لب های خشکیده ی فرزانه

می دانم این نوشتار تکراری است اما به خاطر زیبایی این خاطره مجددا آن را ذکر می کنیم:

فکر کردم یکی از جانسوز ترین خاطرات خانواده های موشکی در دزفول را در رایحه بیاورم. هرگز از یاد نمی برم، هنگامی که این حقیر و حاج غلامحسین سخاوت این مصاحبه را از خانم مهین حلاجی مادر دلسوخته ی شهیده، فرزانه احمدک می گرفتیم بارها بغض گلویمان می ترکید و چشمانمان را اشک فرا می گرفت. خدایش رحمت کند. در هر حال خواهش می کنم با تأمل بخوانید.

 42424a1d0595

ماه مبارک رمضان و در خرداد سال 1363، دو روز قبل از اصابت موشک در محله­ ی کرناسیان، و در منطقه ی خیمه گاه، موشکی نزدیک بانک صادرات و منزل پدر زن دایی بچه ها را زده بود و فرزانه به من گفت: مادر مرا می بری تا محل اصابت موشک را ببینم؟ گفتم: مادر، با زبان روزه در حالی که تازه هم از مدرسه آمده ای، بگذار وقتی دیگر. گفت: نه حتما باید برویم. گفتم بسیار خوب. این شد که هر دو با هم بر سر خرابه های موشکی رفتیم و بین آوار و خرابه ها و آب و گل آنها قدم می زدیم. لودر هم در حال کار کردن بود و آوار را جابجا می کرد. یک وقتی فرزانه بالای تپه ی بلندی از آوار رفت و نگاه دقیقی به اطراف انداخت. گفت: مادر، بیا برویم که فردا نوبت ماست. درست هم می گفت، به راهی که رفت قسم که فردا نه پس فردا موشک به محله ی خودمان خورد و او شهید شد.

فردای آن روز به مدرسه رفت تا کارنامه ی خود را بگیرد. آمد خانه و گفت: مادر قبول شده ام و گفته اند شیرینی ما را بدهید. مقداری پول به او دادم تا به آنها بدهد. بعد از ظهر روز بعد زن همسایه آمد و گفت: بیا برویم کنار رودخانه، گفتم: روزه ایم و هوا گرم است اگر کنار رودخانه برویم تشنگی ما بیشتر می شود. من موقع افطار یا بعد از آن به شما ملحق می شوم. زن همسایه گفت:پسرم زیاد اسرار می کند و به او قول داده ام به کنار رودخانه برویم. گفتم: حالا که پسرت بی تابی می کند شما بروید ما هم می آییم.

فرزانه نذر کرده بود که اگر قبول شد مبلغی را به سبزقبا بدهد. همان موقع نزدیک ساعت سه بعد از ظهر بود که چادر به سر کرده تا به همراه دختر همسایه به سبزقبا برود. برای همین به درب خانه ی همسایه رفت ولی زود برگشت. گفتم: چرا برگشتی؟ گفت: دختر همسایه نبود، من هم آمدم. دیدم رنگ چهره اش از تشنگی زرد می شود. حالش هم خوب نیست. طفلک روزه بود. گفتم:‌ مادر، حالت خوب نیست؟ گفت: مادر، بسیار تشنه ام آیا خیلی به وقت اذان مانده است؟ از تشنگی بسیار بی تاب شده بود و تحمل روزه برای فرزانه سخت می نمود. گفتم: مادر، بلند شو و دوش بگیر. گفت: نه، شیلنگ آب را روی سرم بگیر و سرم را خیس کن شاید عطشم کمتر شود. سر و موهایش را تر کردم و سپس خشک نموده و آنها را شانه کرده و بستم.

وضو گرفت و به داخل اتاق رفت. سجاده پهن کرد و شروع کرد به نماز خواندن که دختر آقا سید منصور، همسایه­­ ی ما و دختر عمویش که معمولا هر روز پیش ما بودند، آمدند منزل ما و یک راست به داخل اتاق و پیش فرزانه رفتند.من و خواهر بزرگش هم از اتاق به حیاط آمدیم. قریب به یک ساعت به زمان اذان و افطار بود. من نشستم پای شیر آب تا لباس ها را بشویم. دختر بزرگم گفت: مادر، من می روم تا گوشت را برای افطاری آماده کنم. پسر کوچکم که هنوز مدرسه رو نبود به خانه آمد.به او گفتم: مادر، مقداری خرید کرده ام. آنها را برای مادر بزرگت ببر. برو و به او بده. او گفت: مادر، پسر همسایه با خانواده به رودخانه رفته اند. ما هم می رویم؟ گفتم: حالا برو وقتی آمدی با هم می رویم. خوراکی ها را به پسرم داده و او هم رفت. نرسیده به خانه ی آنها، موشک را می زند و مادرم به او می گوید زود به خانه برو که الآن مادرت بسیار نگران است و او هم سریع برمی گردد. که آن اوضاع وحشتناک را می بیند. خلاصه دخترها داخل اتاق و من هم در حیاط و در کنار شیر آب بودم که دیگر نفهمیدم چه شد و حتی هیچ صدایی را هم نشنیدم.

احساس کردم زیر آوار هستم و مردم فریاد می زنند و داد و هوار می کشند. از صداها معلوم بود که جمعیت زیادی برای کمک رسانی آمده بودند. مدتی طول کشید تا مرا از زیر آوار بیرون کشیدند. گیج و منگ بودم و حالم خوب نبود. پسر عمه ام آمده بود بالای سرم و از من سئوال می کرد: پس بچه ها کجا هستند؟ پسرت کجاست؟ گفتم پسرم به خانه ی مادربزرگش رفته بود نمی دانم برگشته یا نه. از پسر عمه ام سئوال کردم دخترها کجا هستند حالشان خوب هست؟ گفت: نگران آنها نباش، حالشان خوب است. ولی حقیقت را به من نمی گفت. چون ساختمان ها قدیمی و همه گلی بودند آوار بسیار زیادی بوجود آمده بود و به علت اینکه خانه ی ما هم در کوچه پس کوچه بود، امداد رسانی خیلی با مشکل روبرو شد و بخاطر همین، سه تا چهار روز بعد جنازه ی سه دختر را از زیر آوار خارج کردند.

دختر بزرگم مجروح شده بود و در همان اوایل اصابت موشک، به بیمارستان منتقل کرده بودند. ولی از دختر دیگرم خبری نداشتم. دیگر تحمل را از دست داده و خودم را می زدم و گریه و زاری می کردم و سراغ فرزانه را می گرفتم. به من گفتند: که فرزانه در بیمارستان است ولی من قبول نمی کردم و گفتم:کدام بیمارستان، مرا به آنجا ببرید تا او را ببینم. من که می دانم که کار از کار گذشته و او شهید شده است. فقط ترا به خدا مرا ببرید تا لب های خشکیده اش را تر کنم، شاید کمی از آتش عطش او کم کرده و یک آبی به لبان او برسانم. آخر قبل از اصابت موشک از تشنگی بی تاب بود و رنگ چهره اش به زردی می زد. بگذارید جرعه ­ی آبی به او برسانم. مرتب اینها را می گفتم و خودم را می زدم. پسر دایی من آمد و گفت: عمه جان، حالا اتفاقی است که افتاده چه می توان کرد؟ و من دریافتم که دیگر نباید امیدی به زنده بودن فرزانه داشته باشم.

112-300x211

در این بین خواهرم نیز برای دیدن هم عروس خود به خانه ی ایشان به محله ی کرناسیان آمده بود. وقتی موشک زد از بین همه فقط او شهید شد و هشت بچه بر جای گذاشت. پسرش مهدی انیس حسینی بعد از شهادت مادر، مرتب به جبهه می رفت. به او گفتم: مادر، لااقل تو بمان و مواظب خواهرهایت باش، گفت: نه، جبهه واجب تر است و حدود دوسال و هشت ماه(۶5/۱۲/۶) بعد از شهادت مادرش، او هم شهید شد.

در هر حال فرزانه به همراه دختر همسایه و دختر عمویش، هر سه با این وضع شهید شدند و در زیر هزاران خروار، خاک و گل و سنگ مدفون شدند.فرزانه موقع شهادت چهارده ساله بود. او سه سال و نیم سن داشت که یتیم شد و پدرش را از دست داد. من با یتیمی و زحمت بسیار و مشقت های بی حد خودم، این بچه ها را بزرگ کردم. برای همین، فقدان این دختر بسیار برایم سخت و جانکاه بود و حاصل رنج هایم در دقیقه ای پرپر شد.

هر سال که ماه مبارک رمضان می آید. با خودم می گویم: باز ماه رمضان آمد و عطش و تشنگی و رنگ پریدگی فرزانه بیادم می آید و لب های خشکیده­ ی فرزانه جلوی چشمانم مجسم شده و قلبم آتش می گیرد. خدا می داند تشنگی او همیشه در برابرم است و نمی توانم فراموشش کنم. وقتی یادم می آید که فرزانه با زبان روزه و تشنگی مفرط در زیر آوار گرفتار، و به شهادت رسید بی تاب می شوم و فقط این خداست که یاد او مرا آرام می کند.

نگارنده:ناصر آیرمی

برگرفته از کتاب جغرافیای حماسی دزفول

اثر غلامحسین سخاوت و ناصر آیرمی

درباره رایحه

پیشنهاد ما به شما

چون رنج نبی نزد خدا گشت قبول /// وان کوثر جاودان عطا شد به رسول

قال الصّادقِ ُعلیه السلام : لِفاطِمهُ بِسعَهُ اَسماءٍ عِندالله  چون رنج نبی نزد خدا گشت …

4 دیدگاه

  1. ضمن تقدیر و تشکر از بیانات زیبای شما برادر گرامی که در نشر ترویج فرهنگ ایثار وشهادت نق بسزایی داشته اید کمال تشکر و قدر دانی را دارم و امیدواریم که مشعل هدایت شهیدان همواره فرارویمان باشد . خواشمندم که دیگر خاطرات خانواده های شهدای موشکی محله کرناسیان را در سایت بگذارید سپاسگزارم یادواره شهدا پنجشنبه 92/8/16 ساعت 8 شب محله کرناسیان باغ گازر

    • سلام همان طور که قول دادیم به مناسبت یادواره شهدای بزرگوار محله ی کرناسیان مطالبی از خاطرات اهالی را خواهیم آورد. ان شاءالله