یادم هست یکروز صبح زود بالای سر رزمنده ای که تک تیرانداز عراقی سر او را هدف قرار داده و مغزش سرش بیرون ریخته بود حاضر شدم و مغز او را با باند وگاز به داخل فروکرده و پانسمان کردم اما چیزی که مرا بسیار ناراحت می کرد دوست صمیمی او بود که بالای سر او مات و مبهوت نشسته و باورش نمی شد که جلوی چشمانش دوستش دارد از دست می رود. هوا بسیار سرد بود و مجروح آرام آرام نفس می کشید و از باز دم بینی او دود سفید رنگی بیرون می زد. بناگاه آن برادر رزمنده صدایش بلند شد و دائم تکرار می کرد: آقا رضا، آقا رضا و گریه می کرد اما آقا رضای عزیز او دیگر کسی نبود که حتی بتواند جواب او را بدهد.
عصر یک روز تعداد زیادی از نیروهای عراقی به طرف ما می آمدند، ابتدا صداهایی شبیه به الله اکبر به گوشمان رسید و فرمانده محور که فکر می کنم فرمانده گرانقدر، حسین خرازی بود گفت: شلیک نکنید، باید ببینیم منظور آنها چیست؟ شک و شبه ای برایمان بوجودآمد، نکند آنها خودی باشند، لحظه به لحظه نزدیک تر می شدند که انفجار موشک آرپی جی روی سنگر ما ابهام ها را برطرف کرد و ما با آتش سنگین خود، جواب دندان شکنی به آنها دادیم صحنه درگیری بسیار سنگین بود و من نیز که نوبت نگهبانی ام بر روی خاکریز بود، بی امان شلیک می کردم و حسین بیدخ مرتب برایم خشاب پر کرده به بالا پرتاب می کرد، مدتی از درگیری گذشته بود که کسی یقه ی پیراهنم را به عقب کشیده و من با غلت خوردن به پایین افتادم، غلامعلی قالوندی بود که صدا می زد دیگر نوبت من است و سریع به جای من پرید. من بدون معطلی به سراغ مجروحین رفته به پانسمان آنها مشغول شدم اما چیزی که نظرم را به خود جلب کرد فریادهای الله اکبر آرپی جی زن شجاع ما سید حمید مهدی نسب بود که همزمان موشک های خود را به طرف مزدوران بعثی شلیک می کرد و موجی از روحیه و شعف به رزمندگان می بخشید، واقعا” مهدی نسب یکی از دلیرترین رزمندگان ما و یکی از اسطوره های ما در چزابه بود خصوصا” پاتک شبانه ی عراق با غریو الله اکبرها و شلیک های پی در پی او جهنمی برای عراقی ها به وجود می آورد، درگیری ها تا شب طول کشید، آسمان از منورهای بی شمار عراقی ها نور باران بود و زمین مانند روز روشن شد که البته این روشنایی منطقه، کار را برای ما آسانتر کرده و هر حرکتی را زیر نظر داشتیم. در نهایت عراقی ها با تلفات بسیار سنگینی عقب نشینی کردند و تا صبح روز بعد صدای ناله مجروحین آنها که به جای گذاشته بودند فضای اطراف را پر کرده بود.
از دیگر رویدادهای چزابه، اعزام هیجده نفر اهل اصفهان که اغلب سالخورده به نظر می رسیدند دربین ما بود خصوصا” اینکه آنها دارای روحیه ی بسیار بالایی بودند و آمدن آنها نشاطی مضاعف به نیروها می داد ولی رسیدن آنها همراه بود با آتش تهیه ی سنگین دشمن و انفجارهای بی شمار انواع و اقسام خمپاره های آنها، بگونه ای که دور و اطراف ما کاملا زیرو رو می شد و گرد وخاک غلیظی به همراه بوی تند باروت و سوخته های خرج گلوله های خمپاره حتی نفس کشیدن را برایمان غیر ممکن کرده، چندین بار شدیدا” احساس خفگی ما را آزار می داد و همین حالت نیز برای بعضی از پیرمردهای اعزامی بوجود می آمد، سنگر ما فقط دیواره ای به ارتفاع سه ردیف از گونی های پر از خاک های رملی و فاقد سقف بود و به همین علت به قدری هوای اطراف ما از خاک و دود آلوده شده بود که حتی نای نفس کشیدن برای کسی میسر نبود. یکی از پیرمردها که تحمل این وضع را نداشت بلند شد و روی دیواره سنگر نشست، هر چه اصرار می کردیم که در داخل سنگر بنشین امتناع می کرد که ناگهان ترکشی پهلویش را درید و بیهوش به زمین افتاد، خود را به او رساندم و پیراهنش را پاره کردم، قسمتی از روده هایش بیرون ریخته بود، سریع باندی را خیس کرده روی روده هایش گذاشته پانسمان کردم، انفجار خمپاره ها بی رحمانه در نزدیکیی ما به زمین می خورد و جالب اینجا بود که تقریبا از هر پنج خمپاره یک تا دو تای آن در رملها فرو رفته و منفجر نمی شد.
* سید حمید مهدی نسب یکی از رزمندگان بنام دزفولی بود که در عملیات فتح المبین به شهادت رسید.
* حسین بیدخ از رزمندگان خوش ذوق و خوش قلم دزفولی بود که در عملیات فتح المبین به شهادت رسید.
*غلامعلی قالوندی(نورافشان) رزمنده ی مخلص دزفولی که در عملیات رمضان به شهادت رسید.
نگارنده: ناصر آیرمی