شب بود و نسیم خنک تابستان های جنوب به داخل چادرهای اردوگاه گردان عمار راه یافته بود و با صفای خویش بر چهره بهترین بندگان خدا بوسه می زد.
بچه ها گرد فانوسی کم سو حلقه زده بودند و بعد از صرف چای گرم و دلچسب به گپ زدن از هر دری مشغول شدند که صدای ناگهان خروس علی به هواخواهی مرغ محمود که چند چادر آن طرف تر از آنها قرار داشت سوژه متلک ها و معرکه گیر شوخی های بچه ها شد.
کریم که موقعیت را مناسب دید گفت: علی آقا بیا بریم، قال قضیه را بکنیم و خروس را به خواستگاری مرغ محمود ببریم.
بچه ها که ظاهراً به صورت کامل در جریان قضیه بودند و نشان می داد که این قضیه سر دراز دارد، زدند زیر خنده. هر کدام متلکی بار کردند. حسن تندی از چادر بیرون پرید و خروس را بغل کرد و به داخل چادر آورد و با حالتی طنز گونه دستی به سر و صورت و تاج خروس کشید و شروع به نصیحت کردن او کرد. از آن نوع نصیحت هایی که پدرها با تازه دامادهایشان می کنند. علی که خودش در این اداها خبره تر از دیگران بود، خروس را از او گرفت و به او گفت: حسن آقا راست میگه… ببین اونجا که رفتیم خجالت کشیدن را می زاری کنار بدون اینکه سر و صدا راه بیندازی، تمیز و قشنگ می نشینی و زیر چشمی طرف را نگاه می کنی. بچه ها که همچنان لبخند می زدند با خنده هایشان علی را در لودگی بیشتر یاری می کردند. کریم که حالتی جدی به خود گرفته بود، باد به غبغبه انداخت و گفت: اومدیم و گفتند سرکار آقا چه کاره اند؟
حسن در جواب گفت: خب می گیم … می گیم آواز خونه
علی حرف او را قطع کرد و گفت: نه بابا چی چی آواز خونه … آن وقت می گن اینکه هنوز طاغوتیه
حسن گفت: خب پس چی بگیم؟
علی گفت: بیچاره صبح ها کی بیدارتون می کنه؟ مگه همین آقا خروسه نیست؟
کریم که گویی چیزی کشف کرده است، گفت آره خوبه … می گیم بیدار باش چیه … بیدار باش چی.
اندکی بعد بچه ها با هلهله و همراه با صلوات های بلند فانوس به دست و دسته جمعی به سمت چادر محمود به راه افتادند. دیگر گروهان ها وقتی متوجه سر و صدا و مضحکه آنها شدند از چادرها ریختند بیرون و به آنها ملحق شدند.
اگر ناآشنایی این جمع فانوس به دست و شوخ طبع را، شب های جمعه و عاشورا و شب های عملیات در حال گریه و زاری و دعا و توسل و عزاداری می دید، تصور چنین شوخی هایی را از آنها محال می پنداشت.
اجتماعی عظیم در چادری بزرگ جمع شده بودند ولوله و هلهله و صدای خنده ها و متلک های بچه ها قطع نمی شد. علی و خروس و اهل خانواده خروس در یک طرف. محمود و مرغ و خانواده مرغ در طرف دیگر چادر، روبروی هم قرار گرفته بودند.
آقا محمود (پدر مرغ) که خود را بسیار جدی گرفته بود و ادای پدرهای پر دختر را در می آورد این چنین سخن آغاز کرد: آقا این چه رسم خواستگاریه این همه سر و صدا و قیل و قال برای خواستگاری چه معنائی دارد؟ لابد شب عروسی توپ و تانک می آورید؟ یعنی چه آقا هیچ فکر حجب و حیای مرغمون را کردین؟ اومدیم و وصلت صورت نگرفت؟
یکی از خروسی ها او را به آرامش دعوت کرد و گفت: حالا آقا محمود ناراحت نشید انشاالله درست میشه.
محمود که اظهار می کرد اندکی آرام تر شده گقت: خب بگذریم … گفتین اومدین خواستگاری مرغ با حیای من. حالا آقا خروس چی کاره اند؟
آقا محمود ایشون بیدارباش چیه. هر روز صبح زود تمام رزمنده ها را با صدای دل انگیز خود بیدار می کند و شبها هم گاه گاهی صدایش تنوعی برای نگهبان ها است.
یعنی می خوای بگی جبهه هم می ره؟
آره ماشاالله همش تو جبهه است.
نه آقا… ما به جبهه ای زن نمی دیم … عمرش کمه. نه آقا ما داماد یکبار مصرف نمی خوایم.
نمی دانم این صحنه چقدر با تئاترهای معمول شباهت داشت ولی می دانم بچه ها بی آنکه از قبل متن نمایشنامه ای در خصوص آن شب بنویسند و تمرین بکنند هر کدام نقش خود را خوب بازی می کردند. بی خود نبود که وقتی فرمانده از دور فانوس به دست ها را دید گفت: مگه باز هم علی شفیعی تئاتر راه انداخته.
فردایش مرغ و خروس در قفسی که با صندوق های خالی مهمات آن را برایشان ساخته بودند، در کنار هم لم داده بودند.
برگرفته از کتاب سربازان سبز قبا
اثر عبدالرضا سالمی نژاد
I have presently been examinating away some of your tales and it is fairly exceptional stuff. I will definitely bookmark your weblog.