اولین بار در آسایشگاه گردان عمار حبیب را دیدم. با برادرش عظیم آشنا بودم و البته بواسطه اینکه مادر بزرگوارش خواهر دوست بسیار عزیزم شهید والامقام مصطفی فراوش بود با خانواده آنها کاملا” آشنا بودم اما حبیب را ندیده بودم سن او را به زحمت می توانستی به ۱۴ برسانی نمیدانم چطور از گیر برادران مسئول اعزام نیرو در رفته بود. آن روز عصر در آسایشگاه رو ی تخت مشغول مرتب کردن وسائلش بود به علت شباهت زیاد به برادرش عظیم او را شناختم .خیلی کم حرف بود پاسخ سوالاتم را تلگرافی جواب می داد. کارت و پلاکش را صادر کردم (من مسئول تعاون گردان بودم) و تاکید کردم تمام مشخصاتش را روی لباس هایش بنویسد. همان شب به آسایشگاه ما خشم شب زدند و با نارنجک های صوتی پذیرایی مفصلی از ما کردند. در حین سرو صدا و وحشت بچه ها نمی دانم چه شد که توجهم به حبیب جلب شد معلوم بود قبل از خشم شب در خواب عمیقی بوده است اصلا نمی دانست کجاست نزدیکش رفتم یکی از مسئولین عملیات کنار ما آمده بود و مرتب فریاد می زد برپا …..برپا ………..بخط ….. بیرون. طفلک حبیب هول شده بود و پوتین هایش را پیدا نمی کرد من که حوصله ام از فریاد های آن بنده خدا سر رفته بود داد زدم: بابا دِ مولَت دِش پوتیناشهَ جوره َ!!!! با فریاد من بنده خدا ول کرد و رفت. پوتین های حبیب را پیدا کردیم و به محوطه پادگان آمده و به خط شدیم. از آن شب همش به فکر حبیب بودم که شب عملیات با این سن کم چه خواهد شد. بعدا از بچه ها شنیدم که در پیشروی رشادت های زیادی داشته اما پس از عقب نشینی کسی او را ندیده است. صبح که لیست شهدا و مجروحین را برای تعاون تیپ آماده می کردم چون هیچکس از او اطلاع درستی نمیداد در لیست آمار، ستون مفقود الاثر را تیک زدم.
منبع: وبلاگ سرزمین خاطره ها
http://rezanevesht.blogfa.com/