرده اند با انچه تو ساختی ؟

داشت یادم می رفت.

محمود جان

تنها کاروان های عروسی برایت بوق نمی زنند.

قرمز یا آبی که برنده شود . . .

آن حوالی بوق باران می شود.

بوق . . . بوق . . . بوق . . . .

و ای کاش تو بجای بوق چیز دیگری خواسته بودی تا اینچنین دل من نشکند.

از شنیدن بوق هایی که نه برای سلام بر تو ،

بلکه فریاد فراموشی توست.

و تو چه خوب آنشب می دانستی که امروز چه می شود.

محمود جان

همانطور که گفتی سال به سال و ماه به ماه و روز به روز . . .

اینجا خلوت تر می شود.

پدرها و مادرهایتان که پیش شما سفر می کنند ، دیگر مزارتان می ماند و لایه ای خاک که کم کم مانع دیدن نام شریفتان روی سنگ قبر می شود.

همانطور که آنشب گفتی . . .

همه چیز یادمان رفت . . .

شما . . .

آرمانهایتان . . .

راهتان . . .

محمود جان . . .

من قول می دهم این بوق را همیشه بزنم . . .

تا هستم . . .

نا نفس دارم . . .

از اینجا که رد شوم دستم را بلند می کنم و بوق می زنم و تو خودت گفتی که به جای فاتحه قبولش داری

به طعنه گفتم . . .

نه محمود جان

من هنوز آنقدر بی غیرت نشده ام که به همان بوق اکتفا کنم.

فاتحه می دهم

اما نه برای تو

برای خودم

که به قول سید مرتضی

گمان ما این است که شهدا رفته اند و ما مانده ایم اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند…

می دانم محمود جان

تو هستی

همین حالا

همین حالا که من آمده ام

اما به جای بوق ، بغضم را و اشکم را و دل شکسته ام را بپذیر.

و تو هم امشب برایم دستی تکان بده.

تا شاید تکانی بخورم و بشوم آنچه خدا می خواهد .

 

منبع: وبلاگ الف دزفول

http://www.alefdezful.blogfa.com/

 

 

 

 

درباره ی رایحه

همچنین ببینید

خاکریز خاطرات ، خدایا چرا صبح نمی شود ، شهید علیار خسروی

خاکریز خاطرات ، خدایا چرا صبح نمی شود ، شهید علیار خسروی بی آنکه مرا …

۵ دیدگاه

  1. سلام واقعا چه مظلومانه از خاطره ی خوبتان سپاس

  2. با سلام و ادب و احترام خدمت حاج ناصر عزیز
    شهید محمود شهیان زاده (صدیقی زاده) یکی از شهدای مظلوم دزفول است. منزل پدری ایشان روبروی خانه ما بود. لذا ارتباط صمیمی بین خانواده های ما برقرار بود. شهید محمود مثل برادر بزرگ ما بود و هر موقع مشکلی برای ما پیش می آمد مرحوم مادرم به ایشان مراجعه می کرد و می گفت تو پسر بزرگ من هستی ، بگو چکار کنیم.
    محمود علاوه بر این که آدم صبور ، مردم دار ، بی ریا و بی آلایش ، با حوصله و خونگرمی بود معلم اخلاق هم بود.
    یادم می آید در زمان جنگ دو برادر دوقلویم که می خواستند با هم به جبهه بروند مادرم رفت و دست به دامن محمود شد و از او خواست تا آنها را منصرف کند که با هم به جبهه نروند و می گفت علیرضا رفته به آنها بگو با هم نروند. محمود هم مثل برادر بزرگترمان برادرانم را نصیحت می کرد. تا زمانی که او شهید نشده بود برادرانم جبهه نرفتند ، اما زمانی که محمود شهید شد ، دیگر کسی نبود که مادرم دست به دامن او شود و از رفتن به جبهه آنها جلو گیری کند. در سال ۶۵ با وجودی که من جبهه بودم آنها هم به جبهه آمدند و پدر و مادرم هم نتوانستند جلوی آنها را بگیرند.
    آری شهید محمود شهیان زاده (صدیقی زاده) برادری بزرگوار بود که خیلی ها او را نشناختند و هم اکنون هم شهیدی مظلوم از شهدای دزفول است.
    انشاءالله شهید محمود شهیان زاده با شهدای کربلا محشور گردد و ما را از شفاعتش در روز قیامت محروم نگرداند. آمین یارب العالمین
    والعاقبه للمتقین – یا حسین(ع)

    • علیک السلام
      همانطور که فرمودید محمود انسانی صبور و با دیانت بود و ارتباط بسیار نزدیکی با شهید حسن برادرم داشت. یاد جلسات قرآن بخیر. هنوز تفسیری که از قسمتی از سوره بقره داشت را به یاد دارم.

  3. یار دبستانی

    با سلام وعرض ادب: همیشه وقتی وبلاگ ها را نگاه می کردم و اثری از نام و خاطرات بعضی شهدا مثل محمود شهیان زاده (صدیقی) و سید مرتضی ملارجبی را نمی دیدم بر مظلومیت آنها غصه می خوردم که چرا کسی از آنها نمی نویسد (و البته من خودم از مقصر ترین ها هستم) اما حالا که مطلبی از محمود را می بینم باز بر مظلومیت او غصه می خورم و دیگر آرزو نمی کنم ای کاش ازش بنویسند ؛ چرا که بعضی کامنت ها و متن ها درجه مظلومیت او را بیشتر کرده است و بیشتر مظلوم واقع شده است،شاید بیشتر بنویسم بر مظلومیت او بیافزاید. والسلام با پوزش از کلیه وبلاگ نویسان و کامنت نویسان

    • سلام عزیز جان برادر
      همه ی اشکال ها به این می رسد که ما در باره ی شهدا نه می گوییم و نه می نویسیم.در این صورت آیا رسالت زینبی بودن و رساندن پیام شهدا به نسل کنونی ادا می شود؟ بیاید یاد شهدا را زنده نگاه داریم. شما بنوسید و شک هم نکنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.